eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_330 میخواستم نظاره گر باشم و از این پسره که کله اش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ادا در نمیاورد، همه این مدتی که میشناختمش عین کف دست صاف و صادق بود و حتی یک بارهم حس بد و منفی ای بهش نداشتم، بااین دختر هیچ روزی تکراری نبود و کم کم دیگه عادت کرده بودم به اخلاق متفاوتش و کارهای خنده داری که گاهی اوقات ازش سر میزد و بعد از عادت کردن بهش دیدم انگار همه چیز این نیست، همه چیز فقط تکراری نبودن روزها نیست، در واقع من درگیر این دختر شده بودم، اون به قلبم راه پیدا کرده بود که اخلاقش و متفاوت میدونستم که روزهام دیگه تکراری نشده بود... من مبتلا شده بودم، به دختری با چشم های آبی مبتلا شده بودم... دلم از ساعت ها تماشای صورت سفید و استخونیش و از تماشای اجزای این صورت سیر نمیشد... من حالا فهمیده بودم حتی حالت ابروهای بلند اما نسبتا تو خالیش و هم دوست دارم، من فهمیده بودم به عشق این دختر مبتلا شده بودم و بی اینکه کنترلی رو این حس داشته باشم، دلم هرروز بیشتر از قبل خواستن و کنارم بودنش و‌تمنا میکرد! انقدر که این حس از غرورم پیشی گرفت و بهش اعتراف کردم و پشیمون نبودم... از اینکه دوستش داشتم پشیمون نبودم ! دستش و که جلوی چشم هام تکون داد تازه به خودم اومدم، اومده بود و روبه روم ایستاده بود: _چیه؟ جوابی نداشتی؟ پاک یادم رفته بود چی گفته که پرسیدم: _یه لحظه حواسم پرت شد، داشتیم چی میگفتیم؟ نفس عمیقی کشید: _هیچی، شما به همون کارهای شرکت فکر کن منم ساکت وایمیستم که تمرکزت بهم نخوره! نمیدونست به هیچ کاری و به هیچ آدمی فکر نمیکنم، نمیدونست تموم فکرم پر شده از خودش که لبخندی زدم: _دیگه حواسم پیش توئه گفتم و لپ تاپ و خاموش کردم و همزمان صداش و شنیدم: _پس بریم پایین؟ بریم شام بخوریم؟ و با قیافه گرفته ای ادامه داد: _آخرین شام تو دبی! بلند شدم و گفتم: _من بعد زیاد سفر میریم، دبی، استانبول، پکن و... بین حرفهام پرید: _من قراره تو همه این سفرها باشم؟ اخم ساختگی ای تحویلش دادم: _معلومه... و جلوی آینه ایستادم: _منشیم همه جا باید همراهم باشه پشت سرم و تو آینه دیدمش: _منشیت؟ مطمئنی میخوای به عنوان منشیت همراهت باشم؟ شونه بالا انداختم: _حالا چه فرقی میکنه، مهم اینه که کنارمی! اول لبخندی زد اما این لبخند خیلی رو لبهاش دووم نیاورد: _ولی تا کی؟ تا کی میتونیم باهم ادامه بدیم؟ دیر یا زود دستمون واسه همه رو میشه به سمتش چرخیدم: _دارم یه کارهایی میکنم که حتی اگه دستمون هم رو بشه اتفاقی نیفته! قیافش متعجب شد: _چیکار با صدای آرومی گفتم: _بعدا میفهمی، سوپرایزه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دوباره برای انداختن نگاهی به سر و وضعم به سمت آینه چرخیدم و صدای جانارو پشت سرم شنیدم: _من که نمیدونم چی تو ذهنت میگذره ولی امیدوارم اتفاق بدی نیفته، دلم بدجوری شور میزنه! همه چی و به عمران سپرده بودم و به زودی جانا از بزرگترین سهامدارهای شرکت میشد که با خیال راحت شونه ای به موهام زدم: _دلت شور بیجا میزنه، انقدر به خودت انرژی منفی نده صدای چشم گفتنش گوشم و پر کرد: _چشم، چشم جناب رئیس! خوشم نمیومد از اینکه حتی تو خلوت رئیس صدام کنه هرچند با شوخی که بلند گفتم: _رئیس؟ بهم نزدیک شد: _خب چی صدات کنم؟ معین اصلا تو دهنم نمیچرخه، نمیشه شریف جان صدات کنم؟ یا مثلا شریف عزیزم؟ دیگه موهام نیازی به مرتب تر شدن نداشت که چشم از آینه گرفتم و چرخیدم به طرفش، با شیطنت و ریز ریز میخندید که جدی و مصمم جوابش و دادم: _چندباری که بگی معین عادت میکنی، اما نه معین خالی، مثلا میتونی صدام کنی معین عزیزم... معین جان... معین عشقم... بین حرفهام پرید:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_332 دوباره برای انداختن نگاهی به سر و وضعم به سمت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _اون روزی که بتونم اینجوری صدات کنم خیلی دوره، فعلا با معین خالی شروع میکنیم! و جلوتر از من راه افتاد، همون تیشرت سفید و به تن داشت، همونی که کوچیک ترین سایزش و براش خریدم و به پیشنهاد جانا برای خودم هم جفت اون تیشرت و خریدم، حالا بااون تیشرت داشت قدم برمیداشت به سمت در خروجی و به چشمم زیبا بود، مثل همیشه به چشمم زیبا بود و بااین تیشرت سفید گشاد که با شلوار جین پوشیده بود با تیپ و استایل متفاوتی داشت ازم دل میبرد که پشت سرش رفتم و بالاخره بیرون رفتیم... دو روزی میشد که از سفر برگشته بودیم. مثل قبل تو شرکت مشغول بودیم، باید رو محصول جدید و مشترکمون بااون شرکت تو دبی کار میکردیم و همه تمرکزم رو کارم بود و البته گهگاهی سرم و بلند میکردم و زیر چشمی به اتاق شریف که دیگه نه... به اتاق معین نگاه میکردم و دوباره با انرژی به کارم ادامه میدادم، پیش خودش این شوق و ذوق و بروز نمیدادم ولی تو دلم غوغایی به پا بود که بیا و ببین! بااین وجود باید همه حواسم و جمع کارم میکردم تا شرکت مثل همیشه موفق باشه و بدرخشه که مشغول کار با سیستم شدم که یه دفعه با دیدن یزدانی که تو در ورودی ایستاده بود و نفس نفس میزد گردنم به سمتش چرخید و با دیدن رنگ و روی پریده اش با نگرانی پرسیدم: _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_333 _اون روزی که بتونم اینجوری صدات کنم خیلی دوره،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرش و تند تند به بالا و پایین تکون داد: _یه پسر دیوونه اومده تو شرکت، یکی به اسم رضا و بخاطر تو شرکت و گذاشته رو سرش! از جا پریدم، نمیدونستم داره از چی حرف میزنه که لب زدم: _رضا؟ و همزمان با آره گفتن یزدانی توجه بقیه کارمندها هم به سمت ما جلب شد و همه به سمت یزدانی اومدن و حالا معین هم که از پنجره ، بیرون از اتاقش و میدید از اتاقش بیرون اومد، کارمندها و یزدانی مشغول حرف زدن بودن و من داشتم پس میفتادم، نمیدونستم رضا اینجا چیکار میکنه و رنگ و روی یزدانی خبر از واقعا بد بودن اوضاع میداد که صدای بلند معین باعث سکوت همه شد: _اینجا چه خبره؟ چرا میز گرد تشکیل دادید؟ یزدانی این بار به معین جواب داد: _عجله کن معین، عجله کن باید بریم پایین، یه پسره اومده پایین و همه شرکت و گذاشته رو سرش، یه پسری که انگار خانم علیزاده رو میشناسه و اسمش رضاست! دیگه نمیتونستم اینجا بمونم، باید میرفتم پایین و میفهمیدم چه خبره که نگاه کوتاهی به معین انداختم، یه نگاه پر از دلهره و بعد از دفتر بیرون زدم... دکمه آسانسور و پشت سرهم فشار دادم، دکمه لعنتیش و چند بار زدم اما این آسانسور خیال بالا اومدن و رسیدن به این طبقه رو نداشت که بیخیالش شدم، میخواستم از پله ها برم پایین که راه پله هارو در پیش گرفتم، تو دلم انگار رخت میشستن، رضا تا حالا اینجا نیومده بود و حالا داشت با آبروم بازی میکرد که با پاهای سست و لرزونم شروع کردم از پله ها پایین رفتن و همزان صدای قدم هایی و پشت سرم شنیدم: _صبر کن منم باهات میام صدا صدای معین بود که مضطرب ایستادم و به سمتش چرخیدم: _دارم از ترس و نگرانی میمیرم، رضا چرا پاشده اومده اینجا؟ عصبی بود اما سعی داشت آرومم کنه: _از چی میترسی؟ من اینجام، من کنارتم و اجازه نمیدم برات اتفاقی بیفته، نه برای تو و نه برای خودم! اما من حالم خوب نبود، ترس رخنه کرده بود تو وجودم که روبه روم ایستاد، شونه هام و سفت چسبید و ادامه داد: _من مواظبتم جانا... بیشتر از هروقتی مواظبتم... نگاهم تو چشمهاش چرخید، چشم هاش دروغ نمیگفت، چشم هاش داشت آرومم میکرد که سرم و به بالا و پایین تکون دادم و صدای معین گوشم و پر کرد: _بریم... بریم ببینیم حرف حساب این پسره چیه... و با قدم های محکم جلو تر از من راه افتاد...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدای داد و بیداد رضا به گوشم میرسید ، صدای بلندش و صدای کسایی که سعی داشتن بیرونش کنن و رضا همچنان داد و بیداد میکرد! با رسیدن به طبقه پایین حالا علاوه بر شنیدن صداش داشتم میدیدمش، آقای رجبی گرفته بودش و داشت به سمت بیرون هولش میداد و اما این کارش بی فایده بود که معین با صدای بلندی گفت: _چه خبره؟ تو اینجا چه غلطی میکنی؟ رضا حالا متوجه حضور من و معین شد، واسه لحظه ای نفس گرفت، خودش و آروم نشون داد تا رجبی خیال کنه آروم شده و ولش کنه و موفق هم شد که رجبی و پس زد و بین نگاه حیرون مونده کارمندها به سمت من و معین اومد، نگاه گذرایی به معین انداخت و بعد چشم دوخت به من، عصبی نگاهم کرد و من بااینکه میخواستم بیشتر از این آبرو ریزی نشه اما نمیتونستم ساکت بمونم که کنار معین و روبه روی رضا ایستادم: _چرااومدی اینجا؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ پلکی زد، این نگاهش باعث فرو ریختن دلم میشد، میترسیدم از نگاهی که مثل همیشه نبود، که پر از نفرت بود! چشم ازم گرفت و روبه معین فریاد وار جواب داد: _من دست از سر تو برنمیدارم یااین مرتیکه؟ این دزد ناموس؟ حیرون نگاهش کردم کار دیگه ای ازم برنمیومد که این بار معین داد زد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _حرف دهنت و بفهم ، اینجا محل زندگیت نیست منم از بچه محلات که بهت پر و بال الکی دادن و مثلا ازت میترسن نیستم که واسم شاخ و شونه میکشی! و روبه آقای رجبی ادامه داد: _زنگ بزن به پلیس، زنگ بزن بیان این پسره علاف و جمع کنن و ... اما قبل از اینکه حرفهای معین به اتمام برسه و رجبی بخواد تماس بگیره، رضا یقه معین و دو دستی چسبید، هولش داد و به دیوار چسبوندش: _پلیس بیاد اینجا کی و ببره؟ من و که اومدم دنبال دختری که عاشقشم یا توی کلاهبردارو؟ شرکت شلوغ بود، سر و صداها کلافه کننده بود، معین و رضا باهم درگیر بودن و من دلم آشوب بود، نمیخواستم سر و کله رضا اینجا پیداشه... نمیخواستم آبرو ریزی راه بندازه و من بااینکه همیشه لجباز بودم بااینکه همیشه حالش و میگرفتم اما الان حرفی برای گفتن نداشتم... انگار رضا فهمیده بود، رضا هرچیزی که بین من و‌معین گذشته بود و فهمیده بود نمیدونم از چه طریقی و حالا داشت با صدای بلند همه رو از همه چیز باخبر میکرد: _…ولی این همه چیز نیست، این آقای رئیستون نامزد من و گول زده، با پول گولش زده و زیر پاش نشسته تا زندگی مارو ازهم بپاشونه، من هرچی گفتم بین این دونفر یه چیزی هست کسی باور نکرد... آقای جهانی که مثل بقیه اومده بود پایین گفت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _همه میدونن که رئیس با خانم علیزاده در ارتباطن و قراره نامزدیشون و به زودی رسمی کنن! معین رضارو هول داد : _گورت و گم کن از شرکت من برو بیرون، همین حالا! رضا نگاهش و بین جهانی و بقیه کارکنان شرکت چرخوند و انگار که اصلا صدای معین و نشنیده باشه با حرص خندید: _نامزدیشون و رسمی کنن؟ خنده هاش بلند تر شد: _اونوقت چطوری؟ چطوری باهم نامزدن چطوری میخوان رسمیش کنن وقتی حتی بابای خانم علیزاده هم درجریان نیست؟ بازهم صدای پچ پچ ها بلند شد، معین به سمتش هجوم آورد، بیخیال اومدن پلیس هولش داد و به سمت در خروجی شرکت: _گورت و گم کن ازاینجا برو بیرون... رضا تلو تلو خوران جلو رفت اما دهنش بسته نشد و حالا همزمان با رسیدن به من خودش و کنترل کرد و روبه روم ایستاد: _این چه باهم بودن و چه نامزدی ایه که بابای بیچارت نشسته تو خونه و داره دق میکنه چون فهمیده دخترش از اعتمادش چه سو استفاده ای کرده... چون فهمیده این عوضی دخترش و گول زده و باهاش برنامه مسافرت هم ریخته!
👇🏻 با شنیدن صدای امیری از فکر بیرون اومدم و چشم از رویا گرفتم: _...خیلی خب دوستان، همونطور که میدونید جناب شریف حالشون چندان مساعد نیست و فشار کاری اصلا براشون خوب نیست، به همین خاطر ما دیگه باید جانشین ایشون و انتخاب کنیم... نگاهش و بین همه چرخوند و ادامه داد: _از بین شما کسی هست که بخواد نامزد ریاست کل شرکت بشه؟ و لبخندی زد: _البته به غیر از معین که نیازی به داوطلبی نداره و چه بخواد و چه نخواد اصلی ترین گزینه ریاسته! همه ساکت بودن که یزدانی با خنده گفت: _کسی جز معین که نمیتونه رئیس این مجموعه بشه اما برای مهیج شدن انتخابات چطوره من هم به عنوان یه نامزد شرکت کنم؟ امیری لبخند دندون نمایی زد: _خوبه... دیگه کسی نمیخواد شرکت کنه؟ و وقتی جوابی نگرفت ادامه داد: _پس شروع میکنیم... میتونید رای تون رو اعلام کنید! همه چیز تشریفاتی بود... معین از قبل به عنوان رئیس شرکت انتخاب شده بود و حالا همه چیز داشت رسمی میشد فقط همین، که رای گیری به سرعت شروع شد! همونطور که انتظار میرفت معین انتخاب همه سهامدارها بود و نامزدی یزدانی فقط جنبه فان داشت که اسم معین به زبون همه سهامدارها اومد و حالا فقط مونده بودم من... رویا؛ امیری و بقیه رای خودشون رو اعلام کرده بودن و فقط من مونده بودم که رویا چشم و ابرویی برام اومد: _خانم علیزاده، نمیخوای چیزی بگی؟ نگاهش به من پر از تنفر بود، همونطور که من ازش متنفر بودم و این حس متقابل تو وجود هردومون شکل گرفته بود که تا چند ثانیه نگاهش کردم و بعد جواب دادم: _میخواستم همین کارو بکنم! و بااینکه رای من تاثیری نداشت، بااینکه معین انتخاب شده بود اما نگاه سردی به معین انداختم و همزمان با ثابت نگهداشتن نگاهم به یزدانی ادامه دادم: _من به آقای یزدانی رای میدم! یزدانی جاخورده خندید: _من؟ پس بالاخره من هم یه رای آوردم! و اون چند نفر دیگه هم از حرفهای یزدانی به خنده افتادن، همه به جز من، رویا که اهمیتی نداشت و البته معین! از چشم هاش خون میبارید و زل زده بود بهم که نفس عمیقی کشید و سرتکون داد، یه جوری که انگار داشت با نگاهش برام خط و نشون میکشید و من اصلا اهمیتی بهش ندادم... من حق داشتم آزادانه انتخاب کنم و انتخابم معین نبود و این حتی به خود معین هم ربطی نداشت... تا تموم شدن جلسه گرفتگی قیافه معین همچنان باقی بود و حالا به محض تموم شدن جلسه بلند شدم، میخواستم برم بیرون اما با شنیدن صدای معین تو قدم اول موندگار شدم: _تو بمون خانم علیزاده! سرچرخوندم به سمتش، فقط من نبودم که از این حرفش جاخورده بودم و شاخک های رویاهم فعال شده بود که معین به در خروجی اشاره کرد: _بقیه میتونن برن! و رویاهم جزو همون بقیه ای بود که میگفت و از جایی که حسابی سیاست داشت سری تکون داد: _میبینمت! و اینجوری از اتاق بیرون رفت و حالا فقط من مونده بودم و معین که قدم برداشتم به سمتش، با فاصله ازش ایستادم و گفتم: _با من کاری داری؟ از روی صندلیش بلند شد، سرش و به نشونه تایید تکون داد و جلو اومد: _به یزدانی رای دادی؟ با قاطعیت جواب دادم: _همینطوره! پوزخند زد: _خیلی باهاش صمیمی شدی، پیشنهاد رق...یدن باهاش و قبول میکنی و تو شرکت هم تنها کسی هستی که بهش رای میدی! شونه بالا انداختم: _حتما لیاقتش و داره! دندونهاش روهم چفت شد: _لیاقت داره؟ سرتکون دادم و معین با کمترین فاصله ممکن روبه روم ایستاد: _ اون مرتیکه نمیدونه ما باهم ازدواج کردیم اما خودت این و میدونی پس حواست به کارهات باشه! ابرو بالا انداختم: _الان نگرانی؟ از اینکه رابطه ام با شریک و همکارم که اتفاقا خیلی هم آدم حسابیه خوبه ناراحتی؟ نفسش و حرصی بیرون فرستاد: _یزدانی آدم حسابیه؟ رابطه ات با یزدانی خوبه؟ کلافه جواب دادم: _چرا انقدر سوال تکراری میپرسی؟ و ادامه دادم: _آره آدم حسابیه، مرد خوبیه بهتر از بقیه آدمهاییه که تو این شرکتن و من میشناسمشون! سرش و جلو آورد و این بار با نفس عمیقی گفت: _اعصاب من و بهم نریز... تو یه زن متاهلی و باید حواست به رفتارهات باشه و من اصلا دوست ندارم دوباره این حرفهارو تکرار کنم، اصلا دوست ندارم دوباره باهاش قاطی بشی و با نیش باز زل بزنی بهش و مثل امروز که هیچکس حامیش نبود تو پشتش دربیای! و تو گوشم تکرار کرد: _تو چه بخوای چه نخوای باید به من تعهد داشته باشی! ادامه در کانال وی ای پی…😍😎 میخواید بدونید بین معین و جانا چه اتفاقی افتاده؟ میخواید بدونید جانا چطوری سر از جلسه سهامدارها درآورده و چیشده که حامی و طرفدار یزدانی شده؟ پس پاشید بیاید وی ای پی این پارت فقط یه بخش کوچیک از ماجراهای هیجان انگیر رمانه مطمئن باشید با خوندن هر پارت شکفت زده خواهید شد😉 نحوه خرید به قیمت 😍 هزینه خرید 15تومنه و سیصد پارت جلو تر هستیم و کلی اتفاقاتی که حتی نمیتونی فکر کنی افتاده😎 پس عجله کن🏃
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدای نفس کشیدنهام بلند شد، نمیخواستم گریه کنم اما بغض سنگینی مسیر گلوم و بسته بود، سر از حرفهای رضا سر از اینجا بودنش در نمیاوردم که معین دوباره هولش داد، حالا دیگه چیزی تا خروجش از شرکت نمونده بود که صداش و انداخت تو سرش و تیرخلاص و زد: _میدونم، میدونم همه شماها مثل من گول این بازی هاشون و خوردید ولی هیچ چیز اونی نیست که به شماها گفتن... دیگه نای ایستادن رو پاهام و نداشتم که صدای زنونه آشنایی و پشت سرم شنیدم: _چیشده عزیزم؟ سرم و چرخوندم، رویا پشت سرم بود که پلکی زدم و نتونستم چیزی بگم، اصلا چی باید میگفتم؟ آبروم رفته بود و اصلا مگه میتونستم حرفی بزنم؟ وقتی از سمت من بی جواب موند خودش و به رضا و معین رسوند و این بار از رضا پرسید: _شما کی هستید؟ اینجا چه خبره؟ و بعد هم نگاهش و به معین دوخت که رضا جواب داد: _گفتنی هارو گفتم، حالا برو وسایلت و جمع کن و بیا خونه، همه مشتاق اومدنتن، بیشتر از هرکسی هم بابات! رویا چشم ریز کرد: _پدر خانم علیزاده؟ و سر کج کرد: _خانوادت برگشتن ایران عزیزم؟ و بازهم جوابش و از رضا گرفت و حالا همه چیز داشت دور سرم میچرخید، حالا دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم، حالا جلدی از اشک چشمهام و پوشونده بود که راه افتام…
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
#پارتی_ازآینده👇🏻 با شنیدن صدای امیری از فکر بیرون اومدم و چشم از رویا گرفتم: _...خیلی خب دوستان،
تو کانال وی ای پی 300پارت جلو تریم اگه بدونی چه اتفاقات افتاده یه لحظه صبر نمیکنی و میای میخری بدو😍👇❤️ @Setaraaaam استفاده کنید و لذت ببرید❤️
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_338 صدای نفس کشیدنهام بلند شد، نمیخواستم گریه کنم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آروم راه افتادم به سمت آسانسور و چه خوب بود مدام پر و خالی شدن چشمهام، چه خوب بود که همه چیز داشت دور سرم میچرخید و چیزی از حرفهای دیگران نمیفهمیدم ... صداشون و میشنیدم، صدای خنده ها... صدای پچ پچ ها اما چیزی ازشون نمیفهمیدم... با رسیدن به دفتر تا چند دقیقه نشستم رو‌زمین و‌فقط زار زدم اما نمیتونستم بیشتر از این بشینم و به اینکارم ادامه بدم که رو پاهام ایستادم، با دستهای لرزونم وسایل هام و تو کیفم ریختم، هیچکس اینجا نبود، خودم بودم و خودم و همه اون پایین بودن، اشک امونم و بریده بود، باورم نمیشد... باورم نمیشد رضا همچین کاری باهام کرده باشه... باورم نمیشد اینطوری تیشه به ریشه ام زده باشه اما اون اینکار و کرده بود، اون به تلافی همه این مدتی که نادیده گرفتمش تصمیم به نابودیم گرفت و نابودم کرد... اون من و بی آبرو کرد و من دیگه جایی تو این شرکت نداشتم! با پشت دست اشکهام و پس زدم و همزمان متوجه معین شدم، عصبی وارد دفتر شد و با صدای بلندی گفت: _چیکار میکنی؟ نگاهش کردم بااینکه اشک میریختم، بااینکه میلرزیدم اما داد زدم: