ﺷﺐ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ، ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍُﻓﺘﺎﺩ
ﺩﻝ ﻋﺒﺎﺱ ﺯ ﻏﯿﺮﺕ، ﺑﻪ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺟﺮﻋﻪ اﯼ ﺁﺏ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﻮﺿﺶ
ﺩﻫان عالَمی ﺍﺯ ﻏﯿﺮﺕِ ﺍﻭ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ
تاسوعای حسینی تسلیت باد.🏴
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_304 _بريم اين پاركه كه گفت؟ لبام و به دو طرف صورتم تكون دادم و گف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_305
با تموم اين خل و چل بازيا بالاخره رسيديم به پاركي كه منتظرش بوديم.
يه پارك نسبتا خلوت و البته انگار آشنا با حاج آقا!
هركسي كه رد ميشد از باغبون گرفته تا آدم عادي با استاد سلام عليك ميكرد و بعد ميرفت!
مثل اينكه حسابي معروف بود تو اين منطقه!
از جايي كه تو تركيب تيم نبودم كنار شيما و پشت سر تيم حريف استاد نشستيم و مشغول ديدن شديم!
صداي سوت و جيغ و مزه پروندن بچه هاي دانشگاه تو فضا پيچيده بود.
انگار سينما بود يا نه فراتر از اون استاديوم آزادي كه اينطور مشتاقانه جمع شده بودن!
بازي كه شروع شد شيما زد رو شونم:
_تخمه نداري؟
آروم خنديدم:
_نه ولي از دفعات بعد مجهز ميايم!
و دوتايي خنديديم و بعد خواستم سرم و بچرخونم و ببينم بازي در چه حاله كه استاد رياحي يه سرويس پرشي زد و اون سرويس جايي فرود نيومد الا رو سر و صورت يلداي بخت برگشته!
سرم گيج ميرفت و حس ميكردم تموم پارك و آدماش دارن دور سرم ميچرخن كه يهو نتونستم خودم و كنترل كنم و فرود اومدم رو شونه ي شيما!
چشمام به سختي باز و بسته ميشد و بعد چند لحظه دنيام سياه شد و نميدونم چي گذشت اما حالا با پاشيده شدن قطره هاي آب رو سر و صورتم چشمام و باز كردم و بعد صداي يه نفرو شنيدم:
_بسه بابا مگه داري باغچه حياطتون و آبياري ميكني!
مثل اينكه يكي از همين بچه ها بود!
ديدم تار بود اما سر و صداشون و خيلي خوب ميشنيدم و حالا ديگه كم كم داشتم واضح ميديدم اين و از نقش بستن سفيدي عمامه استاد رياحي جلوي چشمام فهميدم!
داشت نگاهم ميكرد و يه دفعه با گفتن يه 'هيس'ِ بلند و بعد هم ساكت شدن همه رو كرد به من و گفت:
_خانم محترم حالا كه حالت خوبه نميخواي معذرت خواهي كني كه خوردي به توپ من و سرويسم و خراب كردي؟
همين حرفش براي دوباره سر و صدا شدن و خنديدن بچه ها كافي بود و اما من،
درست بود كه ظاهرا گيج و منگ بودم اما اين دليل نميشد كه زبون درازم از كار بيفته و جواب ندم،
پس با صداي آرومي گفتم:
_آره ببخشيد كه صاحب توپ سر و صورت من و هدف گرفته بود!
و همين براي بلند تر شدن صداي خنده همه كافي بود...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
برای باغبان یاس آفریدند
علی را أشجع الناس آفریدند
وفاداری و مردی و شجاعت
یکی کردند و عباس آفریدند
تاسوعای حسینی تسلیت باد.🏴
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_305 با تموم اين خل و چل بازيا بالاخره رسيديم به پاركي كه منتظرش بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_306
مثل اينكه اين مسابقه هم به من نمي ساخت كه همين اول كاري من زخمي شده بودم!
حالم كه يه كمي بهتر شد بلند شدم سرپا كه استاد اومد كنارم:
_گذشته از شوخي شما خوبي؟
سري به نشونه تاييد تكون دادم:
_فعلا كه تو آينه خودم و نديدم و انگار خوبم!
پسرِ كنار استاد يه نگاهي بهم انداخت و آروم زد تو سر خودش:
_هنوز نميدونه چه بلايي سر صورتش اومده
و همه رو به هر هر انداخت كه با ترس برگشتم سمت شيما:
_من چم شده؟
شيما با خنده نگاهش و رو صورتم ثابت نگهداشت و گفت:
_كمِ كم از ده جا خراش برداشتي!
و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه دوباره استاد رياحي نمايان شد:
_چيزي نشده،اينا دارن شمارو اذيت ميكنن!
و لبخند دلنشيني زد كه نفس آسوده اي كشيدم و بعد از چند دقيقه همراه شيما راهي شديم.
يه ساعتي از رسيدن به خونه دايي ميگذشت و رو تخت و توي اتاق ولو بودم كه گوشيم زنگ خورد.
دلم ميخواست عماد پشت خط باشه و همينطورم بود.
با ذوق جواب دادم:
_سلام بر مرد مردستان
با خنده جواب داد:
_سلام زن زندگي در چه حاله؟
خودم و به مظلوميت زدم و پيشونيم و ماساژ دادم:
_خوب نيست همين روز اولي توپ كوبيدن تو صورتش داره ميميره!
متعجب گفت:
_وا،كي همچين غلطي كرده اونوقت؟
داشتم از خنده ميپوكيدم ولي خودم و كنترل كردم و با همون لحن آروم گفتم:
_اينجا شيوه تدريس فرق داره وقتي كه نفهمي با توپ و كلي وسيله ديگه تنبيهت ميكنن!
و يه دفعه زدم زير خنده كه عمادم خنديد:
_حالا قدر دانشگاه و استادي چون من و
دونستي
تو همون حال جواب دادم:
_بدجوري قدرتو ميدونم
و اين بار عماد خارج از حواشي گفت:
_حالا جدي چيشده؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
4_5931296737095321453.mp3
3.54M
من آفتابم و تو برای من قمری
بانوای
#حاجمحمودکریمی
#عزیزمابوالفضل🖤🍃💐🍃