🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
مَنْ زَوَّجَ كَريمَتَهُ مِنْ فاسِقٍ فَقَدْ قَطَعَ رَحِمَهُ؛ 🌼
☘️ هر كس دختر گراميش را به ازدواج مردى گنه كار درآورد، در حقيقت نسل خود راضايع كرده است. ☘️
🌸 .مكارم الاخلاق، ص ۲۰۴. 🌸
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_302
چند دقیقه ای رو تخت نشستم تا هم خستگیم در بره هم بفهمم چرا یهو شاهرخ تصمیم گرفته بود امشب و اینوری با من بگذرونه!
نمیدونم شاید سرش خورده بود به جایی!
از رو تخت بلند شدم و خوشحال از اینکه امروز به کارهام رسیده بودم و شاهرخم از چیزی بویی نبرده بود لبخندی تو اینه به خودم زدم و بعد شروع کردم به حاضر شدن...
ارایش نسبتا غلیظی رو صورتم پیاده کردم و بعد از زدن رژ لب صورتی پررنگم شونه ای به موهای بلندم زدم و رفتم سراغ کمد لباس ها...
حالم انقدر خوب بود که فراموشم شده بود امشب و قراره با همون ادمی بگذرونم که حالا به سبب راست و ریست شدن کارهای طلاق ازش خوشحالم!
با شوق نگاهی به لباس ها انداختم و بالاخره یه مانتوی فیلی و شال لمه ای همرنگش و بیرون اوردم و با ساپورت مشکی و کیف و کفش پاشنه بلند مشکی ست دلبرونه و شیکی درست کردم و بعد از اتاق زدم بیرون.
شاهرخ تو راهرو نشسته بود و با گوشیش مشغول بود که صداش زدم:
_بریم؟
سر که بلند کرد با دیدنم تا چند ثانیه حرفی نزد و بعد جواب داد:
_بریم!
از رو مبل که بلند شد شونه به شونش راه افتادم انگار میخواستم باهاش تلافی کنم میخواستم انتقام تموم روزهایی که اذیتم کرده بود و ازش بگیرم میخواستم امروز مارال و از اینطور دیدنمون کلافه کنم و تو روزهای نبودنم شاهرخو..
میخواستم وقتی ازش طلاق گرفتم با یاداوری امروز و امشب دیوونش کنم همونطور که دیوونم کرده بود همونطور که اذیتم کرده بود و امروز چقدر جای هلنی که چند روزی رفته بود به خانوادش سربزنه خالی بود که مارو اینطوری ببینه!
از پله ها رفتیم پایین و درحال خروج از خونه بودیم که صدای مارال از پشت سر رسید:
_کجا شال و کلاه کردید؟
شاهرخ قبل از من جواب داد:
_داریم میریم بیرون اخر شب برمیگردیم
مارال متعجب گفت:
_بیرون اونم با این؟
و اشاره ای به من کرد که شاهرخ ابرویی بالا انداخت:
_با زنم!
مارال پوزخندی زد:
_زنت؟زن تو هلنه که اگه بفهمه این کارو کردی حتما ازت دلخور میشه!
تو دلم به حرفش خندیدم...
چقدر ادم خوبی بود در مواجهه با دختری که هنوز حتی با شاهرخ عقد هم نکرده بود و فقط نامزد بودن
چقدر نگران دلخور شدن اون دختر بود!
غرق همین افکار دیگه متوجه حرف های بینشون نشدم و حالا با شنیدن صدای شاهرخ به خودم اومدم:
_بریم!
و جلو تر از خودش راهیم کرد...
سوار ماشین که شدیم بیخیال جرو بحثش با مادرش صدای ضبط و باز کرد و ماشین و به حرکت دراورد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَلرَّجُلُ راعٍ عَلى اَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ مَسؤُولٌ عَنْهُمْ وَ الْمَرْاَةُ راعيَةٌ عَلى بَيْتِبَعْلِها وَ وُلْدِهِ وَ هِىَ مَسْؤُولَةٌ عَنْهُمْ ؛ 🌼
☘️ مرد، سرپرست خانواده است و درباره آنان از او سئوال مى شود و زن، سرپرست خانهشوهرش و فرزندان اوست و درباره آنان از وى سئوال مى شود. ☘️
🌸 .صحيح بخارى، ج ۳، ص ۱۲۵. 🌸
『 #دختران_چادری 』
°💎°
بانـو سرت را بالا بگیـر|🙃|
تو صاحبِ|🌱|
نورانے ترین|✨|
سیـاهےِ|🖤|
جهانے..|✌️🏻|
و چہ زیبـاست|🌈|
این تـاجِ|👑|
بنـدگے ات ...|💕|
『 #دختران_چادری 』
.
.
🌸☘
"ازهمہبریدهام..
آسانمیگویم
توفقطبرایمماندهای
امامرضاجانم:)💗"
#امامرضاۍدلم🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_303
هنوز واسه شام زود بود که ماشین و اطراف یه سینما پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.
این اولین و اخرین سینمایی بود که من و شاهرخ باهم میرفتیم و این خوب بودن الکی و ظاهری من هم فقط تا یکی دو روز دیگه دووم داشت و بعد با شروع شدن دادگاه همه چیز عوض میشد!
بلیت های سینما رو گرفت و بعد از خریدن یه سری خوراکی وارد سینما شدیم...
وسطای سالن کنارش نشستم هنوز فیلم شروع نشده بود و سالن روشن بود که خیره شد تو چشمام و گفت:
_واسه شام بریم کجا؟
دلم نمیخواست دیگه هیچوقت زل بزنم تو چشماش دلم نمیخواست چشمهاش یاداور خاطراتی باشه که ادمهاش مرده بودن دلم نمیخواست که چشم هاش باعث تیر کشیدن قلبم بشه!
رو ازش گرفتم و جواب دادم:
_فرقی نمیکنه
سریع جواب داد:
_بریم همون رستوران که اون شب رفتیم؟
متعجب گفتم:
_کدوم رستوران؟
و همزمان سالن تو تاریکی فرو رفت و شاهرخ اروم لب زد:
_همون شب که پاچه شلوار بالا مونده بود...همون شب که کل منو رو سفارش دادی!
و ریز ریز خندید..
مثل همون موقع ها...
مثل همون خنده ها که دلم و میبرد!
خنده های ارومش باعث اومدن لبخند بی اختیاری روی لب هام شده بود لبخندی که دست خودم نبود!
خنده هاش که قطع شد اروم جواب دادم:
_بریم!
نفس عمیقی کشید:
_فقط این دفعه کل منو رو سفارش نده!
تک خنده ای کردم:
_باشه!
و چشم دوختم به فیلمی که درحال پخش بود...
#شاهرخ
انگار فیلم امشب بهونه ای بیشتر بود که هیچی ازش نمیفهمیدم و تموم هوش و حواسم پی دلبری بود که خیره به پرده سینما محوتماشای فیلم بود و من محو تماشای اون!
بی اینکه بفهمه داشتم نگاهش میکردم انگار تو چشم هاش دنبال چیزی بود...
دنبال حقیقتی بودم جز چیزایی که شنیده بودم و تو گوشم خونده بودن که درسته..
دبال حقیقتی بودم که مارو بهم برگردونه..
دلبر و به من و من و به دلبر!
نمیدونم چی تو اون فیلم میگذشت که یهو چهرش و گرفته شد و همین باعث شد بفهمم که چقدر بی طاقت شدم چقدر دلم نمیخواد چهرش هیچوقت گرفته بشه...
چقدر برام مهمه خوب بودن حالش!
دلم داشت پرمیکشید واسش و نمیخواستم چیزی بفهمه...
نباید میفهمید...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چادربوۍحیاوعفت،مۍدهد..
یعنۍ:
نگاه وفڪـرت راڪنترل ڪن❗
چادررابوڪن...🌱
وعـطرزهرا..
این ریحانه ۍبهشتۍرااستشمام ڪن
خوش به حالت
ڪه میراث دارحجب وحیاۍفاطمۍهستۍ
سفیرعفت فاطمه
زین پس
چادرت را،
بانیت سرڪن..!シ
『 #دختران_چادری 』
#چادرانه
تا زمانے⌚️ که سر شیشه عطر بسته است،😊
عطر داخݪ آن هم محفوظ است😌.
ولی با باز شدن سر شیشه، عطر داخل آن می پرد ⚠️
و پس از چند ساعتی، شیشه بدون عطر و خالی می ماند❗️
که دیگر کسی رغبتی به آن ندارد.😏
حجاب همانند سر شیشه عطر است،
که بوی خوش ایمان😍 و نجابت و طراوت زن را حفظ کرده
و با برداشتن آن همه زیبایی و ارزشهای زن از بین میرود
『 #دختران_چادری 』
#تاج_مشکی من؛😍
این روزها باد💨 مخالف
زیاد میوزد،
میخواهند #تو💙 را
از سرم بر دارند،😏
بیخیال باد های مخالف؛😌
من اما . . .
آن بیدی🌿 نیستم که
با این بادها بلرزم.😎
『 #دختران_چادری 』