°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_311 دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_312
تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم:
_حالا يعني تو ميخواي منتظر حاج آقا رياحي بموني؟
با يه لبخند ضايع پا رو پا انداخت:
_همينطوري منتظر كه نميمونم ولي اگه بوي آمدنش به مشامم رسيد بقيه رو در انتظار ميذارم!
و زد زير خنده كه سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بعدش خنديدم كه پرسيد:
_ و اما تو؟
با نفس عميقي گفتم:
_نه كسي منتظرمه نه منتظر كسيم،تنها ترينم!
و خودم و به مظلوميت زدم كه ابرويي بالا انداخت:
_بهت كه نمياد!
چند بار پشت سرهم پلك زدم و اما قبل از اينكه حرفي بزنم گوشيم زنگ خورد و مخاطب پشت خط كسي نبود جز عماد!
نگاهي به عكس عماد كه رو صفحه گوشي افتاده بود انداخت و با چشم اشاره اي به عكس عماد كرد:
_جواب بده تنهاييه!
و لبخند كج و كوله اي زد كه چپ چپ نگاهش كردم:
_هيس نامزد سابقمه!
و جواب عماد و دادم:
_سلام
صداي گيراش تو گوشي پيچيد:
_سلام،خسته ي تحصيلات نباشي امروز چي زدن تو سر و صورتت؟
و خنديد كه من هم خواستم بخندم ولي از جايي كه نميخواستم نه به شيما نه به بچه هاي ديگه فعلا چيزي بگم خودم و كنترل كردم و گفتم:
_آره خوبم!
عماد كه انگار گيج شده بود با يه كم مكث گفت:
_مگه حالت و پرسيدم؟
نفسي گرفتم:
_ممنون از احوال پرسيت كاري نداري؟
قشنگ ديوونه و گيجش كرده بودم كه گفت:
_فكر كنم اين دفعه از توپ گذشته،آجري چيزي كوبوندن تو سرت،پاك خل شدي
سريع جواب دادم:
_آره خداحافظ!
و سريع گوشي و قطع كردم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_312 تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم: _حالا يعني تو م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_313
شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت:
_از اون ماجراهاي مزاحمت بعد از كاته؟
سري به نشونه تاييد تكون دادم:
_البته خيليم مهم نيست
و همينطور كه پاشده بودم كيفم و رو شونم مرتب كردم:
_پاشو بريم گشنمه!
و پياده راه افتاديم،
تو دلم با يادآوري گيج شدن عماد ميخنديدم و تو عالم خودم سير ميكردم كه با پيچيده شدن يه ماشين جلو پامون 'هين'ي كشيدم و با رنگ و روي پريده وايسادم و به اطراف نگاه كردم!
حال شيما بهتر از من نبود كه نفس نفس زد:
_اين ديگه كيه!
و متعجب به ماشيني كه مازراتي بود و قرمز نگاه كرد!
يه كم كه دقت كردم ديدم بله،اين ماشين حاجي رياحي بود و حالا با بيرون اومدن دستي از پنجره و اشاره به اينكه بريم كنار ماشين متعجب ابرويي بالا انداختم و برخلاف من شيما قند داشت تو دلش آب ميشد كه دستم و گرفت و با لبخند گفت:
_بيا بريم فكر كنم استاده!
و بدون اينكه منتظر جوابي از من بمونه راه افتاد سمت ماشين!
هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه حاج آقا در ماشين و باز كرد و بعد از چند كلمه اي كه با شيما حرف زد سرش و چرخوند سمت من و گفت:
_تشريف نميارين خانم معين؟
آب دهنم و صدا دار قورت دادم و رفتم سمتش كه نگاه گذرايي بهم انداخت و بعد دستي توي صورت و البته ريش هاي مشكي و پر پشتش كشيد:
_داشتم ميرفتم يادم افتاد كه جزوه اين دو جلسه رو لازم دارم!
شيما با خنده گفت:
_شما كه استادين جزوه براي چيتونه؟!
استاد رياحي با لبخند جواب داد:
_و البته شمارو ديدم و حالا فهميدم كه ايشون جزوه رو كامل ندارن،شما چطور؟
مات خاص حرف زدنش شده بودم و بدون اينكه متوجه بشم سري به نشونه تاييد تكون ميدادم:
_من كاملم!
و همين حرفم براي بالاتر رفتن صداي خنده هاي شيما و البته تك خنده ي استاد كافي بود:
_جزوتون ديگه؟
تازه فهميدم چي گفتم كه چشمام و محكم باز و بسته كردم و گفتم:
_ببخشيد من يه كمي فكرم مشغوله!
و بعد جزوه هام و تقديمش كردم كه لبخندي زد و بعد از تشكر در ماشينش و بست:
_بازم ممنون!
و بي اينكه تعارف بزنه تا مارو با مازراتي خوشگلش برسونه گازش و گرفت و رفت!
با رفتنش روبه شيما كردم و دوتامون همزمان نفس عميقي كشيديم كه شيما 'هعي خدا'يي زير لب گفت و ادامه داد:
_قديما پسراي كلاس جزوه ميگرفتن بعد هم عشق آغاز ميشد اين حاجي ما جزوه رو گرفت،آغاز نشدن عشق به كنار حتي تعارف نكرد كه برسونتمون!
از خنده پوكيدم و نگاهش كردم:
_تو از منم ديوونه تري شيما...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_313 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_314
همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه!
قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود،
دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم:
_خوبي؟
و بعد نشستم بالا سرش كه
شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم:
_شیما
صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد:
_خانوم..خانوم..حالتون خوبه؟!
و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد:
_اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد!
و با اخم زل زدم به چشماش!
کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبهرو شد:
_چيکار میکنی؟!
و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت:
_خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید!
آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد:
_تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟!
و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها!
به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم!
شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش...
با خودم زیر لب زمزمه میکردم:
_خدایا چیزیش نشه...نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟!
همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید:
_ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟
و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم:
_مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا
داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد:
_چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه...
با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت:
_يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان!
با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون!
تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼