eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_311 دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم: _حالا يعني تو ميخواي منتظر حاج آقا رياحي بموني؟ با يه لبخند ضايع پا رو پا انداخت: _همينطوري منتظر كه نميمونم ولي اگه بوي آمدنش به مشامم رسيد بقيه رو در انتظار ميذارم! و زد زير خنده كه سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بعدش خنديدم كه پرسيد: _ و اما تو؟ با نفس عميقي گفتم: _نه كسي منتظرمه نه منتظر كسيم،تنها ترينم! و خودم و به مظلوميت زدم كه ابرويي بالا انداخت: _بهت كه نمياد! چند بار پشت سرهم پلك زدم و اما قبل از اينكه حرفي بزنم گوشيم زنگ خورد و مخاطب پشت خط كسي نبود جز عماد! نگاهي به عكس عماد كه رو صفحه گوشي افتاده بود انداخت و با چشم اشاره اي به عكس عماد كرد: _جواب بده تنهاييه! و لبخند كج و كوله اي زد كه چپ چپ نگاهش كردم: _هيس نامزد سابقمه! و جواب عماد و دادم: _سلام صداي گيراش تو گوشي پيچيد: _سلام،خسته ي تحصيلات نباشي امروز چي زدن تو سر و صورتت؟ و خنديد كه من هم خواستم بخندم ولي از جايي كه نميخواستم نه به شيما نه به بچه هاي ديگه فعلا چيزي بگم خودم و كنترل كردم و گفتم: _آره خوبم! عماد كه انگار گيج شده بود با يه كم مكث گفت: _مگه حالت و پرسيدم؟ نفسي گرفتم: _ممنون از احوال پرسيت كاري نداري؟ قشنگ ديوونه و گيجش كرده بودم كه گفت: _فكر كنم اين دفعه از توپ گذشته،آجري چيزي كوبوندن تو سرت،پاك خل شدي سريع جواب دادم: _آره خداحافظ! و سريع گوشي و قطع كردم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_312 تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم: _حالا يعني تو م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراهاي مزاحمت بعد از كاته؟ سري به نشونه تاييد تكون دادم: _البته خيليم مهم نيست و همينطور كه پاشده بودم كيفم و رو شونم مرتب كردم: _پاشو بريم گشنمه! و پياده راه افتاديم، تو دلم با يادآوري گيج شدن عماد ميخنديدم و تو عالم خودم سير ميكردم كه با پيچيده شدن يه ماشين جلو پامون 'هين'ي كشيدم و با رنگ و روي پريده وايسادم و به اطراف نگاه كردم! حال شيما بهتر از من نبود كه نفس نفس زد: _اين ديگه كيه! و متعجب به ماشيني كه مازراتي بود و قرمز نگاه كرد! يه كم كه دقت كردم ديدم بله،اين ماشين حاجي رياحي بود و حالا با بيرون اومدن دستي از پنجره و اشاره به اينكه بريم كنار ماشين متعجب ابرويي بالا انداختم و برخلاف من شيما قند داشت تو دلش آب ميشد كه دستم و گرفت و با لبخند گفت: _بيا بريم فكر كنم استاده! و بدون اينكه منتظر جوابي از من بمونه راه افتاد سمت ماشين! هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه حاج آقا در ماشين و باز كرد و بعد از چند كلمه اي كه با شيما حرف زد سرش و چرخوند سمت من و گفت: _تشريف نميارين خانم معين؟ آب دهنم و صدا دار قورت دادم و رفتم سمتش كه نگاه گذرايي بهم انداخت و بعد دستي توي صورت و البته ريش هاي مشكي و پر پشتش كشيد: _داشتم ميرفتم يادم افتاد كه جزوه اين دو جلسه رو لازم دارم! شيما با خنده گفت: _شما كه استادين جزوه براي چيتونه؟! استاد رياحي با لبخند جواب داد: _و البته شمارو ديدم و حالا فهميدم كه ايشون جزوه رو كامل ندارن،شما چطور؟ مات خاص حرف زدنش شده بودم و بدون اينكه متوجه بشم سري به نشونه تاييد تكون ميدادم: _من كاملم! و همين حرفم براي بالاتر رفتن صداي خنده هاي شيما و البته تك خنده ي استاد كافي بود: _جزوتون ديگه؟ تازه فهميدم چي گفتم كه چشمام و محكم باز و بسته كردم و گفتم: _ببخشيد من يه كمي فكرم مشغوله! و بعد جزوه هام و تقديمش كردم كه لبخندي زد و بعد از تشكر در ماشينش و بست: _بازم ممنون! و بي اينكه تعارف بزنه تا مارو با مازراتي خوشگلش برسونه گازش و گرفت و رفت! با رفتنش روبه شيما كردم و دوتامون همزمان نفس عميقي كشيديم كه شيما 'هعي خدا'يي زير لب گفت و ادامه داد: _قديما پسراي كلاس جزوه ميگرفتن بعد هم عشق آغاز ميشد اين حاجي ما جزوه رو گرفت،آغاز نشدن عشق به كنار حتي تعارف نكرد كه برسونتمون! از خنده پوكيدم و نگاهش كردم: _تو از منم ديوونه تري شيما... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_313 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه! قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود، دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم: _خوبي؟ و بعد نشستم بالا سرش كه شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم: _شیما صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد: _خانوم‌..خانوم..حالتون خوبه؟! و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد: _اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد! و با اخم زل زدم به چشماش! کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبه‌رو شد: _چيکار میکنی؟! و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت: _خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید! آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد: _تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟! و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها! به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم! شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش... با خودم زیر لب زمزمه میکردم: _خدایا چیزیش نشه...نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟! همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید: _ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟ و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم: _مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد: _چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه... با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت: _يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان! با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون! تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼