eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_389 حال و روزم وصف نشدنی بود. ما هنوز مراسم ازدواجمون برگزار نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دلم میخواست با همین دستام خفش کنم، هرچی نباشه اون باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود! جلوی ماشین وایساده و منتظر پیاده شدنم بود که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و سعی کردم با کمال آرامش پیاده بشم! در خونه رو باز کرد و باهم وارد شدیم. خیلی طول نکشید تا رفتیم تو خونه و به محض ورود با لبخند دلنشین آقا بهزاد روبه رو شدم و رفتم سمتش: _سلام عیدتون مبارک آقای جاوید دستم و که به سمتش دراز کرده بودم به گرمی فشرد و بعد از تبریک سال نو با یه اخم ساختگی گفت: _پس تو کی قراره منو بابا صدا کنی عروس؟ ارغوان و مامان عماد همینطور که میومدن سمتمون میخندیدن: _هر وقت منو مامان صدا زد تورو هم بابا صدا میزنه! باهاشون روبوسی کردم و بعد گفتم: _عیدتون مبارک مامان جون مامان که برق رضایت تو چشماش میدرخشید ابرویی بالا انداخت: _پسندیدم! همگی به خنده افتادیم و بالاخره با نشستن بابا رفتیم سمت مبلای سلطنتی نزدیک بهمون: _بیاید بشینید که امسال اولین سالیه که ما 5نفریم تو عید مامان با لبخند دلبرانه ای کنار بابا نشست و نگاهش و بین من و عماد چرخوند: _خدارو چه دیدی شاید سال بعد 6نفر شدیم! و چشم و ابرویی اومد که نه تنها لبخندی به لبم نیومد بلکه تموم حس و حال خوب این چند دقیقه هم کوفت شد و برعکس من،عماد شاد و خرم گفت: _خدا از دهنت بشنوه مامان! و آروم خندید که چپ چپ نگاهش کردم، اونقدر پر معنی و مفهوم که صدای خنده هاش ساکت شد و حرفش،و ادامه داد: _منظورم اینه که یکی پیدا شه این ارغوان و بگیره! حالا این من بودم که شنگول شدم و زدم زیر خنده و ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت: _عماد خان هرکی ندونه تو که میدونی من یه عالمه خواستگار دارم... و روبه من ادامه داد: _منتها خودم قصد ازدواج ندارم! سری به نشونه 'باشه' تکون دادم که عماد چشمکی زد: _آره آره ارغوان راست میگه و دستی تو ته ریشش کشید که مامان بلند شد: _کم دختر من و اذیت کن عماد،جای این کارا پاشو بیا آشپزخونه کمک من میز شام و بچینیم! عماد متعجب شد: _من بیام؟ مامان همینطور که میرفت سمت آشپزخونه جوابش و داد: _آره،بابات که داره تلویزیون میبینه ارغوان و یلداهم شاید بخوان یه کم باهم حرف بزنن،این وسط فقط تو بیکاری! با رفتن مامان به آشپزخونه آروم زدم رو شونه عماد و گفتم: _هنوز که اینجایی پاشو عزیزم! نفسش و عمیقا فوت کرد تو صورتم و از رو مبل بلند شد: _آخر عمری اسیر شدیم! و راهی شد که ارغوان بی جواب نذاشتش: _زود میز و بچین ساعت داره میشه 12،گشنمه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_389 حال و روزم وصف نشدنی بود. ما هنوز مراسم ازدواجمون برگزار نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دلم میخواست با همین دستام خفش کنم، هرچی نباشه اون باعث و بانی این بلای خانمان سوز بود! جلوی ماشین وایساده و منتظر پیاده شدنم بود که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و سعی کردم با کمال آرامش پیاده بشم! در خونه رو باز کرد و باهم وارد شدیم. خیلی طول نکشید تا رفتیم تو خونه و به محض ورود با لبخند دلنشین آقا بهزاد روبه رو شدم و رفتم سمتش: _سلام عیدتون مبارک آقای جاوید دستم و که به سمتش دراز کرده بودم به گرمی فشرد و بعد از تبریک سال نو با یه اخم ساختگی گفت: _پس تو کی قراره منو بابا صدا کنی عروس؟ ارغوان و مامان عماد همینطور که میومدن سمتمون میخندیدن: _هر وقت منو مامان صدا زد تورو هم بابا صدا میزنه! باهاشون روبوسی کردم و بعد گفتم: _عیدتون مبارک مامان جون مامان که برق رضایت تو چشماش میدرخشید ابرویی بالا انداخت: _پسندیدم! همگی به خنده افتادیم و بالاخره با نشستن بابا رفتیم سمت مبلای سلطنتی نزدیک بهمون: _بیاید بشینید که امسال اولین سالیه که ما 5نفریم تو عید مامان با لبخند دلبرانه ای کنار بابا نشست و نگاهش و بین من و عماد چرخوند: _خدارو چه دیدی شاید سال بعد 6نفر شدیم! و چشم و ابرویی اومد که نه تنها لبخندی به لبم نیومد بلکه تموم حس و حال خوب این چند دقیقه هم کوفت شد و برعکس من،عماد شاد و خرم گفت: _خدا از دهنت بشنوه مامان! و آروم خندید که چپ چپ نگاهش کردم، اونقدر پر معنی و مفهوم که صدای خنده هاش ساکت شد و حرفش،و ادامه داد: _منظورم اینه که یکی پیدا شه این ارغوان و بگیره! حالا این من بودم که شنگول شدم و زدم زیر خنده و ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت: _عماد خان هرکی ندونه تو که میدونی من یه عالمه خواستگار دارم... و روبه من ادامه داد: _منتها خودم قصد ازدواج ندارم! سری به نشونه 'باشه' تکون دادم که عماد چشمکی زد: _آره آره ارغوان راست میگه و دستی تو ته ریشش کشید که مامان بلند شد: _کم دختر من و اذیت کن عماد،جای این کارا پاشو بیا آشپزخونه کمک من میز شام و بچینیم! عماد متعجب شد: _من بیام؟ مامان همینطور که میرفت سمت آشپزخونه جوابش و داد: _آره،بابات که داره تلویزیون میبینه ارغوان و یلداهم شاید بخوان یه کم باهم حرف بزنن،این وسط فقط تو بیکاری! با رفتن مامان به آشپزخونه آروم زدم رو شونه عماد و گفتم: _هنوز که اینجایی پاشو عزیزم! نفسش و عمیقا فوت کرد تو صورتم و از رو مبل بلند شد: _آخر عمری اسیر شدیم! و راهی شد که ارغوان بی جواب نذاشتش: _زود میز و بچین ساعت داره میشه 12،گشنمه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼