°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_295 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_296
صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز كردم و با ديدن مهيار كه آسوده و بيخيال من و يه تشك ديده بود و نشسته بود رو شكمم نفسم و فوت كردم تو صورتش كه آوا رسيد بالا سرم:
_چيه؟بخور بچمو!
بدجوري زورم گرفته بود اما با اين حال وقتي لبخند شيطنت بار مهيار و ديدم نتونستم بدخلقي كنم و كشيدمش تو بغلم:
_فندق خاله چطوره؟
و محكم بوسش كردم كه دوباره آوا نق زد:
_كشتي بچه رو!
همينطور كه مهيار تو بغلم بود نشستم رو كاناپه و جواب دادم:
_عليك سلام!
چپ چپ نگاهم كرد:
_سلام!
و بعد رفت توي آشپزخونه و مهيار و صدا زد كه بره صبحونه بخوره.
بعد از رفتن مهيار خميازه كشون بلند شدم سرپا و خطاب به مامان كه داشت تو تلويزيون برنامه آشپزي ميديد با صداي بلند گفتم:
_سلام زندگي!
كه ترسيد و از جا پريد:
_سلام و...
پريدم تو حرفش:
_ميدونم ميخواستي بگي سلام به روي ماهت!
و خنديدم كه انگشت اشارش و به نشونه سكوت گذاشت مقابل بينيش:
_ساكت شو ببينم چي درست ميكنه
نگاهي به صفحه تلويزيون انداختم و با ديدن مواد غذايي كه بي شك تركيب و پختشون باهم بدجوري يلداي هميشه گشنه رو خوشحال ميكرد گفتم:
_من تا خود شب حرف نميزنم شما فقط دقت كن ببين چي درست ميكنه كه واسم ناهار خوشمزه درست كني
و درحالي كه مامان با خنده واسم سري به نشونه تاسف تكون ميداد راهي آشپزخونه شدم،
آوا نيمرو درست كرده بود و داشت واسه مهيار لقمه ميگرفت كه تو ظرفشويي آبي به صورتم زدم و رو صندلي كنارش نشستم:
_به به خواهرمم كد بانوعه آخه!
و دست بردم تا يه تيكه نون بردارم كه محكم زد رو دستم:
_واسه بچه اس!
نگاهي به نون تافتوناي روي ميز انداختم و گفتم:
_بچه انقدر ميخوره؟
كه جوابي نداد و لقمه بعدي مهيار و آماده كرد!
يه جوري بداخلاقي ميكرد و چشم و ابرو برام ميومد كه نميتونستم نخندم و دوباره مسخره بازيم گل كرد:
_باز رامين رفته ماموريت قاطي كرديا!
و و قبل اينكه جواب بده يه لقمه براي خودم گرفتم كه زير چشمي نگاهم كرد و نفس عميقي كشيد!
ادامه دادم:
_يه خواهر دارم شاه نداره تو خل و چلي تا نداره به كس كسونش نميدم به همه...
ولي هنوز آهنگم تموم نشده بود با حرص چشماش و باز و بسته كرد و بهم فهموند كه از جلو چشماش دور بشم!
تو همين گير و دار يه لقمه ديگه ام برا خودم گرفتم و از رو صندلي بلند شدم و قبل از خروج از آشپزخونه گفتم:
_اون آهنگه رو جدي نگيريا همون رامين بيچاره ام از بد اقباليش بود كه تورو گرفت،حالا شاه نداره و به كس كسونش نميدم؟
و سرخوش خنديدم كه يه لحظه رفت زير و لحظه ي بعد اما دمپاييش تو دستش بود و آماده پرتاب به سمت من كه 'غلط كردم'ي گفتم و قبل از ديدن هرگونه صدمه از آشپزخونه فرار كردم و دمپايي آوا به هرجايي خورد الا هدف كه من بودم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_296 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_297
از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون لحظه پونه زنگ زد بهم.
لم دادم رو تخت و جواب دادم:
_سلام،خانم!
صداي پر انرژيش تو گوشي پيچيد:
_سلام چطوري،رسيدن بخير
و با خنده ادامه داد:
_اگه افتخار ميدي ناهار و باهم باشيم البته اگه مثل دفعه آخر اين استاد عاشق پيشه راه نميفته دنبالت!
اداي خنديدنش و درآوردم:
_هرهر!حالا بگو ببينم ناهاو ميخواي چي مهمونم كني ببينم ارزشش و داره كه از دستپخت مامانم دور باشم امروز!
با خاطر جمعي جواب داد:
_خيالت راحت،تو خونه تنهام ميخوام يه نيمرو برات درست كنم انگشتاتم بخوري
و زد زير خنده كه به تلافي بازي با احساساتم تك خنده اي كردم و گفتم:
_فكر كنم اشتباه زنگ زدي عزيزم،خونه كه خاليه بايد زنگ بزني مهران بياد بيوفته به جونت نه اينكه هوس نيمرو درست كردن بكني واسه من!
صداي خنده هاش قطع شد و با صداي نسبتا بلندي جيغ زد:
_چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟
ولي قبل از اينكه من حرفي بزنم خودش ادامه داد:
_اما نميشه چون سركاره و نميتونه بياد!
اين دفعه من خنديدم:
_پس به ذهنت رسيده بود و وقتي ديدي اون نميتونه بياد به اين نتيجه رسيدي كه خونه رو با من پر كني!
سريع جواب داد:
_سريع لباس بپوش بيا كه خونمون به حضور گرمت بدجوري احتياج داره بانو!
از رو تخت بلند شدم و جلوي ميز آرايش نگاهي به خودم تو آينه انداختم و گفتم:
_حالا نميخواد زبون بريزي،٢٠دقيقه ديگه اونجام...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼