فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌻••
#استوری🍃
یاد خدا را فراموش نکنید و مرتب بسم الله بگویید و با یاد خدا ،ذکر خدا خیلی از مطالب حل می شود..🍃✨
┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_373
نگاه تاسف بار عماد باعث شد تا بیشتر زورم بگیره و با حرص روبه شاهرخ بگم:
_تو همین 2 رو هم نمیتونی بیاری!
تاس و برداشت و جواب داد:
_باشه!
و همون لحظه تاس انداخت و 6 آورد!!!
دیگه طاقت نداشتیم نه من و نه یلدا و عین بز بهم زل زده بودیم و سوراخ های دماغمون از شدت حرص گشاد شده بود که یلدا صفحه منچ و با خشونت برداشت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_اصلا شماها بلد نیستید...برید همون تختتون و بازی کنید!
دیگه نمیخندیدن داشتن غش میکردن که با مشت کوبیدم به بازوی شاهرخ:
_از حال نری؟
بین خنده ابرویی بالا انداخت:
_نه خیالت راحت
یلدا طاقت نیاورد و با بند و بساط جمع شده بلند شد:
_پاشو بریم دلبر
باشه ای گفتم و بلند شدم اما قبل از راهی شدنمون عماد که بدجوری رو مخ بود گفت:
_بودین حالا
یلدا لگد پایانی رو نثارش نکرد:
_نمیخوایم باشیم!
و جلوتر از من راه افتاد..
پشت سرش راه افتاده بودم که شاهرخ صدام زد:
_دلبر
سر چرخوندم سمتش:
_دوتا چای بردار بیار قربون دستت
سری به نشونه باشه تکون دادم و خواستم برم سمتش آشپزخونه که یلدا دستم و کشید:
_خودتون برید واسه خودتون چای بریزید!
و نذاشت من برم:
_ولشون کن!
رفتیم طبقه بالا و سری به بچه ها زدیم و وقتی دیدیمغرق خوابن انگار خودمون هم خوابمون گرفت که همزمان خمیازه ای کشیدیم:
_کاش ماهم بخوابیم دلبر
نگاهی به ساعت دیواری توی اتاق انداختم از 2 میگذشت:
_فکر خوبیه!
شروع کرد به عوض کردن لباس هاش:
_دیدی چقدر دقل بازی کردن؟
حرفش و تایید کردم:
_بازی بلد نبودن نبودن که فقط مسخره بازی!
هردو خندیدیم و یلدا بین خنده جواب داد:
_خودمون خوبیم فقط!
لباس های راحت تری تنم کردم و از جایی که یلدا با شلوار جین بود از لباسهایی که تا حالا استفاده نکرده بودم بهش دادم:
_بگیر اینارو بپوش راحت بخوابی
خوشحال از اینکه با شلوار جین نمیخوابید لباس هارو از دستم گرفت:
_مرسی و شب بخیر!
و خواست کنار دخترا که رو تخت خواب بودن بخوابه که گفتم:
_الان برات تشک و پتو هم میارم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💖••
#استوری🌸
أحبك كثيرا
أحبك حتى أكثر من عدد ذنوبي!
بسیار دوستت دارم
دوستت دارم،
حتی بیش از شمارِ گناهانم!💖
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|💪|•° #نظامی🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_374
با اینکه یلدا مخالفت میکرد اما رفتم تو اتاقی که مامان مهین دیشب خوابیده بود و همراه با تشک و پتو و بالشت برگشتم و بعد از تحویل دادنشون به یلدا این بار واسه شاهرخ و عماد وسایل بردم.
دیگه جون نداشتم بااین پتوهای سنگین تا پایین برم که سر پله ها وایسادم و شاهرخ و صدا زدم:
_شاهرخ یه لحظه بیا
قبل از خودش صداش اومد:
_چیه دوباره میخواین منچ بازی کنین؟
و دوتایی خندیدن که غر زدم:
_نخیر براتون پتو و بالشت آوردم
و این بار بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
اومد بالا و با لبخند نگاهم کرد:
_دست شما درد نکنه
و پتوها و بالشت هارو ازم گرفت که آروم گفتم:
_واسم سخته که امشب کنارت نمیخوابم!
چشماش از تعجب گرد شد و بعد لب زد:
_فقط یه همین امشبه
و بهم شاره کرد که خودم و بهش نزدیک تر کنم،
یه پله رفتم پایین و درست کنارش ایستادم که سرش و جلو آورد و بوسه ای به گونم زد:
_خوب بخوابی عزیزم!
لبخندی به روش پاشیدم:
_شب بخیر!
و بعد از هم جدا شدیم.
با حال خوب برگشتم سمت اتاق
یلدا خوابش برده بود و حالا همه چی فراهم بود واسه یه خواب آروم تا خود صبح که بند و بساط خوابم و پهن کردم و بعد چراغ و خاموش کردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎊🎈••
#استوری
#خوش آمدی شآه کربلاღ
من از آن روز کہ در بندِ توام
آزادم...♥️
#حسینآرامجانم
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات