eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_313 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه! قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود، دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم: _خوبي؟ و بعد نشستم بالا سرش كه شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم: _شیما صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد: _خانوم‌..خانوم..حالتون خوبه؟! و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد: _اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد! و با اخم زل زدم به چشماش! کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبه‌رو شد: _چيکار میکنی؟! و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت: _خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید! آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد: _تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟! و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها! به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم! شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش... با خودم زیر لب زمزمه میکردم: _خدایا چیزیش نشه...نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟! همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید: _ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟ و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم: _مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد: _چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه... با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت: _يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان! با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون! تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_314 همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خيره به سرم شيما روي صندلي نشسته بودم و دكتر و اون پسره بالا سر شيما بودن كه بالاخره سكوت اين يكي دو دقيقه شكسته شد: _خب حالشون چطوره؟ دكتر ميانسال عينكش و رو بينيش جابه جا كرد و گفت: _مشكلشون چيه؟ كه پسره گيج نگاهش كرد و شيماهم كه نميدونم افكارش كجا سير ميكرد مثل بز زل زده بود به يه نقطه نامعلوم و حرفي نميزد كه من پاشدم و جواب دكتر رو دادم: _وا،خب اين آقا لطف كردن با ماشين زدن به دوست من و حالا هم ما بعد از تصادف اومديم اينجا. از جايي كه تك تك كلمه هارو با حالت حرص دراري و خطاب به پسره گفته بودم بدون اينكه پلك بزنه بهم نگاه ميكرد و حالا به محض تموم شدن حرفام اون ادامه داد: _آقاي دكتر من فكر ميكنم اين خانم فقط يه برخورد كوچيك داشته با ماشين من! و دوتايي منتظر جواب دكتره مونديم كه با لبخند نگاهش و بين من و پسره چرخوند و جواب داد: _اینی که من میبینم فکر نمیکنم اصلا برخوردی داشته باشه بعد با اون یارو به ریش من و شیما خندیدن...از جام بلند شدم و یه دستم و آوردم بالا و با عصبانیت تمام گفتم: _یعنی میخواید بگید دوستم داره فیلم بازی میکنه و ما دروغ میگیم..آره؟؟؟ خنده روی لب های هر دوشون خشک شد و بعد دکتر شروع کرد حرف زدن برای آروم کردن من: خانوم محترم من قصد جسارت نداشتم..فقط برای مزاح بود..دوست شما هم نه بخاطر تصادف بلکه بخاطر شوک وارده از تصادف و ترس اینجوری شدن که بزودی حالشون مساعد میشه و بعد با گفتن یه وقت بخیر اتاق رو ترک کرد. رومو کردم سمت پنجره و زیر لب زمزمه کردم: _بیشعور! که پسره شروع کرد سخنرانی: _دکتره که منظوری نداشت..شما چقدر کم ظرفیتین..خوبه آدم گاهی جنبه شو بالا ببره.. و بعد صدای پوزخند که حسابی رفت رو مخم و صدامو در آورد: _نمیخواد شما سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنید..اول رانندگی تونو اصلاح کنید بعد بیاید راجب کارا و رفتارای بقیه تز بدید صدای نفس های کش دارش دلم رو خنک میکرد جوری که انگار مزد زحمتامو گرفتم. توی حال خودم بودم که صداي گوشیم منو به خودم آورد مامان بود! تماس و وصل کردم و جواب دادم: _سلام مامان خوبی و بعد هم از اتاق زدم بيرون. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_315 خيره به سرم شيما روي صندلي نشسته بودم و دكتر و اون پسره بالا س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بيرون اتاق وايسادم و شروع كردم به حرف زدن با مامان: _منم خوبم كه 'خداروشكر'ي گفت و ادامه داد: _داريم ميايم اونجا،دلتنگ شديم خنديدم: _اگه ميخواستين دلتنگ بشيد كه من و نميفرستاديد اينجا! و به خنده هام ادامه دادم كه جواب داد: _ما فرستاديمت،آوا كه نفرستاده،اون دلتنگه! بدون مكث گفتم: _خب حالا..بیاید که منم کلی دلتنگتونم.. بعد از يه کمی تعریف تماس رو قطع کرديم. برگشتم سمت اتاق شیما که صدای خنده هايي كه از تو اتاق ميومد توجه ام رو جلب کرد و باعث شد دستم روی دستگیره ی در خشک بمونه و بازش نکنم و گوشم و بچسبونم به در! بعد از خنده ای طولانی صدای شیما رو شنیدم که گفت: _تو تا حالا کجا بودی..! چشم هام چهارتا شد! کجا بوده؟ قبرستون! با نفس های حرصی در و باز كردم و وارد شدم خنده روی لباشون خشک شد و مات نگاهم میکردن! روبه شیما کردم و با لبخند معنی داری دست به كمر گفتم: _خوب شدی نه؟! تا الان مثل مرده ي رو تخته بودی..الان با اینی که زد دکورت رو بهم ریخت چه چهچه اي میزنی! و بعد همزمان با اين كه روم رو برمیگردوندم زمزمه کردم 'تا الان کجا بودی' و پوزخند زدم! همزمان صدای پسره که هنوز اسمش و نمیدونستم و شنیدم: _فالگوش هم که وایمیسید با يه لبخند ژكوند نگاهش كردم: _جونتون رو میگیرم! و بعد رو به شیما كردم: _ اگه خوب شدی دیگه بریم؟ که با لبخند رو مخش گفت: _آره خوبم..برو بگو پرستار بیاد این رو بازش کنه و به سرم وصلِ دستش اشاره كرد كه ابروهام و بالا انداختم و نوچي گفتم: _من جایی نمیرم..به اندازه کافی تنها بودین و بعد با صدای تقریبا بلندی صدا زدم: _پرستار..پرستار که یه پرستار با اخم غلیظ وارد شد: _خانوم چه خبرتونه...اینجا بیمارستانه نه چاله میدون! بیخیال شونه هام و بالا انداختم و اونم بی حرف رفت سمت شیما و سرم و باز کرد و گفت: _ میتونید برید! دمه در بیمارستان بودیم که صدای روح کش پسره گوش هام رو پر کرد: _اگه بخواین من میرسونمتون و بعد شیمای خوشحال و احمق زرتي جواب داد : _آره حتما میایم! و مثل جوجه اردكي كه پشت سر مامانش راه ميره پشت سره پسره راه افتاد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼