#پارتی_ازآینده👇🏻
با شنیدن صدای امیری از فکر بیرون اومدم و چشم از رویا گرفتم:
_...خیلی خب دوستان،
همونطور که میدونید جناب شریف حالشون چندان مساعد نیست و فشار کاری اصلا براشون خوب نیست،
به همین خاطر ما دیگه باید جانشین ایشون و انتخاب کنیم...
نگاهش و بین همه چرخوند و ادامه داد:
_از بین شما کسی هست که بخواد نامزد ریاست کل شرکت بشه؟
و لبخندی زد:
_البته به غیر از معین که نیازی به داوطلبی نداره و چه بخواد و چه نخواد اصلی ترین گزینه ریاسته!
همه ساکت بودن که یزدانی با خنده گفت:
_کسی جز معین که نمیتونه رئیس این مجموعه بشه اما برای مهیج شدن انتخابات چطوره من هم به عنوان یه نامزد شرکت کنم؟
امیری لبخند دندون نمایی زد:
_خوبه...
دیگه کسی نمیخواد شرکت کنه؟
و وقتی جوابی نگرفت ادامه داد:
_پس شروع میکنیم...
میتونید رای تون رو اعلام کنید!
همه چیز تشریفاتی بود...
معین از قبل به عنوان رئیس شرکت انتخاب شده بود و حالا همه چیز داشت رسمی میشد فقط همین،
که رای گیری به سرعت شروع شد!
همونطور که انتظار میرفت معین انتخاب همه سهامدارها بود و نامزدی یزدانی فقط جنبه فان داشت که اسم معین به زبون همه سهامدارها اومد و حالا فقط مونده بودم من...
رویا؛
امیری و بقیه رای خودشون رو اعلام کرده بودن و فقط من مونده بودم که رویا چشم و ابرویی برام اومد:
_خانم علیزاده،
نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهش به من پر از تنفر بود،
همونطور که من ازش متنفر بودم و این حس متقابل تو وجود هردومون شکل گرفته بود که تا چند ثانیه نگاهش کردم و بعد جواب دادم:
_میخواستم همین کارو بکنم!
و بااینکه رای من تاثیری نداشت،
بااینکه معین انتخاب شده بود اما نگاه سردی به معین انداختم و همزمان با ثابت نگهداشتن نگاهم به یزدانی ادامه دادم:
_من به آقای یزدانی رای میدم!
یزدانی جاخورده خندید:
_من؟
پس بالاخره من هم یه رای آوردم!
و اون چند نفر دیگه هم از حرفهای یزدانی به خنده افتادن،
همه به جز من،
رویا که اهمیتی نداشت و البته معین!
از چشم هاش خون میبارید و زل زده بود بهم که نفس عمیقی کشید و سرتکون داد،
یه جوری که انگار داشت با نگاهش برام خط و نشون میکشید و من اصلا اهمیتی بهش ندادم...
من حق داشتم آزادانه انتخاب کنم و انتخابم معین نبود و این حتی به خود معین هم ربطی نداشت...
تا تموم شدن جلسه گرفتگی قیافه معین همچنان باقی بود و حالا به محض تموم شدن جلسه بلند شدم،
میخواستم برم بیرون اما با شنیدن صدای معین تو قدم اول موندگار شدم:
_تو بمون خانم علیزاده!
سرچرخوندم به سمتش،
فقط من نبودم که از این حرفش جاخورده بودم و شاخک های رویاهم فعال شده بود که معین به در خروجی اشاره کرد:
_بقیه میتونن برن!
و رویاهم جزو همون بقیه ای بود که میگفت و از جایی که حسابی سیاست داشت سری تکون داد:
_میبینمت!
و اینجوری از اتاق بیرون رفت و حالا فقط من مونده بودم و معین که قدم برداشتم به سمتش،
با فاصله ازش ایستادم و گفتم:
_با من کاری داری؟
از روی صندلیش بلند شد،
سرش و به نشونه تایید تکون داد و جلو اومد:
_به یزدانی رای دادی؟
با قاطعیت جواب دادم:
_همینطوره!
پوزخند زد:
_خیلی باهاش صمیمی شدی،
پیشنهاد رق...یدن باهاش و قبول میکنی و تو شرکت هم تنها کسی هستی که بهش رای میدی!
شونه بالا انداختم:
_حتما لیاقتش و داره!
دندونهاش روهم چفت شد:
_لیاقت داره؟
سرتکون دادم و معین با کمترین فاصله ممکن روبه روم ایستاد:
_ اون مرتیکه نمیدونه ما باهم ازدواج کردیم اما خودت این و میدونی پس حواست به کارهات باشه!
ابرو بالا انداختم:
_الان نگرانی؟
از اینکه رابطه ام با شریک و همکارم که اتفاقا خیلی هم آدم حسابیه خوبه ناراحتی؟
نفسش و حرصی بیرون فرستاد:
_یزدانی آدم حسابیه؟
رابطه ات با یزدانی خوبه؟
کلافه جواب دادم:
_چرا انقدر سوال تکراری میپرسی؟
و ادامه دادم:
_آره آدم حسابیه،
مرد خوبیه بهتر از بقیه آدمهاییه که تو این شرکتن و من میشناسمشون!
سرش و جلو آورد و این بار با نفس عمیقی گفت:
_اعصاب من و بهم نریز...
تو یه زن متاهلی و باید حواست به رفتارهات باشه و من اصلا دوست ندارم دوباره این حرفهارو تکرار کنم،
اصلا دوست ندارم دوباره باهاش قاطی بشی و با نیش باز زل بزنی بهش و مثل امروز که هیچکس حامیش نبود تو پشتش دربیای!
و تو گوشم تکرار کرد:
_تو چه بخوای چه نخوای باید به من تعهد داشته باشی!
ادامه در کانال وی ای پی…😍😎
میخواید بدونید بین معین و جانا چه اتفاقی افتاده؟
میخواید بدونید جانا چطوری سر از جلسه سهامدارها درآورده و چیشده که حامی و طرفدار یزدانی شده؟
پس پاشید بیاید وی ای پی این پارت فقط یه بخش کوچیک از ماجراهای هیجان انگیر رمانه
مطمئن باشید با خوندن هر پارت شکفت زده خواهید شد😉
نحوه خرید به قیمت #تخفیفی😍
هزینه خرید 15تومنه و سیصد پارت جلو تر هستیم و کلی اتفاقاتی که حتی نمیتونی فکر کنی افتاده😎
پس عجله کن🏃
°•♡کافهعشق♡•°
#پارتی_ازآینده👇🏻 با شنیدن صدای امیری از فکر بیرون اومدم و چشم از رویا گرفتم: _...خیلی خب دوستان،
کانال وی ای پی و خریداری کن عزیزم😍
👇👇🔥❤️
@Setaraaaam
استفاده کنید و لذت ببرید❤️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_338
صدای نفس کشیدنهام بلند شد،
نمیخواستم گریه کنم اما بغض سنگینی مسیر گلوم و بسته بود،
سر از حرفهای رضا سر از اینجا بودنش در نمیاوردم که معین دوباره هولش داد،
حالا دیگه چیزی تا خروجش از شرکت نمونده بود که صداش و انداخت تو سرش و تیرخلاص و زد:
_میدونم،
میدونم همه شماها مثل من گول این بازی هاشون و خوردید ولی هیچ چیز اونی نیست که به شماها گفتن...
دیگه نای ایستادن رو پاهام و نداشتم که صدای زنونه آشنایی و پشت سرم شنیدم:
_چیشده عزیزم؟
سرم و چرخوندم،
رویا پشت سرم بود که پلکی زدم و نتونستم چیزی بگم،
اصلا چی باید میگفتم؟
آبروم رفته بود و اصلا مگه میتونستم حرفی بزنم؟
وقتی از سمت من بی جواب موند خودش و به رضا و معین رسوند و این بار از رضا پرسید:
_شما کی هستید؟
اینجا چه خبره؟
و بعد هم نگاهش و به معین دوخت که رضا جواب داد:
_گفتنی هارو گفتم،
حالا برو وسایلت و جمع کن و بیا خونه،
همه مشتاق اومدنتن،
بیشتر از هرکسی هم بابات!
رویا چشم ریز کرد:
_پدر خانم علیزاده؟
و سر کج کرد:
_خانوادت برگشتن ایران عزیزم؟
و بازهم جوابش و از رضا گرفت و حالا همه چیز داشت دور سرم میچرخید،
حالا دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم،
حالا جلدی از اشک چشمهام و پوشونده بود که راه افتام…
°•♡کافهعشق♡•°
#پارتی_ازآینده👇🏻 با شنیدن صدای امیری از فکر بیرون اومدم و چشم از رویا گرفتم: _...خیلی خب دوستان،
تو کانال وی ای پی 300پارت جلو تریم اگه بدونی چه اتفاقات افتاده یه لحظه صبر نمیکنی و میای میخری بدو😍👇❤️
@Setaraaaam
استفاده کنید و لذت ببرید❤️
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_338 صدای نفس کشیدنهام بلند شد، نمیخواستم گریه کنم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_339
آروم راه افتادم به سمت آسانسور و چه خوب بود مدام پر و خالی شدن چشمهام،
چه خوب بود که همه چیز داشت دور سرم میچرخید و چیزی از حرفهای دیگران نمیفهمیدم ...
صداشون و میشنیدم،
صدای خنده ها...
صدای پچ پچ ها اما چیزی ازشون نمیفهمیدم...
با رسیدن به دفتر تا چند دقیقه نشستم روزمین وفقط زار زدم اما نمیتونستم بیشتر از این بشینم و به اینکارم ادامه بدم که رو پاهام ایستادم،
با دستهای لرزونم وسایل هام و تو کیفم ریختم،
هیچکس اینجا نبود،
خودم بودم و خودم و همه اون پایین بودن،
اشک امونم و بریده بود،
باورم نمیشد...
باورم نمیشد رضا همچین کاری باهام کرده باشه...
باورم نمیشد اینطوری تیشه به ریشه ام زده باشه اما اون اینکار و کرده بود،
اون به تلافی همه این مدتی که نادیده گرفتمش تصمیم به نابودیم گرفت و نابودم کرد...
اون من و بی آبرو کرد و من دیگه جایی تو این شرکت نداشتم!
با پشت دست اشکهام و پس زدم و همزمان متوجه معین شدم،
عصبی وارد دفتر شد و با صدای بلندی گفت:
_چیکار میکنی؟
نگاهش کردم بااینکه اشک میریختم،
بااینکه میلرزیدم اما داد زدم:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_339 آروم راه افتادم به سمت آسانسور و چه خوب بود
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_340
_دارم میرم،
دارم واسه همیشه میرم و جز این کاری ازم برنمیاد...
برمیاد؟
خودش و بهم رسوند،
کیفم و از دستم گرفت و خیره تو چشمام لب زد:
_دوست ندارم اینجوری ببینمت،
دوست ندارم گریه هات و ببینم!
دوباره با دست نم صورتم و گرفتم و ناامید وشکسته جواب دادم:
_بهت گفتم نگرانم،
گفتم دلم شور میزنه،
گفتم از این بازی میترسم و هربار خیالم و راحت کردی که چیزی نمیشه...
نفسی گرفتم،
داشتم خفه میشدم و شاید خودخواهانه بود اما همه چیز و به پای معین نوشتم:
_و تو هربار گفتی دلت بیخودی شور میزنه،
گفتی همه چی خوب پیش میره...
گفتی نگران هیچی نباشم...
گفتی که...
نزاشت حرفم تموم شه،
انگشت اشاره اش و روی لبهام گذاشت و گفت:
_هنوزم میگم،
هنوزم میگم نگران هیچی نباش
سرش و کمی خم کرد تا برای دیدنش نیازی به سر بلند کردنم نباشه و ادامه داد:
_من تورو از دست نمیدم جانا
من به هر قیمتی که شده از تومواظبت میکنم...
بین گریه هام تلخ خندیدم:
_همه چی تموم شد،
نشنیدی؟
رضا همه چی و به همه گفت،
رضا اون هویت جعلی ای که برام ساخته بودی،
اون پدر و مادر دکتری که برام ساخته بودی و همه دروغ هایی که راجع به من تحویل بقیه داده بودی و به همه گفت!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_340 _دارم میرم، دارم واسه همیشه میرم و جز این کار
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_341
کیفم و از دستش بیرون کشیدم:
_خداحافظ
از کنارش رد شدم،
دنبالم اومد:
_نمیزارم بری،
نمیزارم از بین آدمهایی که دارن چرت و پرتهای اون پسره رو تکرار میکنن رد شی و از شرکت بزنی بیرون!
داد زدم:
_پس باید چیکار کنم؟
باید منتظر باشم این بار بابام بیاد دنبالم؟
باید منتظر یه آبرو ریزی بزرگتر باشم؟
روبه روم ایستاد دستی تو صورتش کشید و با چند ثانیه تاخیر گفت:
_باهم میریم،
باهم از شرکت میریم بیرون،
مثل همه این مدت،
مثل همه روزهای گذشته که به عنوان نامزدم کنارم قدم برداشتی،
مثل همیشه!
سیل اشک هام همچنان از چشم هام جاری بود،
سرم تکون میخورد و بریده بریده نفس میکشیدم،
تلخ تر از این روز و به یاد نداشتم،
سخت تر از این اوضاع رو به یاد نداشتم،
دلم میخواست میمردم اما با بقیه که هیچ،
با بابا چشم تو چشم نمیشدم،
اصلا گوربابای همه این غریبه ها...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_341 کیفم و از دستش بیرون کشیدم: _خداحافظ از کنا
پارت بعدی رو بدو بیا اینجا بخون😢😍🔥👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
عالیه این پارررررت👆👆🔥❤️❤️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_342
جواب بابا فیاض و چی باید میدادم؟
جواب مامان و چی باید میدادم؟
فکرهای تو سرم داشت دیوونم میکرد که معین دست به کار شد و با سر انگشت هاش ،
اشک هام و مهار کرد:
_تا وقتی بخوای همینجوری گریه کنی نمیتونیم از اینجا بریم بیرون!
با صدای گرفته ای جواب دادم:
_حالم خوب نیست!
نفسی کشید:
_اوضاع اینطوری نمیمونه،
یه کمی تحمل کن،
گریه نکن و بزار از شرکت بریم بیرون،
خیلی چیزها هست که تو ازش بی خبری،
من همینجوری بی گدار به آب نزدم،
من حواسم به خطرهایی که تهدیدمون میکردن بود و هنوز هیچی بین ما تموم نشده،
این تازه اول راهه جانا!
نمیدونستم داره از کدوم برگ برنده حرف میزنه،
نمیدونستم دلش به چی خوشه اما سعی کردم دیگه اشکی نریزم،
اصلا اشک ریختن چه فایده ای داشت؟
چه کمکی بهم میکرد؟
زخمی که رضا بهم زده بود انقدر عمیق بود که حتی بااشک ریختن هم دلم آروم نمیگرفت...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_342 جواب بابا فیاض و چی باید میدادم؟ جواب مامان
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_343
به هر ترتیبی که بود از شرکت بیرون زدیم.
تو شهر میچرخیدیم و من از شیشه پنجره زل زده بودم به بیرون،
به چند ساعت پیش و به آرامشی که رضا ازم گرفته بود فکر میکردم،
به اینکه کاش همه اتفاقات امروز یه کابوس ترسناک بود ،
یه کابوس که به زودی تموم میشد و من هزار بار خدارو شکر میکردم که واقعیت نبوده،
که فقط یه کابوس بوده!
اما تلخ بود،
تلخ بود اینکه میدونستم هیچ کابوسی درکار نیست،
همه اتفاقات امروز حقیقت داشت،
رضا امروز به شرکت اومده بود!
با توقف ماشین کنار خیابون از فکر بیرون اومدم و همزمان صدای معین و شنیدم:
_تو همینجا تو ماشین بمون تا من برگردم
آروم سر تکون دادم و معین پیاده شد و رفت تو سوپر مارکتی که دقیقا کنارمون بود.
سرم و به پشتی صندلی تکون دادم،
بابا تا الان دوبار باهام تماس گرفته بود و هردوبار و جواب نداده بودم،
میدونستم تا چه حد ازم دلگیره،
میدونستم شاید ازم ناامید شده باشه و با خودخوری با فکر و خیال داشتم خودم و از پا درمیاوردم که در ماشین باز شد،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_343 به هر ترتیبی که بود از شرکت بیرون زدیم. تو ش
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_344
معین نی زد تو آبمیوه پاکتی تو دستش و بعد هم آبمیوه رو به سمتم گرفت:
_بخور یه کمی جون بگیری
اول دستش و پس زدم اما نوشیدن این آبمیوه اجباری بود که خودش به زور آبمیوه رو به خوردم داد:
_با اذیت کردن خودت هیچی عوض نمیشه،
اون بی شرف بی همه چیز اومده شرکت،
زمان هم به عقب برنمیگرده پس انقدر خودت و آزار نده ،
پس انقدر من و بهم نریز بزار ببینم چیکار میخوام بکنم!
به زور دستش و پس زدم و از شر آبمیوه ای که از گلوم پایین نمیرفت خودم و خلاص کردم:
_چجوری خودم و آزار ندم؟
آبروم رفته...
آبروم جلوی همه رفته،
جلوی کارمندها و همکارا...
جلوی خانوادم،
میفهمی؟
صاف ایستاد،
چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد هم در ماشین و بست و طولی نکشید که ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست:
_به کارمندها و شرکت فکر نکن،
جواب خانوادتم خودم میدم،
هرکاری لازم باشه انجام میدم،
تو فقط گریه زاری و بس کن و آروم باش
مظلومانه سر تکون دادم…
بااینکه خودم نیاز به دلسوزی داشتم اما دلم برای این مرد هم میسوخت،
برای بهم ریختگیش،
برای عصبانیتش،
برای کوچیک شدنش جلوی زیر دستی هاش و با وجود همه اینها تموم تلاشش برای آروم کردن من بود،
با وجود همه اینها به فکر من بود خیلی بیشتر از اینکه به فکر خودش باشه...
حالا دیگه کمی آروم گرفته بودم،
گریه هام و کرده بودم و ساکت نشسته بودم ،
معین راه خونه بابارو در پیش گرفته بود و حالا رسیده بودیم که اشاره ای به کوچه دوم کردم:
_همینجاست
بی هبچ حرفی ماشین و تو کوچه برد،
هوا تاریک شده بود و خبری از شلوغی بچه های قد و نیم قد نبود که ماشین و پارک کرد و هردمون پیاده شدیم.
قلبم داشت از جا کنده میشد،
نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و قراره چجوری تو چشم هاش نگاه کنم اما زنگ خونه رو زدم و منتظر باز شدن در نفس عمیقی کشیدم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_344 معین نی زد تو آبمیوه پاکتی تو دستش و بعد هم آب
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_345
با دیدن بابا تنم سرد تر از قبل شد.
خودش در و باز کرد و حالا نگاه گذرایی به من انداخت و خیلی زود رو ازم گرفت و خطاب به معین گفت:
_تو چرا اومدی ؟
عصبی بود اما داد نزد و معین جواب داد:
_اومدم با شما حرف بزنم
بابا ین بار به من نگاه کرد:
_حرفی نیست،
جز اعتماد شکسته ی من به دخترم حرفی نیست،
جز آبرویی که ازم رفته حرفی نیست!
نفسم تو سینه حبس شد،
طاقت اینطور دیدن بابا رو شنیدن این حرفهارو نداشتم که لب زدم:
_من همه چی و توضیح میدم بابا،
همه چی اونی نیست که رضا...
نزاشت حرفم تموم شه:
_ساکت شو جانا،
ساکت شو و برو تو!
و کنار در ایستاد تا من برم تو خونه که دوباره صدای معین دراومد:
_من باید با شما حرف بزنم
صدای بابا بالا رفت:
_چی میخوای بگی؟
چه حرفی واسه گفتن داری؟
صداش انقدر بلند بود که لرزی به تنم بیفته و همزمان صدای راضیه خانم و از داخل خونه بشنویم:
_کیه فیاض؟