eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
363 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_342 جواب بابا فیاض و چی باید میدادم؟ جواب مامان
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به هر ترتیبی که بود از شرکت بیرون زدیم. تو شهر میچرخیدیم و من از شیشه پنجره زل زده بودم به بیرون، به چند ساعت پیش و به آرامشی که رضا ازم گرفته بود فکر میکردم، به اینکه کاش همه اتفاقات امروز یه کابوس ترسناک بود ، یه کابوس که به زودی تموم میشد و من هزار بار خدارو شکر میکردم که واقعیت نبوده، که فقط یه کابوس بوده! اما تلخ بود، تلخ بود اینکه میدونستم هیچ کابوسی درکار نیست، همه اتفاقات امروز حقیقت داشت، رضا امروز به شرکت اومده بود! با توقف ماشین کنار خیابون از فکر بیرون اومدم و همزمان صدای معین و شنیدم: _تو همینجا تو ماشین بمون تا من برگردم آروم سر تکون دادم و معین پیاده شد و رفت تو سوپر مارکتی که دقیقا کنارمون بود. سرم و به پشتی صندلی تکون دادم، بابا تا الان دوبار باهام تماس گرفته بود و هردوبار و جواب نداده بودم، میدونستم تا چه حد ازم دلگیره، میدونستم شاید ازم ناامید شده باشه و با خودخوری با فکر و خیال داشتم خودم و از پا درمیاوردم که در ماشین باز شد،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_343 به هر ترتیبی که بود از شرکت بیرون زدیم. تو ش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معین نی زد تو آبمیوه پاکتی تو دستش و بعد هم آبمیوه رو به سمتم گرفت: _بخور یه کمی جون بگیری اول دستش و پس زدم اما نوشیدن این آبمیوه اجباری بود که خودش به زور آبمیوه رو به خوردم داد: _با اذیت کردن خودت هیچی عوض نمیشه، اون بی شرف بی همه چیز اومده شرکت، زمان هم به عقب برنمیگرده پس انقدر خودت و آزار نده ، پس انقدر من و بهم نریز بزار ببینم چیکار میخوام بکنم! به زور دستش و پس زدم و از شر آبمیوه ای که از گلوم پایین نمیرفت خودم و خلاص کردم: _چجوری خودم و آزار ندم؟ آبروم رفته... آبروم جلوی همه رفته، جلوی کارمندها و همکارا... جلوی خانوادم، میفهمی؟ صاف ایستاد، چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد هم در ماشین و بست و طولی نکشید که ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست: _به کارمندها و شرکت فکر نکن، جواب خانوادتم خودم میدم، هرکاری لازم باشه انجام میدم، تو فقط گریه زاری و بس کن و آروم باش مظلومانه سر تکون دادم… بااینکه خودم نیاز به دلسوزی داشتم اما دلم برای این مرد هم میسوخت، برای بهم ریختگیش، برای عصبانیتش، برای کوچیک شدنش جلوی زیر دستی هاش و با وجود همه اینها تموم تلاشش برای آروم کردن من بود، با وجود همه اینها به فکر من بود خیلی بیشتر از اینکه به فکر خودش باشه... حالا دیگه کمی آروم گرفته بودم، گریه هام و کرده بودم و ساکت نشسته بودم ، معین راه خونه بابارو در پیش گرفته بود و حالا رسیده بودیم که اشاره ای به کوچه دوم کردم: _همینجاست بی هبچ حرفی ماشین و تو کوچه برد، هوا تاریک شده بود و خبری از شلوغی بچه های قد و نیم قد نبود که ماشین و پارک کرد و هردمون پیاده شدیم. قلبم داشت از جا کنده میشد، نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و قراره چجوری تو چشم هاش نگاه کنم اما زنگ خونه رو زدم و منتظر باز شدن در نفس عمیقی کشیدم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_344 معین نی زد تو آبمیوه پاکتی تو دستش و بعد هم آب
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دیدن بابا تنم سرد تر از قبل شد. خودش در و باز کرد و حالا نگاه گذرایی به من انداخت و خیلی زود رو ازم گرفت و خطاب به معین گفت: _تو چرا اومدی ؟ عصبی بود اما داد نزد و معین جواب داد: _اومدم با شما حرف بزنم بابا ین بار به من نگاه کرد: _حرفی نیست، جز اعتماد شکسته ی من به دخترم حرفی نیست، جز آبرویی که ازم رفته حرفی نیست! نفسم تو سینه حبس شد، طاقت اینطور دیدن بابا رو شنیدن این حرفهارو نداشتم که لب زدم: _من همه چی و توضیح میدم بابا، همه چی اونی نیست که رضا... نزاشت حرفم تموم شه: _ساکت شو جانا، ساکت شو و برو تو! و کنار در ایستاد تا من برم تو خونه که دوباره صدای معین دراومد: _من باید با شما حرف بزنم صدای بابا بالا رفت: _چی میخوای بگی؟ چه حرفی واسه گفتن داری؟ صداش انقدر بلند بود که لرزی به تنم بیفته و همزمان صدای راضیه خانم و از داخل خونه بشنویم: _کیه فیاض؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_345 با دیدن بابا تنم سرد تر از قبل شد. خودش در و
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چیشده؟ و طولی هم نکشید که سر و کله اش پیدا شد… بحث و مشاجره ادامه پیدا کرد انقدر که بابا معین و‌کشید تو‌حیاط و حالا باهم صحبت میکردن، صحبت که نه بابا معین و بسته بود به ناسزا و راضیه هم نگاه معنادارش و دوخته بود به من! اوضاع خوب نبود، اوضاع اصلا خوب نبود که حالا بابا سفت یقه معین و چسبید ، تو حیاط بودیم که راضیه تو صورتش زد و در و بست: _ولش کن، ولش کن فیاض دردسر درست نکن... بابا گوشش شنوای حرفهای راضیه نبود، دلش هم نمیخواست حرفهای معین و بشنوه و من فقط داشتم نگاهشون میکردم... اتفاقات امروز نایی برام نزاشته بود، نه نای حرف زدن، نه نای جدا کردن بابا و معین و فقط خودم و لعنت میکردم... اشتباه کرده بودم، غلط زیادی کرده بودم و شاید حقم بود، هربلایی سرم میومد حقم بود! این بار صدای معین بالا رفت: _چرا نمیزارید من حرف بزنم؟ چرا فقط حرفهایی که شنیدید و میگید؟ هردو نفس نفس میزدن ، بابا جواب داد: _بگو... چی میخوای بگی؟ چی میتونی بگی بگو؟ با فاصله نظاره گرشون بودم و منتظر بودم تا ببینم معین چی میخواد بگه و چیکار میخواد بکنه اما قبل از اینکه حرفی بزنه در خونه باز شد،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رضای گور به گور شده موتورش و آورد تو حیاط و با دیدن ما خیلی زود موتور و یه گوشه تو حیاط ول کرد و خواست بره سمت بابا و معین که این بار واینسادم، اگه بابا حق داشت یقه معین و بچسبه این عوضی حقی نداشت که جلوش ایستادم: _تو حق دخالت تو زندگی من و نداری، تو هیچ کاره زندگی منی! با حرص و عصبانیت حرفهام و گفتم و نفسم و فوت کردم تو صورتش که حالا راضیه خانم هم یادش افتاد برادرداره و شروع کرد به چرت و پرت گفتن: _چیه جانا؟ رفتی گند بالا آوردی حالا زورت رسیده به رضای بیچاره؟ نکنه رضا مقصره و من نمیدونم؟ نگاهم و بهش دوختم: _به تو ربطی نداره، هرکاری که کردم به تو ربطی نداره توهم مثل برادرت هیچ کاره زندگی منی! از سر حرص خندید: _کارهای تو به هیچکس ربطی نداره چون یه دختر بی سرو پایی که مامانش ولش کرده رفته، باباشم که زندگی خودش و داره توهم این وسط هرغلطی دلت میخواد میکنی ! حرفهاش بهمم ریخت انقدر که داد زدم: _به تو ربطی نداره، زندگی من، کارهای من به تو ربطی نداره و به سمتش رفتم، دیگه کنترلی رو خودم نداشتم : _تو زندگی من دخالت نکن وگرنه... حرفهام ادامه داشت، هنوز حرف برای گفتن داشتم اما قبل از رسیدن بهش و یه دعوای حسابی با داغ شدن صورتم از حرکت ایستادم، بابا جلوی راضیه ایستاده بود، موقتا بیخیال معین شده بود و حالا سیلی تو گوشم خوابوند! یه سیلی جانانه که باعث سوت کشیدن گوشم و جاری شدن اشک از گوشه چشم هام شد: _خفه شو جانا انقدر گستاخ نباش!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_347 رضای گور به گور شده موتورش و آورد تو حیاط و با
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهم و تو صورتش چرخوندم، عصبی تر از هروقتی بود و شاید اگه چیزی میگفتم سیلی بعدی روهم ازش میخوردم که فقط پلک زدم و نگاهی به اطراف انداختم، در و همسایه از پنجره و بالا پشت بوم و هرجایی که امیدداشتن به حیاط دید داشته باشه، مشغول تماشای ما بودن که اشک هام رو صورتم جاری شد و حالا نوبت وحشی بازی های رضا بود که صداش و انداخت تو سرش: _باعث و بانی همه این اتفاقا تویی بچه مایه دار، توی حروم... بابا اجازه تموم شدن یاوه گویی های رضارو نداد: _ساکت رضا، ساکت! و بعد هم راضیه به سمتش رفت تا از حمله احتمالی اون وحشی جلوگیری کنه و حالا بالاخره صدای معین و شنیدم، هممون شنیدیم: _من هیچوقت دنبال آبرو ریزی و این چیزایی که شما شنیدید و به من گفتید نبودم آقای علیزاده! بابا به سمت معین سرچرخوند، رئیس همیشه مرتب و اتوکشیدم، به چه وضعی افتاده بود! پیرهنش پاره شده بود، موهاش بهم ریخته و هیچوقت صورتش و اینجوری ندیده بودم، اینجوری پر از غم و خشمگین! بابا جواب داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _پس دنبال چی بودی؟ اصلا چی میخوای از جون من؟ لحنش پر کنایه و عصبی اما معین نفس عمیقی کشید ، بااینکه بی فایده بود لباس هاش و کمی مرتب کرد و بعد قدمی به سمت بابا برداشت: _من از شما… من از شما اجازه میخوام… اجازه میخوام واسه خواستگاری، من میخوام با دخترتون جانا ازدواج کنم! تا چند ثانیه سکوت سنگینی حکم فرما شد، حرفهاش و‌تو‌ ذهنم مرور کردم قرار نبود اینطوری بشه… ما فقط بهم اعتراف کرده بودیم… من فهمیده بودم این مرد عاشقمه و اون هم میدونست تا چه حد دوستش دارم همین! ما هیچ حرفی از خواستگاری و‌ازدواج نزده بودیم و حالا جا خوردم از شنیدن حرفهاش! همچنان ساکت بودیم و‌این وسط معین از بابا جواب میخواست که خیره به بابا،روبه روش ایستاده بود! اما اون حتما نمیدونست داره چی میگه، داشت چرت و پرت میگفت، اون اصلا نمیتونست با من ازدواج کنه، شرایط برای معین اگه سخت تر از وضع من نبود، آسون تر هم نبود! اونهم باید جواب پس میداد، به پدر و مادری که فکر میکردن من دختر یه پزشک مقیم خارج از کشورم و نبودم جواب پس میداد! اوضاع معین درست مثل من بهم ریخته بود و داشت بخاطر من این حرفهارو میزد!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_349 _پس دنبال چی بودی؟ اصلا چی میخوای از جون من؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پوزخند رضا سکوت و شکست: _اینم... اینم یه بازی جدیدِ این بارم میخوای اینجوری جانارو خام خودت کنی! معین انگار که حرفهای رضارو نشنیده باشه روبه بابا گفت: _لطفا یه زمانی تعیین کنید که من برای خواستگاری بیام! نگاهش کردم، چشم های خیسم و بهش دوختم و معین نگاهم کرد، یه نگاه کوتاه اما امیدبخش، از همونا که دلگرمی بود از همونا که میگفت نگران هیچی نباش من هستم اما من نمیتونستم نگرانی هام و پس بزنم، من نمیخواستم بخاطر من خودش و تو دردسر بندازه نمیخواستم بخاطر موقعیتی که پیش اومده بود مجبور به انجام کاری بشه که درست نبود، حداقل الان درست نبود! جلو رفتم و‌کنار بابا ایستادم: _من نمیخوام با تو ازدواج کنم، فقط برو! میخواستمش، با همه وجود میخواستمش اما میدونستم ازدواج عاشقانه شاه و گدا فقط تو داستاناست، میدونستم محاله که خانوادش من و قبول کنن و میخواستم همین حالا جواب ردم و بشنوه و بره اما نرفت: _من میخوام! دستهای لرزونم و تو صورتم کشیدم و قبل از اینکه من چیزی بگم بابا جوابش و داد: _تو … تو به جانا علاقه داری؟ دلم میخواست بگه نه، دلم میخواست تلخی امشب و به جون بخره و بعد از مدت کوتاهی هردومون خلاص شیم و برگردیم به زندگیمون حتی حاضر بودم تهران و واسه همیشه ترک کنم و برم تو اون روستا، برم خونه مامان جون و دیگه هیچوقت به این شهر برنگردم اما معین کوتاه نیومد، راضی به رفتن نشد، مصمم ایستاد و سری به نشونه تایید تکون داد: _جانا تنها دختریه که به اندازه مادرم دوستش دارم و میخوام تا همیشه کنارم باشه! امشب قلبم به اندازه یک عمر بی امان تو سینه کوبید، حال عجیبی داشتم، اوضاع دلم خیلی بدتر از اونی بود که بشه به زبون آورد و نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته که بابا نفس عمیقی کشید: _خیلی خب، آخر هفته میتونی بیای خواستگاری! و به در اشاره کرد: _تا اونموقع هم نه دختر من و میبینی نه باهاش تماس میگیری، خداحافظ! معین نگاهم کرد و لبخندی زد: _ممنون که اجازه دادید! گفت و راه افتاد به سمت در خروج و تو این لحظه هم رضا خفه خون نگرفت: _تو... تو میخوای بیای خواستگاری؟ تو میخوای با جانا ازدواج کنی؟ تویی که ماشینت به زور تو این کوچه جا میشه میخوای دست پدر و مادرت و بگیری بیاری اینجا خواستگاری؟ مردک دروغگو! و معین همزمان با باز کردن در لب زد: _خداحافظ! و رفت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با رفتنش بااینکه دلم نمیخواست اینجا بمونم اما جرئت نکردم حرفی از رفتن به خونه خودم بزنم و پشت سر بابا رفتم تو خونه ، خواهر و برادر ناتنی همیشه بی تفاوتم داشتن تلویزیون میدیدن و انگار اصلا براشون مهم نبود اون بیرون چه اتقاقی افتاده و انگار هیچ نسبت خونی ای باهم نداشتیم که فقط مثل بز نگاهم کردن و بعد هم دوباره چشم دوختن به تلویزیون... داشتم از سردرد میمردم و میخواستم تموم امشب و فقط بخوابم که راه اتاق و در پیش گرفتم، راضیه و رضا هنوز نیومده بودن تو که به محض ورود به اتاق از پنجره رضارو دیدم، نگاهش به اطراف بود و با صدای بلند گفت: _سینما تعطیل شد، بفرمایید برید شام بخورید! با همسایه ها بود که به سمت پنجره رفتم تا پرده رو بکشم اما قبل از اینکه اینکار و انجام بدم پشت پنجره و‌روبه روم ایستاد: _حواست باشه که بابات چی گفت، نه میبینیش و نه باهاش تماسی میگیری، زنگم زد جواب نمیدی! زیر لب “برو بابا”یی بهش گفتم و محکم پرده رو کشیدم تا بیشتر از این قیافه نحسش و نبینم و با همین لباس ها رو زمین دراز کشیدم، حتی یه بالشت هم زیر سرم نزاشتم و با فکر به امروز فقط پلک زدم و بلند بلند نفس کشیدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزارتا چیز بود، امشبی که سخت میگذشت و شنیدن صدای حرفها و کنایه های راضیه که داشت گوش بابارو پر میکرد که داشت من و یه دختر سرخود که هرغلطی میخواد میکنه و نهایتا یه دختر بی آبرو میخوند، همه چی و سخت تر میکرد... …. از اتفاقات تلخی که افتاد حالا حدود ۲۴ساعت گذشته بود… یک روز گذشته بود اما چیزی عوض نشده بودم، حالم همچنان بد بود و حالا که مامان جوانه هم همه چیز و‌فهمیده بود اوضاع برام بدتر از قبل شده بود! بیشتر از نیم ساعت بود که داشتیم تلفنی حرف میزدیم و حالا با تموم شدن حرفهای مامان زیرلب “خداحافظ”ی گفتم و گوشی و قطع کردم، مامان هم همه چیز و فهمیده بود، راضیه همه چیز و کف دستش گذاشته بود تا عذابش بده و حالا مامان میخواست بیاد تهران و من هرچی تلاش کردم برای منصرف کردنش بی فایده بود و قرار شد فردا راه بیفته و بیاد تهران…. همین که گوشی و قطع کردم اسم معین رو‌صفحه گوشی نقش بست، باز هم باهام تماس گرفته بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_352 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جواب دادن نداشتم! اون مجبور شده بود بخاطر من حرف از خواستگاری بزنه و حالا باید میومد خواستگاری و من از این بابت کلافه بودم، از این حس توفیق اجباری بودن بیزار بودم و کاری ازم برنمیومد، با خودم لج کرده بودم! با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم: _اگه میخوای بری بیا بریم! میخواستم برم خونه و تا الان هم به زور مونده بودم که معطل نکردم، جلوی آینه شالم و مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم، سفره شام هنوز باز بود که بابا گفت: _بیا یه چیزی بخور بابا گفت و راضیه و رضا و اون دوتا بچه بی هیچ عکس العملی فقط داشتن میلومبوندن که جواب دادم: _میل ندارم، بریم از دیشب جز آب و یه کمی نون خالی هیچی نخورده بودم و میلی هم نداشتم که بابا اصرار نکرد . جلوتر از بابا بیرون رفتم، کفشام و پوشیدم و بی خداحافظی راه خروج از حیاط و در پیش گرفتم و جلوی در منتظر اومدن بابا ایستادم و با اومدنش بالاخره راهی شدیم. راهی آپارتمانی که از اینجا دور نبود ، با بابا سرسنگین شده بودیم، نه اون حرفی میزد و نه من و با فاصله کنارهم قدم برمیداشتیم و حالا همزمان با رسیدن به خونه کلید انداختم و بعد از خداحافظی کوتاهی با بابا در و بستم و رفتم تو...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_353 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر ذهنم مشغول بود که حتی نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم، کی پیاده شدم و حالا تو خونه بودم! مانتوم و از تنم کندم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازهم صدای زنگ گوشیم بلند شد، گوشی روی میز عسلی بود که نیمخیز شدم و با دیدن اسم و شماره معین بی هیچ جوابی دوباره دراز کشیدم، کاش دیگه زنگ نمیزد... کاش من و به حال خودم رها میکرد تا با خیال راحت به خودخوری هام ادامه بدم، تا انقدر فکر و خیال کنم که سرم داغ شه که نفسم بگیره اما معین بهم زنگ میزد، زنگ میزد و من لابه لای این همه بدبختی با دیدن اسمش روی صفحه گوشی دلم یه حالی میشد، یادش میفتادم و دلتنگ میشدم، حالم دست خودم نبود... هر دقیقه یه حالی داشتم و اصلا سر از کار خودم در نمیاوردم که حالا با شنیدن صدای پیامک گوشیم روی مبل نشستم، این بار یه پیام ازش داشتم! بی حوصله پیامک و باز کردم و با دیدن متن پیامش چشمام گرد شد "میخوام ببینمت، در و باز کن!" از جا پریدم، داشت میومد اینجا؟ دیگه خون به مغزم نمیرسید و فقط وایساده بودم وسط خونه که یهو زنگ آیفون به صدا دراومد، آروم به سمت آیفون رفتم و با دیدن معین ناچار در و باز کردم...