eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
367 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا وداع کنیم اگر بنا باشد کسی از ما بماند همان به که تو بمانی "کینه ی" به کار این دنیا بیشتر می آید تا "عشق"ِ من... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
این بار، خوب میدانم, که نه تو برای من شاملو میشوی ، و نه من برای تو آیدا . فقط خوب میدانم، که عشقت مثل خون در رگ های من جاریست . ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_118 يه كوچولو به صورتم رسيدم و بعد از اتاق زدم بيرون. بابا خونه نب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 رفتم تو اتاق و همين طور كه به در اتاق تكيه داده بودم لباس هام و از نظر گذروندم تا ببينم چي بپوشم كه بالاخره تصميم گرفتم و به سمت كمدم رفتم و بعد از برداشتن يه تيشرت آستين كوتاه ارتشي با شلوار نود سانتي مشكي خواستم شروع به پوشيدن كنم كه صداي گوشيم در اومد و با ديدن پيام عماد كه گفته بود جلوي درِ سريع شروع كردم به حاضر شدن ، دير بود و وقتي نبود واسه تيپ آنچناني يه مانتوي ساده ي جلوباز پوشيدم و بعد از خداحافظي با مامان سريع از خونه زدم بيرون... در و بستم و براي عماد كه ماشينش و روبه روي خونه نگهداشته بود دستي تكون دادم و راه افتادم به سمتش كه پياده شد و دست به سينه به ماشين تكيه داد. موشكافانه نگاهم ميكرد و با چشماش از نوك كفشم تا فرق سرم و ديد ميزد كه روبه روش ايستادم و گفتم: _چيه نگا داره؟ شونه اي بالا انداخت: _البته كه ديدن خر صفا داره! و شروع كرد به خنديدن كه با حالت با نمكي بينيم و جمع كردم : _خيلي بي مزه اي صداي خنده هاش كم شد و قبل از اينكه بخوام بشينم تو ماشين گفت: _راستي اين چه تيپيه؟ يه لحظه ماتم برد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
افرادی که توانایی لبخند زدن و خندیدن دارند، موجوداتی برتر هستند. ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
نذارین کسی به زندگیتون جهت بده خودتون باشید با رویاها و باورهای خودتون این زندگی شماست ازش لذت ببرید ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
شادی یعنی حـسِ خـوبـی نسبت به خـودت داشته باشی، بدون اینکه به تایید دیگران نیاز داشته باشی… ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
آرامش آغوش ❣ از چشم من انداخت امنیتی که ❣ بیمه های معتبر دارند😍😘💕❣💕 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
ز مِهر دوستان ریاکار خوش‌تر است، دشنام دشمنی که چو آیینه راستگوست! ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_119 رفتم تو اتاق و همين طور كه به در اتاق تكيه داده بودم لباس هام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يعني انقدر ضايع بودم؟ انقدر بهم برخورد كه مطمئن بودم ناراحتيم كاملا از صورتم مشخصه كه دوباره صداش و شنيدم: _مگه ميخواي بري پادگان؟ و اشاره اي به تيشرتم كرد كه سريع خودم و جمع كردم و يه تاي ابروم و بالا انداختم: _آره،پوتينامم آوردم كه برام واكس بزني! و بعد با حالت لوسي روسريم و مرتب كردم و تابي به گردنم دادم و در ماشين و باز كردم كه متوجه چشماي ريز شدش شدم: _يه واكسي برات بزنم امشب، كه كيف كني و با لبخند خبيثي نشست توي ماشين، با شنيدن اين حرفش گيج شده بودم اما به هرحال نشستم توي ماشين و عماد ماشين و به حركت درآورد. راه بدون هيچ حرفي طي شد و منم با پونه مشغول چت كردن شدم تا بالاخره رسيديم ماشين و پارك كرد تو حياط و پياده شد! با ديدن خونه سر جام خشك شدم... خونه توي تاريكي مطلق فرو رفته بود ترسناك بودنش به كنار،يعني كسي توي خونه نبود؟ غرق همين افكار بودم كه عماد با يه نگاه كوچيك راه افتاد سمت خونه: _ميخواي همونجا وايسي؟ گيج گيج دنبالش راه افتادم: _چرا چراغا خاموشه؟ از حركت ايستاد و به سمتم برگشت: _سوپرايز! اخمام رفت تو هم: _مرض و سوپرايز،كجان؟ _نيستن عزيزم جلو رفتم و كيفم و محكم كوبيدم توي سينه اش كه حتي يك سانتي متر هم جا به جا نشد كه با جيغ گفتم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹