eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنيدم: _خوش اومدي! همينطور كه پشتش بهم بود نگاهي بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم ميكرد و انگار خيليم به كاهدون نزده بودم! آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وايسادم كه انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنيدن صدام خواست برگرده طرفم كه با صداي بلند گفتم: _مهران! وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تكرار كرد: _مهران! از خنده وا رفتم و به زور گفتم: _مهران چي؟ كه با حرص نفسش و فوت كرد تو صورتم: _تو مريضي دستِ خودتم نيست! و اشاره اي به مرغ و گوشتاي روي كابينت كرد: _الان جا اينكه برا توي مفت خور تدارك ببينم بايد واسه مهرانم اين كارو ميكردما! و با حالت مسخره اي دماغش و كشيد بالا كه محكم بغلش كردم: _اون روزا دور نيست رفيق،مهم نترشيدنه بود كه نترشيدي! به خنده افتاده بود: _تورو دارم دشمن نميخوام... ازش جدا شدم و چرخي تو آشپزخونه زدم: _دشمن چه كمكي كنه واسه آماده شدن ناهار؟ ٢ماه بعد موهام و با سشوار خشك ميكردم كه دوباره صداي پيام گوشيم من و سمت خودش كشوند، بازم عماد و سفارشاي تموم نشدنيش،اين بار نوشته بود: ' ديگه نسپارم،مواظب خودت باشيا' لبخند بر لب براش نوشتم: 'مامان و بابام انقدر نگران نيستن كه تو هستي،بابا بابلم ديگه نميخوام برم كابل كه!' و به كارم ادامه دادم، فردا براي من روز مهمي بود، روزي كه علاوه بر شروع شدن اولين كلاسم بايد واسه زندگي به شهر و خونه ي ديگه اي ميرفتم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_298 بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شني
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از خداحافظي با خانواده سوار ماشيني شدم كه من و تا بابل ميبرد. نميدونم چرا اما هرچي كه بيشتر از خونه فاصله ميگرفتيم دلم بيشتر ميگرفت! انگار باورم نميشد كه تا چند سال قراره مثل يه مهمون بيام به اين خونه و دارم ميرم به يه شهر ديگه! اما من بايد ميرفتم تا به خيال مامان و بابا از عماد دور باشم و عماد براي هميشه فراموشم بشه غافل از اينكه عماد همچنان بود و من هم خيال فراموشيش و نداشتم! غرق همين افكار هدفونم و از تو كيفم بيرون آوردم و مشغول گوش دادن موسيقي شدم،شايد اين بهترين راه بود.. هنوز يك ساعت تا شروع اولين كلاسم مونده بود كه رسيدم خونه دايي، و بعد از گذاشتن وسايلام راهي دانشگاه جديدم شدم! دانشگاهي كه فضاش برام غريب بود و جوادي حراست و فرزين و امير علي مزاحم و از همه مهم تر پونه و استاد جاويد نداشت! هر قدمي كه توي محوطه دانشگاه برميداشتم انگار تموم خاطرات روزهاي گذشتم زنده ميشد و حالا با رسيدن به كلاسي كه براي اولين بار قدم ميذاشتم توش نفس عميقي كشيدم و در زدم! با با اينكه هنوز چند دقيقه اي تا شروع مونده بود اما انگار كلاس داشت برگزار ميشد كه درش بسته بود و حالا بعد از باز كردن در يه استاد طلبه متعجب نگاهم كرد و گفت: _بفرماييد نگاهي به كلاس انداختم قشنگ مشخص بود خيلي وقته شروع شده و احتمالا من اشتباه اومدم كه گفتم: _فكر ميكنم اشتباه اومدم آخه چند دقيقه مونده تا شروع كلاس من! و با يه لبخند ضايع عقب گرد كردم كه حاج آقاي ظاهرا استاد كلاس سري به نشونه تاييد تكون داد: _دوتا كلاس بالاتر! و بعد هم منتظر موند تا من برم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave