مرا وعدهی دیداری بده💑😍
در یک صبح☀️
به بوسیدنِ دستهات💋👐
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_256 كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست: _پوف فكر نكنم امشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_257
_اين انگشتارو ميبيني؟
و به انگشت دستام اشاره كردم:
_از هر كدومشون يه هنر ميباره!
كه در كمال تعجبم عماد خنديد و سري تكون داد:
_لابد بخاطر همين هنرهاي فراوانم بود كه اونوقت بهت گفتم لازانيا درست كن پيچوندي؟!
و ابرويي بالا انداخت كه اول با اخم نگاهش كردم اما بعد خندم گرفت:
_پس فهميدي و به روم نياوردي؟
سري به نشونه ي تاييد تكون داد و سيخ هارو روي منقل چيد:
_مثل همون شبي كه صيغه خونديم و تو توي اتاقم خوابيدي و من واسه اينكه از دستت خلاص بشم خودم و زدم به خواب و زير مشت و لگد لهت كردم!
با شنيدن اين خرف صداي خنده هام ساكت شد اما برخلاف من عماد فقط نگاهم كرد و خنديد كه محكم كوبيدم به بازوش:
_پس بيدار بودي؟!
اوهومي گفت و لپم و كشيد:
_ولي وقتي خون دماغ شدي پشيمون شدما!
لبخند رضايت بخشي زدم:
_و از اونجا بود كه عاشقم شدي؟!
متقابلا لبخندي زد و با نفس عميقي جواب داد:
_نه دنبال يه راه ساده تر گشتم واسه خلاصي از دستت اما خب از جايي كه پيدا نكردم الان اينجاييم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی
نباشد هیچ غم...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
همین قدر بگویم :
دوست داشتنت
کار هرکس نیست
به من بسپارش...!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عجیب ترین قسمتش اینجاست که
نمیفهمی چرا انقدر دوسش داری:)♥
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_257 _اين انگشتارو ميبيني؟ و به انگشت دستام اشاره كردم: _از هر كدو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_258
و شونه اي بالا انداخت كه نفسم و با حرص بيرون فرستادم:
_پس چون راهي نبود عاشقم شدي؟!
ابرويي بالا انداخت اما قبل از اينكه جوابي بده رامين باد بزن به دست اومد سمتمون:
_ بريد كنار كه متخصش اومد!
اما همينكه خواست دست به كار شه با شنيدن صداي آوا كه داشت صداش ميزد پوفي كشيد و رفت توي خونه!
نگاهم سمت رفتن رامين بود كه حالا با حرف عماد به خودم اومدم:
_نه چون عاشقت شدم ديگه راهي نبود!
گيج و مبهم نگاهش كردم كه جواب داد:
_جواب حرفِ چند دقيقه قبلت بود!
آروم خنديدم:
_چه عشق تو عشقي شد!
و نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم كه چونم و بين دوتا انگشتش گرفت و صورتم و سمت خودش چرخوند...
نگاهمون به هم گره خورده بود كه بي هوا دستش پشت گردنم گذاشته شد و دست ديگش رو حلقه ي دور كمرم كرد و اينطوري من و به خودش چسبوند!
چند لحظه اي همينطوري گذشت تا اينكه طاقت نياوردم و گفتم:
_ميخواي چيكار كني عماد؟!
كه سرش و نزديك گوشم برد و لب زد
و تو گوشم خنديد كه اداي خنديدنش و درآوردم و قبل از اينكه حرف ديگه اي پيش بياد عاشقانه بوسم کرد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.
ميـان نفسهايت حبسـم کـن
من بـی تـو بـودن را بلد نيســتم... ♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
قلبم تندتر میزنه
وقتی که دستات توی دستامه...😻♥️✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
fear just of lose you
ترس فقط ❣
ترس از دست دادنت 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_258 و شونه اي بالا انداخت كه نفسم و با حرص بيرون فرستادم: _پس چون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_258
دوييدم به سمت استخري كه انگار تنها راه نجاتم بود و دستم و گذاشتم تو آب!
صداي قهقهه هاي رامين و عماد بدجوري رو مخم بود كه دماغم و تو صورتم جمع كردم و بلند شدم سرپا:
_ساكت شو عماد،تويكي ساكت شو كه خيلي از دستت شكارم!
و خواستم به سمتش قدم بردارم كه نميدونم پام به چي گير كرد اما به پشت افتادم توي آب!
حالا ديگه انگار داشتم ته دنيارو به چشم ميديدم چون نه شنا كردن بلد بودم و نه ميتونستم خودم و كنترل كنم!
سرم يه لحظه ميرفت زير آب و يه لحظه به هر سختي كه بود بيرون ميومد و با ديد تارم عماد و رامين و ميديدم كه روبه روي استخر وايساده بودن و انگار هيچكدوم قصد انجام كاري نداري نداشتن و تماشاگر اين لحظه ها بودن!
انقدر آب خوردم و بالا و پايين پريدم كه بي هوا سنگين شدن چشمام و حس كردم و بعد هم سياهي مطلق تموم چشمم و گرفت...
فارق از تموم دنيا...
چيزي شبيه يه خواب طولاني يا شايد هم مرگ!
اما نه مرگ بود و نه حتي خواب طولاني كه با ضربه هايي روي قفسه ي سينم دوباره چشم باز كردم و باز كردن چشمم همزمان شد با چكيدن قطره هاي آب روي موي عماد به داخل چشمم و در عين ناباوري تو همين ثانيه انتقامم و گرفتم و پس گردني محكمي بهش زدم كه جا خورد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼