°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_291 _پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم! پرر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_292
با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو كسري از ثانيه قاشق و چنگال و گرفت تو دستش و شروع كرد به تند تند خوردن غذاش!
متعجب از اينكه تا به حال اينطور نديده بودمش آروم خنديدم:
_تو كه از من گشنه تري عماد!
غذاي تو دهنش و قورت داد و بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد:
_من فقط داغ ديدم!
متوجه منظورش نشده بودم كه همچنان نگاهش كرذم و بالاخره ادامه داد:
_يادم نرفته چطوري ناهارم و نوش جان كردي!
قشنگ حالم و گرفته بود با اين حرفش كه سعي كردم خودم و بي ميل نشون بدم:
_اونموقع گشنم بود اما الان سيرِ سيرم!
با ناباوري سر بلند كرد و خيره تو چشمام گفت:
_يعني تو،
يلدا،
زنِ سوري سابق من،
دانشجوي تخس كلاسم،
شكمو ترين دختر خاور ميانه ميخواي بگي كه ميل نداري و نميخواي شام بخوري؟
لحن حرف زدنش طوري بود ك به خنده ميفتادم بااين حال خودم و كنترل كردم و خيلي عادي گفتم:
_آره همه اينايي كه گفتي الان اشتها نداره!
انگار از شنيدن اين حرفم بدجوري خوشحال شده بود كه با يه لبخند ژكوند دست دراز كرد سمت ظرف غذام:
_به جاش من حسابي گشنمه!
و همين كه خواست ظرف و بكشه محكم زدم رو دستش كه ناباورانه سيخ سرجاش نشست!
سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بشقاب و بيشتر كشيدم سمت خودم:
_اين همه درس خوندي اين همه با سوادي ولي نميفهمي كه الان يعني زمان حال،كه الان تبديل به گذشته شد و من در حال حاضر گشنمه!
خنديد اما از اون خنده ها كه مطمئن بودم از گريه غم انگيز تره و جواب داد:
_چيت مثل آدميزاد بوده كه حالا حرفات باشه،بخور عزيز من،بخور و ديگه ام خالي نبند حداقل سر غذا!
و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه شروع به خوردن غذام كنم جواب دادم
_نمكدون!به جاي اين حرفا زود شامت و بخور مثل ناهار ماست بازي در نيار كه برگرديم تهران!يادت نرفته كه آژانس مني؟
و بعد همزمان با زدن لبخند ضايعي اولين قاشق از غذام و خوردم كه فقط عميق نفس كشيد و چيزي نگفت....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_293
ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم.
امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم
_دلم نميخواد بريم!
صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد:
_ولي داريم ميريم!
و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون!
داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
_چته؟آروم برو
سرخوش ميخنديد:
_ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم!
و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه 'هين'ي كشيدم و چشمام و بستم!
صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم
_ميخواي به كشتنمون بدي؟
همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش
_با توام!
اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد:
_خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست!
و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم:
_نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه!
اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد:
_سفر بخير!
و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام
_هر غلطي ميكني بكن
سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼