eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_291 _پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم! پرر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو كسري از ثانيه قاشق و چنگال و گرفت تو دستش و شروع كرد به تند تند خوردن غذاش! متعجب از اينكه تا به حال اينطور نديده بودمش آروم خنديدم: _تو كه از من گشنه تري عماد! غذاي تو دهنش و قورت داد و بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد: _من فقط داغ ديدم! متوجه منظورش نشده بودم كه همچنان نگاهش كرذم و بالاخره ادامه داد: _يادم نرفته چطوري ناهارم و نوش جان كردي! قشنگ حالم و گرفته بود با اين حرفش كه سعي كردم خودم و بي ميل نشون بدم: _اونموقع گشنم بود اما الان سيرِ سيرم! با ناباوري سر بلند كرد و خيره تو چشمام گفت: _يعني تو، يلدا، زنِ سوري سابق من، دانشجوي تخس كلاسم، شكمو ترين دختر خاور ميانه ميخواي بگي كه ميل نداري و نميخواي شام بخوري؟ لحن حرف زدنش طوري بود ك به خنده ميفتادم بااين حال خودم و كنترل كردم و خيلي عادي گفتم: _آره همه اينايي كه گفتي الان اشتها نداره! انگار از شنيدن اين حرفم بدجوري خوشحال شده بود كه با يه لبخند ژكوند دست دراز كرد سمت ظرف غذام: _به جاش من حسابي گشنمه! و همين كه خواست ظرف و بكشه محكم زدم رو دستش كه ناباورانه سيخ سرجاش نشست! سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بشقاب و بيشتر كشيدم سمت خودم: _اين همه درس خوندي اين همه با سوادي ولي نميفهمي كه الان يعني زمان حال،كه الان تبديل به گذشته شد و من در حال حاضر گشنمه! خنديد اما از اون خنده ها كه مطمئن بودم از گريه غم انگيز تره و جواب داد: _چيت مثل آدميزاد بوده كه حالا حرفات باشه،بخور عزيز من،بخور و ديگه ام خالي نبند حداقل سر غذا! و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه شروع به خوردن غذام كنم جواب دادم _نمكدون!به جاي اين حرفا زود شامت و بخور مثل ناهار ماست بازي در نيار كه برگرديم تهران!يادت نرفته كه آژانس مني؟ و بعد همزمان با زدن لبخند ضايعي اولين قاشق از غذام و خوردم كه فقط عميق نفس كشيد و چيزي نگفت.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم _دلم نميخواد بريم! صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد: _ولي داريم ميريم! و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون! داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم: _چته؟آروم برو سرخوش ميخنديد: _ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم! و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه 'هين'ي كشيدم و چشمام و بستم! صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم _ميخواي به كشتنمون بدي؟ همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش _با توام! اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد: _خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست! و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم: _نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه! اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد: _سفر بخير! و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام _هر غلطي ميكني بكن سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave