eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ °•|🤓|•° 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌻•• 🍃 یاد خدا را فراموش نکنید و مرتب بسم الله بگویید و با یاد خدا ،ذکر خدا خیلی از مطالب حل می شود..🍃✨ ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 نگاه تاسف بار عماد باعث شد تا بیشتر زورم بگیره و با حرص روبه شاهرخ بگم: _تو همین 2 رو هم نمیتونی بیاری! تاس و برداشت و جواب داد: _باشه! و همون لحظه تاس انداخت و 6 آورد!!! دیگه طاقت نداشتیم نه من و نه یلدا و عین بز بهم زل زده بودیم و سوراخ های دماغمون از شدت حرص گشاد شده بود که یلدا صفحه منچ و با خشونت برداشت و با صدای نسبتا بلندی گفت: _اصلا شماها بلد نیستید...برید همون تختتون و بازی کنید! دیگه نمیخندیدن داشتن غش میکردن که با مشت کوبیدم به بازوی شاهرخ: _از حال نری؟ بین خنده ابرویی بالا انداخت: _نه خیالت راحت یلدا طاقت نیاورد و با بند و بساط جمع شده بلند شد: _پاشو بریم دلبر باشه ای گفتم و بلند شدم اما قبل از راهی شدنمون عماد که بدجوری رو مخ بود گفت: _بودین حالا یلدا لگد پایانی رو نثارش نکرد: _نمیخوایم باشیم! و جلوتر از من راه افتاد.. پشت سرش راه افتاده بودم که شاهرخ صدام زد: _دلبر سر چرخوندم سمتش: _دوتا چای بردار بیار قربون دستت سری به نشونه باشه تکون دادم و خواستم برم سمتش آشپزخونه که یلدا دستم و کشید: _خودتون برید واسه خودتون چای بریزید! و نذاشت من برم: _ولشون کن! رفتیم طبقه بالا و سری به بچه ها زدیم و وقتی دیدیمغرق خوابن انگار خودمون هم خوابمون گرفت که همزمان خمیازه ای کشیدیم: _کاش ماهم بخوابیم دلبر نگاهی به ساعت دیواری توی اتاق انداختم از 2 میگذشت: _فکر خوبیه! شروع کرد به عوض کردن لباس هاش: _دیدی چقدر دقل بازی کردن؟ حرفش و تایید کردم: _بازی بلد نبودن نبودن که فقط مسخره بازی! هردو خندیدیم و یلدا بین خنده جواب داد: _خودمون خوبیم فقط! لباس های راحت تری تنم کردم و از جایی که یلدا با شلوار جین بود از لباسهایی که تا حالا استفاده نکرده بودم بهش دادم: _بگیر اینارو بپوش راحت بخوابی خوشحال از اینکه با شلوار جین نمیخوابید لباس هارو از دستم گرفت: _مرسی و شب بخیر! و خواست کنار دخترا که رو تخت خواب بودن بخوابه که گفتم: _الان برات تشک و پتو هم میارم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💖•• 🌸 ‏أحبك كثيرا أحبك حتى أكثر من عدد ذنوبي! بسیار دوستت دارم دوستت دارم، حتی بیش‌ از شمارِ گناهانم!💖 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|💪|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با اینکه یلدا مخالفت میکرد اما رفتم تو اتاقی که مامان مهین دیشب خوابیده بود و همراه با تشک و پتو و بالشت برگشتم و بعد از تحویل دادنشون به یلدا این بار واسه شاهرخ و عماد وسایل بردم. دیگه جون نداشتم بااین پتوهای سنگین تا پایین برم که سر پله ها وایسادم و شاهرخ و صدا زدم: _شاهرخ یه لحظه بیا قبل از خودش صداش اومد: _چیه دوباره میخواین منچ بازی کنین؟ و دوتایی خندیدن که غر زدم: _نخیر براتون پتو و بالشت آوردم و این بار بالاخره سر و کله اش پیدا شد. اومد بالا و با لبخند نگاهم کرد: _دست شما درد نکنه و پتوها و بالشت هارو ازم گرفت که آروم گفتم: _واسم سخته که امشب کنارت نمیخوابم! چشماش از تعجب گرد شد و بعد لب زد: _فقط یه همین امشبه و بهم شاره کرد که خودم و بهش نزدیک تر کنم، یه پله رفتم پایین و درست کنارش ایستادم که سرش و جلو آورد و بوسه ای به گونم زد: _خوب بخوابی عزیزم! لبخندی به روش پاشیدم: _شب بخیر! و بعد از هم جدا شدیم. با حال خوب برگشتم سمت اتاق یلدا خوابش برده بود و حالا همه چی فراهم بود واسه یه خواب آروم تا خود صبح که بند و بساط خوابم و پهن کردم و بعد چراغ و خاموش کردم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎊🎈•• آمدی شآه کربلاღ من از آن روز کہ در بندِ توام آزادم...♥️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃