خوشبختی یعنی ..
دستای تو و جاده ای که تمام نشه ...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
از عمیق ترین لبخند ها
مال وقتیه که دلتنگشی و همون
موقع بهت پیام میده ...♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_301 به هر مصيبتي كه بود من و نشوند تو ماشين و بعد نشست پشت فرمون و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_302
_بين بد و بدتر بايد بد و انتخاب كرد،زنگ بزن آوا
و با بي حوصلگي تموم خواستم صداي ضبط و باز كنم كه فقط خش خش كرد و هر دومون و به خنده انداخت...
سر كوچه به انتظار رسيدن آوا و رامين بوديم كه بالاخره سر و كلشون پيدا شد،
پت و مت به همراه كودك درونشون كه تو وجود مهيار فعال شده بود از ماشين پياده شدن و اومدن سمتمون.
به محض رسيدن به كنارمون آوا با خشونت تموم در سمت من و باز كرد و گفت:
_چيشده؟
و بعد خواست پام و بگيره بالا و كاملا نظاره كنه كه با ترس 'هين'ي كشيدم و گفتم
_فقط شكسته اگه الان قطعِ نخام نكني!
و آب دهنم و قورت دادم كه حالا آوا در كمال تعجبم با خونسردي نفسي گرفت و دست به سينه روبه روم وايساد
_ بخاطر همين مارو تا اينجا كشوندي؟
عماد متعجب خنديد:
_قرار بود حادثه بدتري اتفاق بيفته؟
كه رامين لبخند زنان كنار آوا ايستاد:
_نه منظور آوا اينه كه نگران شديم!
و آوا ادامه داد:
_حالا ما بايد چيكار كنيم؟ عماد بعد از اينكه با لبخند گله گشادي لپم و كشيد از ماشين پياده شد و سوييچ و دست آوا و رامين داد
_بايد وانمود كنيد كه يلدا توي دانشگاه پاش شكسته و با شما تماس گرفتع و حالاهم شما ميبريدش خونه!
آوا نگاهش و بين من و عماد چرخوند و جواب داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دمی با تو سپردن
خودش آرامشی ناب است ...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عاشق هم مىشويد
عاشق كسی بشويد که
چشمهايش عشق را فرياد بزند
به زبان باشد همه عاشق هستند
اما چشمها هيچوقت دروغ نمىگويند
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دختر باس هم تو دل برو باشه ❣
هم تو مخ برو ...♥️💞❣💞
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خانوادمون بعد دو نفری
بشه سه نفری ...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یه وقتایی هم هست 💞
دیگه دلتنگی گفتنی نیست ❣
بغل کردنیه ...♥️💞❣💞
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عاشق که باشی♥️❣
فقط دلت میخواد برای یک نفر باشی 💞❣💞
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_302 _بين بد و بدتر بايد بد و انتخاب كرد،زنگ بزن آوا و با بي حوصلگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_303
_دردسرات كه تموم شدني نيست!
و همين براي اينكه من اداش و در بيارم و چشم ازش بگيرم و البته عماد و رامين بخندن كافي بود
_اصلا لازم نيست تو حرفي بزني،همين كه ساكت باشي خودش كمك بزرگيه...من همه چي و براي مامان توضيح ميدم
كه انگار بهش برخورد و دست مهيار و محكم گرفت
_متاسفم من نميتونم ساكت بمونم!
و به نشونه ي خداحافظي برام دست تكون داد كه چشمام و باز و بسته كردم:
_پام كه خوب شه يه هفته ميام خدمتت!
عماد گيج نگاهمون ميكرد كه حالا آوا لبخند رضايت بخشي زد:
_جهتِ؟
خودم و كنترل كردم تا خرخرش و نجوم و گفتم
_جهت تمامي خدمات منزل!
كه حالا قهقهه اي زد:
_خوبه!
و ماشين و دور زد و نشست پشت فرمون و خطاب به رامين و عماد سردرگم گفت:
_خب من تا يكماه بعد از زايمان به كمك نياز دارم و الانم تا حدودي مشكل حل شد و ميتونيم بريم خونه!
عماد سري تكون داد و زل زد بهم:
_الحق كه خواهرِ توعه!
و با خنده باهامون خداحافظي كرد و حالا من و آوا بوديم كه ميرفتيم خونه و عماد و رامين و مهيار به سمت ماشينِ رامين ميرفتن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼