°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_370 موهام و كه حالا كاملا خشك شده بودن جمع كردم بالا و دم اسبي بست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_371
تو آشپزخونه مشغول خوردن غذایی بودیم که از شام مونده بود و عماد گرمش کرده بود.
آسوده خاطر غذام و میخوردم که دیدم دست به سینه به صندلیش تکیه داد!
نگاهش و رو خودم حس میکردم اما به روی خودم نمیاوردم و کارم و ادامه میدادم که صداش و شنیدم:
_اگه اینطوری به یه بز زل زده بودم الان فهمیده بود کارش دارم،اونوقت تو همینطوری داری میخوری؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم:
_خب وقتی عکس العملی نشون نمیدم یعنی برام اهمیتی نداره عزیزم!
و یه نگاه چپ چپ بهش انداختم که نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_رو كه نيست!
بشكني زدم:
_سنگ پاي قزوينه!
با خنده سري تكون داد:
_پاشو بسه خوردن،ميتركي اونم ميشه يه مصيبتي!
براي اولين بار از خير ببشتر غذا خوردن گذشتم و پاشدم و همينطور كه شروع ميكردم به جمع و جور كردن ظرفا جواب دادم:
_فكرش و كن،تيتر روزنامه ها ميشه اين..
عروسي كه شب عقد تركيد!
با اين حرفم صداي خنده دوتامون بالا گرفت:
_حالا بيا و ثابت كن كه داماد بيچاره نتركونده عروس و،عروس خودش در حد تركيدن غذا خورده!
ظرفارو گذاشتم رو ظرفشويي و چپ چپ نگاهش كردم:
_عه نميدونستم شما پسرا توانايي تركوندنم داريد!
چشم و ابرويي واسم اومد:
_از حالا بدون!
و راه افتاد سمت بيرون:
_بدو بيا بخوابيم،ديگه داره صبح ميشه
وقتي كاملا آشپزخونه رو جمع كردم و رفتم بيرون،عماد رفته بود طبقه ي بالا و از تو اناق صداش ميومد:
_من داره خوابم ميبره ها!
سريع خودم و رسوندم طبقه بالا و تو چهارچوبه در اتاق وايسادم:
_انقدر هولم كردي كه كلي آب ريخت روم حالا بايد لباسم و عوض كنم!
خميازه كشون جواب داد:
_خب عوض كن!
رفتم تو اتاق و لباسم عوض کردم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رفاقتی از جنس خدایی دوستـــِ بد
یا گنـاه رو برات خوشگل میـکنه
یا خودش گنـــاهـکاره دوستــــِ خوب
تـو رو به یاد خــدا میـندازه
وقتی کنارشی از گنـاه کردن
شـــرم داری
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_371 تو آشپزخونه مشغول خوردن غذایی بودیم که از شام مونده بود و عماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_372
راه افتاده بود سمتم كه با چشم اشاره كردم كه بره عقب و ديگه جلو نياد:
_الان ديگه هرچي بگي بي فايدست!
فقط نگاهم كرد و بي توجه به حرفم نزديك و نزديك تر شد!
دستام و رو بدنم و جلو نيم تنم قفل كردم و تكيه دادم به ميز پشت سرم كه تو يه قدميم وايساد:
_دستات و بردار
ابرويي بالا انداختم:
_تو خواب ببيني!
خميازه اي كشيد:
_اتفاقا خوابمم مياد،فقط بذار دقت كنم ببينم جنس بنجول بهم انداختن يا نه!
با اين حرفش در حالي كه زورم گرفته بود دستام و انداختم که عماد گفت:
_نه!همچين بدكم نيست جنسش!
مخم داشت از دست اين كارش ميتركيد كه نفسم و فوت كردم تو صورتش :
_مگه تا الان حرف چيز ديگه اي و نميزدي؟به جنس اين چيكار داري؟
با تعجب ابرويي بالا انداخت:
_خب تموم شد!
همينطوري زل زده بودم بهش كه ادامه داد:
_مگه اين و تازه نخريديم؟
و بند لباس و كشيد كه با حرص سرم و به بالا و پايين تكون دادم:
_يهو جنسش و يادت افتاد؟
زير لب اوهومي گفت:
_من پيش بيني نشدني ام!
زدم رو شونش:
_پيش بيني نشدني برو بگير بخواب!
مثل بز نگاهم كرد و خواست حرفي بزنه كه من سريع تر گفتم:
_سريع!
شونه اي بالا انداخت و راه افتاد سمت تخت:
_من ميخوابم ولي...
پريدم تو حرفش:
_ولي چي؟!
نيمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_ولي وقتي عصبي ميشي خيلي جذاب تري!
همين حرفش واسه اينكه عصبانيتم يادم بره و ناخودآگاه لبخندي بشينه رو لبام كافي بود!
نشست رو تخت:
_خب حالا كه گولم و خوردي بيا بخوابيم!
هول شدم و دوباره لباس خيس و برداشتم و داشتم تنم ميكردم كه دوباره صداي عماد و شنيدم:
_آي خانم!داري لباس خيس ميپوشي!
'ايش'ي گفتم و لباس ديگه اي تنم كردم و بالاخره چراغ اتاق و خاموش كردم و روي تخت ،كنار عماد دراز كشيدم كه موهام و نوازش كرد
تو نور كم اتاق يه شكلات كه معلوم بود از ظرف شكلات مراسم برداشته بود گرفت جلو چشمام و جواب داد:
_خوردن شكلات بي ادبيه؟
و با نفس عميقي ادامه داد:
_به حق چيزاي نشنيده!
شكلات و از دستش قاپيدم و گفتم:
_باشه من باور كردم تو منظورت شكلات بود،فقط بخواب ديگه!
سريع جواب داد:
_اولين شب زندگي مشتركمونه خوابم نميبره!
خنديدم:
_مهندس هنوز نرفتيم تو زندگي مشتركمون!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تمـام رنـگهای دنیـا
❤️روسیـاه میشوند وقـتی
❤️سیـاهی چادرم قـدعلـم میکند؛
قـدیمیها خوب گفـتهاند
بالاتـراز سیاهی رنگی نیسـت.
این مشکی زیبا آرام من است... .
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣