°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_298
بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنيدم:
_خوش اومدي!
همينطور كه پشتش بهم بود نگاهي بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم ميكرد و انگار خيليم به كاهدون نزده بودم!
آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وايسادم كه انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنيدن صدام خواست برگرده طرفم كه با صداي بلند گفتم:
_مهران!
وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تكرار كرد:
_مهران!
از خنده وا رفتم و به زور گفتم:
_مهران چي؟
كه با حرص نفسش و فوت كرد تو صورتم:
_تو مريضي دستِ خودتم نيست!
و اشاره اي به مرغ و گوشتاي روي كابينت كرد:
_الان جا اينكه برا توي مفت خور تدارك ببينم بايد واسه مهرانم اين كارو ميكردما!
و با حالت مسخره اي دماغش و كشيد بالا كه محكم بغلش كردم:
_اون روزا دور نيست رفيق،مهم نترشيدنه بود كه نترشيدي!
به خنده افتاده بود:
_تورو دارم دشمن نميخوام...
ازش جدا شدم و چرخي تو آشپزخونه زدم:
_دشمن چه كمكي كنه واسه آماده شدن ناهار؟
٢ماه بعد
موهام و با سشوار خشك ميكردم كه دوباره صداي پيام گوشيم من و سمت خودش كشوند،
بازم عماد و سفارشاي تموم نشدنيش،اين بار نوشته بود:
' ديگه نسپارم،مواظب خودت باشيا'
لبخند بر لب براش نوشتم:
'مامان و بابام انقدر نگران نيستن كه تو هستي،بابا بابلم ديگه نميخوام برم كابل كه!'
و به كارم ادامه دادم،
فردا براي من روز مهمي بود،
روزي كه علاوه بر شروع شدن اولين كلاسم بايد واسه زندگي به شهر و خونه ي ديگه اي ميرفتم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_298 بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شني
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_299
بعد از خداحافظي با خانواده سوار ماشيني شدم كه من و تا بابل ميبرد.
نميدونم چرا اما هرچي كه بيشتر از خونه فاصله ميگرفتيم دلم بيشتر ميگرفت!
انگار باورم نميشد كه تا چند سال قراره مثل يه مهمون بيام به اين خونه و دارم ميرم به يه شهر ديگه!
اما من بايد ميرفتم تا به خيال مامان و بابا از عماد دور باشم و عماد براي هميشه فراموشم بشه غافل از اينكه عماد همچنان بود و من هم خيال فراموشيش و نداشتم!
غرق همين افكار هدفونم و از تو كيفم بيرون آوردم و مشغول گوش دادن موسيقي شدم،شايد اين بهترين راه بود..
هنوز يك ساعت تا شروع اولين كلاسم مونده بود كه رسيدم خونه دايي،
و بعد از گذاشتن وسايلام راهي دانشگاه جديدم شدم!
دانشگاهي كه فضاش برام غريب بود و جوادي حراست و فرزين و امير علي مزاحم و از همه مهم تر پونه و استاد جاويد نداشت!
هر قدمي كه توي محوطه دانشگاه برميداشتم انگار تموم خاطرات روزهاي گذشتم زنده ميشد و حالا با رسيدن به كلاسي كه براي اولين بار قدم ميذاشتم توش نفس عميقي كشيدم و در زدم!
با با اينكه هنوز چند دقيقه اي تا شروع مونده بود اما انگار كلاس داشت برگزار ميشد كه درش بسته بود و حالا بعد از باز كردن در يه استاد طلبه متعجب نگاهم كرد و گفت:
_بفرماييد
نگاهي به كلاس انداختم قشنگ مشخص بود خيلي وقته شروع شده و احتمالا من اشتباه اومدم كه گفتم:
_فكر ميكنم اشتباه اومدم آخه چند دقيقه مونده تا شروع كلاس من!
و با يه لبخند ضايع عقب گرد كردم كه حاج آقاي ظاهرا استاد كلاس سري به نشونه تاييد تكون داد:
_دوتا كلاس بالاتر!
و بعد هم منتظر موند تا من برم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼