تـمـــام آرزوی مـــن ...❣
تصـــاحــب نگـــاه تـــو.. :)💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
کِـنـارِ تـو فَـرقـے نَـدارد، 🍷
خـورشـیـد غـروب کـُنـَد یا طـلـوع💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
چه لذتی دارد حواسی🍷
که پرت | ت |ُ میشود💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_107 هروقت كه قاطي ميكرد مثل چي ازش ميترسيدم و اين بار هم مستثني ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_108
آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عماد كه داشت ظرف هارو سرِ جاشون ميچيد گفتم:
_تموم شد،بريم؟!
بدون اينكه سرش و بلند كنه جواب داد:
_ تازه واست قهوه درست كردم
نگاهي به ساعت انداختم:
_ ديره عماد،آوا تنهاست
ابرويي بالا انداخت:
_ باز داري كاري ميكني كه اون همه تلاش واسه پاس شدنت بي نتيجه بشه ها!
و ريز ريز خنديد.
خسته ي خسته بودم و ديگه نايي واسه ايستادن نداشتم كه از آشپزخونه رفتم بيرون و خودم روي مبل سه نفره ي قسمت vip كافه انداختم:
_ ديگه بسه جمع و جور كردنِ آشپزخونه،يه قهوه بيار كوفت كنيم بريم
صداي سرخوشش به گوشم رسيد:
_ كوفت چرا؟ميارم نوشِ جان كني عزيزم!
بازم با رفتارش گيجم كرده بود كه انگار ذهنم و خوند:
_ چون دختر خوبي بودي و تموم ظرفارو شستي باهات مهربون شدم
دراز كشيدم روي مبل و جواب دادم:
_ كاش يه كم مهربون تر شي بياي من و ببري خونه
چندثانيه اي سكوت كرد و بعد درحالي كه با سيني قهوه به سمتم ميومد گفت:
_ اينطور كه تو خوابيدي مگه دلم مياد ببرمت؟!
نگاهي به سر و وضعم انداختم،
رو شكم خوابيده بودم و از جايي كه جا نميشد پاهام و دراز كنم،پاهام و از زانو خم كرده بودم و تكونشون ميدادم و هر دو دستم زير چونم بود و داشتم با عماد حرف ميزدم!
همزمان بااينكه رسيد كنارم خودم و جمع و جور كردم كه كنارم نشست و سيني و روي عسلي گذاشت.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_108 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_109
با خجالت خواستم بحث و عوض كنم و بريده بريده گفتم:
_ مم..ممنون
كه با شيطنت ابرويي بالا انداخت:
_ بابت تعريف ازت؟!
و تك خنده اي كرد كه پررو پررو جواب دادم:
_ نخير بابت قهوه!
و زير زيركي نگاهش كردم كه متوجه زل زدنش شدم و خواستم قبل از اينكه دوباره بوس ماليم كنه بلند شم برم رو مبل روبه رو بشينم كه مچ دستم و گرفت و مانعم شد:
_ همينجا جات خوبه!
صورتم و به سمتش چرخوندم كه لباش و با زبونش تر كرد و با ابرو به لبام اشاره كرد كه گفتم:
_ همسرِ كذايي اين ميشه سومين بار!
آروم خنديد و من و به سمت خودش كشيد:
_ كذاييش و خط بزن و بيا تو بغلم!
رو ازش گرفتم و گفتم:
_ خط زدني نيست،همه چي الكيه!
و دوباره خواستم بلند شم كه اين بار دستم و محكم كشيد و با لحن كاملا جدي اي گفت:
_ ميگم نيست يلدا،من ازت متنفر نيستم و ديگه ديدِ اون روز اول و بهت ندارم،اگه تو از من خوشت نمياد بحثش جداست!
سرم داشت گيج ميرفت از شنيدن حرفهاش...
از من متنفر نبود؟
عماد؟
عمادي كه تا به همين الان حس ميكردم سرگرميشم و تنها باعث خنده هاشم...!
انقدر غرق فكر و خيال بودم كه با ضربه ي كوچيكي كه دوباره به دستم زد بي اختيار افتادم رو مبل و با همون نگاه گيجم زل زدم بهش كه آروم لب زد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آن بوسه که از روی تو ❣
در خواب گرفتم❣
گل بود که از شاخه ی ❣
مهتاب گرفتم❣
هرگز نتوانی ز من دور بمانی❣
چون در دل خود ❣
عکس تو را قاب گرفتم💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣