°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_391 سخت بود اما تحمل كردم و نشستم سر ميز شام. غذاهاي خوش رنگ و صد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_392
در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم یه کمی بهتر شد.
انگار دوباره غصه این حاملگی احتمالی داشت بغض میشد و قصد خفگیم و داشت که زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم و حتی پلک هم نمیزدم!
با باز شدن در اتاق رشته افکارم پاره شد و خیره به عماد یه قطره اشک از گوشه چشمام سرخورد که لبخند رو لب عماد ماسید:
_گریه میکنی؟
و اومد سمتم و کنارم نشست که سرم و انداختم پایین:
_کلافم از این وضعیت!
از شونه هام گرفت و من و چرخوند سمت خودش:
_ببین منو
چند ثانیه ای منتظر نگاهم کرد و بعد ادامه داد:
_نهایتش اینه که همین ماه عروسی میگیریم
نوچی گفتم:
_نمیشه هنوز هیچی آماده نیست
چشماش و ریز کرد و جواب داد:
_میخوای سقطش کنیم؟
به محض شنیدن این حرف از عماد با اخم نگاهش کردم:
_عماد میدونی من اگه حامله باشم یعنی اینکه یه بچه زنده اس تو وجودم؟
هم متعجب بود و هم پشیمون شده بود که دستش و به نشونه آرامش بالا آورد:
_عزیزم من که نمیخوام آدم بکشم فقط دارم میگم حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم!
با تموم قاطی بودنم نتونستم بهش لبخند نزنم:
_نمیخواد از این کارا بکنی!
شونه ای بالا انداخت:
_من که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!
و دراز شد رو تخت که یهو فکری تو سرم جرقه زد و با هیجان به زبون آوردمش:
_عروسی و میندازیم عید سال بعد اینطوری بچه هم به دنیا میاد!
صاف نشست سرجاش و گیج نگاهم کرد:
_چی میگی یلدا؟حالت خوبه؟
سرم و به نشونه خوب بودن حالم تکون دادم:
_ببین اگه این بچه به دنیا بیاد ما میتونیم بعدا هزار تا راه واسه ورودش به زندگیمون پیدا کنیم،اما اگه من با یه شکم گنده لباس عروس تنم کنم دهن فک و فامیل و نمیشه بست.
هنگ کرده بود و فقط نگاهم میکرد که ادامه دادم:
_جواب پدر مادرمونم بماند حالا!
دستی تو صورتش کشید و گفت:
_تو دقیقا میخوای چیکار کنی؟
شمرده شمرده گفتم:
_من میخوام عروسیمون و تا به دنیا اومدن این بچه بندازیم عقب همین!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_392 در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_393
حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_میخوای اینجا بخوابی؟
به پهلو خوابیدم و گفتم:
_نه باید برم خونه،میخوام یه چرت بزنم
این و گفتم و چشمام و بستم اما با احساس دستش که دورم حلقه شده بود این چشم بستن،به چند ثانیه هم نکشید و سریع بیدار شدم:
_چیکار میکنی؟!
کنارم دراز کشید:
_هیچی میخوام بغل خودم بخوابی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_که تو بغلت بخوابم!
زیر لب 'اوهوم'ی گفت
تک خنده ای تحویلش دادم.
شالم و از رو سرم انداخت و همینطور که با دستش موهام و پشت گوشم میفرستاد
دستاش و دوطرف بدنم گذاشت.
_عماد اذیتم نکن!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست و سرش و آورد پایین و تو گوشم
و بوسه اول و به گوشم زد....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼