💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_156
واسه فرار از شریف هم که شده نی و کردم تو دهنم و با اینکه لیوان به بزرگی یه پارچ بود اما یک نفس کشیدمش بالا،
بی وقفه آب طالبی مینوشیدم و همه اینها بخاطر کلافگیم از دست شریف بود که این بار صدای خنده هاش سوهان روح شد:
_آروم!
لیوان و کمی پایین آوردم و درحالی که نی هنوز گوشه لبام بود جواب دادم:
_چی آروم؟
دستاش و توهم قفل کرد و کمی سرش و جلو آورد:
_آرومتر آبمیوه ات و بخور،
داره از چشمات طالبی میزنه بیرون!
همچین دستم و محکم دور لیوان سفت کردم که هرآن ممکن بود لیوان بترکه و با بزرگترین قسمت خرد شده اش اون چشمای سیاه شریف و از کاسه دربیارم اما این اتفاق نیفتاد و زورم به لیوان نرسید و خداهم به جوونی شریف رحم کرد و لیوان و روی میز گذاشتم:
_آب طالبی دوست دارم،اینجوری تند و یه نفس خوردنش حس خوبی بهم میده!
یه تای ابروش بالا پرید و چیزی نگفت،
حتی خودمم چیزی برای گفتن نداشتم انقدر که جوابم احمقانه بود وفقط یه لبخند به ظاهر مغرور و در واقع ضایع تحویلش دادم که نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
_کم کم راه بیفتیم...
تو تهران کلی کار عقب افتاده هست حتی وقتی برسیم هم نمیتونی بری خونه
لبخند رو لبام خشکید:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_157
_نمیتونم برم خونه؟
پس کجا باید برم؟
پا روی پا انداخت و جواب داد:
_خونه من...
یه عالمه کار داریم که حتی ممکنه تا خود صبح طول بکشه
چندباری پشت سرهم پلک زدم،
یعنی من باید میرفتم خونه شریف؟
همون چندباری هم که رفته بودم راحت نبودم و دنبال راهی واسه زودتر خلاص شدن از اون خونه بودم و این بار شریف داشت از احتمال تا صبح تو خونش موندن میگفت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:
_واقعا لازمه؟
یعنی اگه از فردا بخوام بهشون رسیدگی کنم...
نزاشت حرفم تموم شه:
_لازمه چون چند روز دیگه باید برم دبی و کارهایی که باید انجام بشه مربوط به همون سفر کاری و مهم منه!
میخواستم تف کنم تو این شانس اما مقدور نبود که به لعنت فرستادن بسنده کردم و شریف بلند شد:
_بریم...
و جلو تر از من راه افتاد که با حال زارم کیفم و برداشتم و پشت سرش راه افتادم...
تو تموم مسیر فکرم مشغول بود.
مشغول همه چی...
مشغول پیشنهاد شریف که نصفه نیمه قبولش کرده بودم و حالا با رسیدن به تهران باید به خونش هم میرفتم.
نمیخواستم فکرای احمقانه ای که وقتی برای اولین بار به خونش رفتم و دوباره به ذهنم راه بدم اما حالا بااون پیشنهاد با احتمال تا صبح موندنم تو خونه شریف آروم و قرار نداشتم و هرچند ثانیه یکبار نفسم و فوت میکردم بیرون که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم.
موقتا از فکر بیرون اومدم و گوشیم و از تو کیفم بیرون آوردم با دیدن شماره خونه بابا ابروهام بالا پرید و با کمی مکث جواب دادم:
_بله...
فکر میکردم صدای بابا یا در بدترین حالت صدای راضیه رو میشنوم اما صدای رضا تو گوشی پیچید:
_سلام جانا خوبی؟
همین سلام و احوالپرسیش همین که اسمم و به زبون آورد به حدی عصبیم کرد که هیچی نشده از کوره در رفتم:
_به تو ربطی نداره،
چرا بازم به من زنگ زدی؟
این بار قبل از دوباره شنیدن اون صدای نحس متوجه نگاه پر از سوال شریف شدم و رضا جواب داد:
_چه خبرته؟
چرا انقدر زود قاطی میکنی؟
فقط زنگ زدم بگم که از بابات شنیدم داری برمیگردی،
لازم نیست تنهایی تو اون خونه سر کنی،
بیا اینجا قول میدم هیچ مزاحمتی برات نداشته باشم،
بازهم اگه راحت نیستی میتونم برم خونه یکی از رفیقام،
فقط تو اون خونه تنها نمون خطرناکه!
مورمورم میشد از حرف زدن باهاش،
از شنیدن صداش که گفتم:
_تو نمیخواد نگران من باشی،
فقط بهم زنگ نزن!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_158
قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای بگه گوشی و قطع کردم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_کی بود؟
سرم که به سمتش چرخید منتظر جواب داشت نگاهم میکرد و تز نگاهش معلوم بود حتی یه ذره هم بد به دلش راه نمیده که یه وقت فضولی باشه و فقط ازم جواب میخواست که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_همون پسره،
رضا بود.
بازهم بیخیال نشد:
_اذیتت میکنه؟
میخواستم بگم یکیه بدتر از تو،
یکی که مسئولیت تموم کردن عمرم بهش سپرده شده اما جلوی خودم و گرفتم:
_اذیت که نه،
میخواست شب و تنها نمونم و برم خونه بابام
در کمال تعجب پوزخندی زد:
_میخواست بکشونتت اونجا؟
مرتیکه عوضی!
شگفت زده از این حرفهای شریف چشمام گرد شد و شریف ادامه داد:
_از اذیت کردنهاش به پدرت گفتی؟
زیرلب جواب دادم:
_گفتم ولی سیریش تر از این حرفهاست!
سری تکون داد:
_که سیریشه!
و دوباره به سر تکون دادنش ادامه داد...
جوابی بهش ندادم و به مسیر پیش رومون چشم دوختم و یکی دو ساعت بعد بالاخره به تهران رسیدیم.
حالا تو مسیر خونه شریف بودیم که دلواپسیم بیشتر شد،
رضا و انرژی منفی ای که بهم داده بود به کلی فراموشم شد و نگرانی بابت رفتن به خونه شریف شروع شد و تا رسیدن به عمارت جناب شریف همراهیم کرد.
ماشین و داخل برد و این بار قبل از اینکه خودش پیاده شه رو کرد به من:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_159
_تا من ماشین و میزارم تو پارکینگ تو برو یه آبی به سر و صورتت بزن
مطابق حرفش از ماشین پیاده شدم و به تنهایی وارد خونه شدم.
حالا که شریف نبود میتونستم نگاه دقیق تری به همه جا بندازم که چشم چرخوندم به اطرافم،
تابلوهای روی دیوار ،
مبلمان و اون لوسترها،
همه وسایل انگار برای همین خونه و همین معماری بی همتا ساخته شده بودن که نفس عمیقی کشیدم.
نمیدونستم دستشویی این طبقه کجاست و دنبالش میگشتم که یهو با بلند شدن صدای پیغامگیر گوشی تلفن،
تو همون قدم ایستادم و صدای آشنایی توی گوشی پیچید،
همون صدای زنونه ای که وقتی برای اولین بار به اینجا اومدم شنیده بودم:
"سلام معین،
زنگ زدم به گوشیت اما جواب ندادی،
رسیدی خونه؟
حتما باهام تماس بگیر!"
مطمئن بودم این صدا صدای اون دختره رویا نیست،
نه شباهتی به صدای لوس رویا داشت و نه اصلا با عقل جور درمیومد،
یادمه اولین باری که به اینجا اومده بودم و این صدا رو شنیده بودم،
گل از گل شریف شکفته شده بود و پس نمیتونست این صدا متعلق به رویا باشه،
رویایی که شریف ازش فراری بود!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_160
غرق همین افکار وسط خونه وایساده بودم و بااینکه تماس قطع شده بود اما هنوز داشتم بهش فکر میکردم که صدای قدم هایی رو پشت سرم شنیدم و بعد هم صدای شریف تو خونه پیچید:
_چرا اینجا وایسادی؟
به سمتش چرخیدم و نمیدونم چا اما انگار که دلم بخواد بدونم اون صدای زنونه متعلق به کیه جواب دادم:
_داشتم میرفتم که تلفنتون زنگ خورد،
رو پیغامگیر بود و یه خانمی پشت خط بود
ابرو بالا انداخت:
_خب؟
بینیم و بالا کشیدم و ادامه دادم:
_مثل اینکه خیلی هم نگرانتون بود،
گفت اگه رسیدید باهاش تماس بگیرید!
راه گرفت به سمت تلفن و با چک کردن تماس ها لبخند زد،
یه لبخند عمیق و گفت:
_پگاهه!
و رو کرد به من:
_برو دستشویی اون سمته
و با دست به پشت سرم اشاره کرد
و خودش هم گوشی تلفن و تو دستش گرفت،
داشت من و میفرستاد دنبال نخود سیاه تا با پگاه جونش حرف بزنه که نمیدونم چرا زورم گرفت و پوزخندی زدم:
_خودم میدونم!
نگاهمم نکرد و فقط جواب داد:
_میدونی؟
مگه قبلا رفتی؟
حسابی غرق اون تلفن و اون تماس شده بود که با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_شایدم رفته باشم!
صداک انقدر بلند بود که گوشی تو دستش لرزید و سر بلند کرد،
با تعجب نگاهم کرد و من که نمیدونستم فازم چیه چشم ازش گرفتم و راه افتادم سمت دستشویی و بازهم صدای شریف و پشت سرم شنیدم:
_داری اشتباه میری،
اون سمت نیست!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_161
واقعا نمیدونم چم شده بود که در کمال تعجب دستم و بالا آوردم و چند بارم تکون دادم تا شریف چیزی نگه و به مسیرم ادامه دادم:
_خودم پیداش میکنم!
و به قسمت جدیدی از خونه وارد شدم...
صدتا در وجود داشت ونمیدونستم کدومش دستشویی و مجبور بودم یکی یکی بازشون کنم و البته این کار وبا صبر وحوصله انجام میدادم،
شاید چون دلم میخواست بشنوم شریف بااون دختره پگاه چی میگه شاید چون تموم فکرم درگیر این دختره بود…
فکرهای عجیب وغریبی به سرم میزد،
با خودم فکر میکردم که شاید دلیل فرار شریف از رویا همین دختر باشه،
فکر میکردم که فعلا شرایط برای ازدواجش با پگاه خانم مهیا نیست ومیخواد وقت بخره،
میخواد با همکاری من واسه خودش وقت بخره و آخر سر وقتی همه چیز جور شد برا با پگاهش ازدواج کنه!
بی اختیار آهی از ته دل سر دادم،
چقدر همه فکر وذهنم پر شده بود از شریف!
به در بعدی که رسیدم وبازش کردم خودش بود،
بالاخره دستشویی و پیدا کرده بودم و حالا انقدر از شریف فاصله گرفته بودم که دیگه صداش نمیومد وفقط هر چند ثانیه یکبار صدای هرهر خندیدنش ومیشنیدم که زیر لب “زهرمار”ی نثارش کردم و وارد دستشویی شدم…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_162
با فاصله رو مبل سه نفره کنار شریف نشسته بودم.
بعد از اون تماس حسابی نیشش باز بود و شاید کلا فراموش کرده بود که دیشب تا ناکجای نیمارو شسته بود و خیلی باکلاس داشت برگه های تو دستش و یکی پس از دیگری مورد مطالعه قرار میداد که دست از زیر چشمی نگاه کردن بهش برداشتم،
دیگه حالم داشت از این حس و حال بهم میخورد،
اصلا با هرکی حرف زده بود،
من و سنَ نه؟
چی بود این حس فضولی نسبت به رئیسم که حالا داشت دمار از روزگارم در میاورد؟
من که انقدر فضول نبودم حالا چم شده بود؟
چرا انقدر تو فکر کارای شریف بودم؟
تو دلم صدبار با خودم تکرار کردم،
شریف فقط رئیس منه حتی اگه پیشنهادش و قبول کنم حتی اگه یه مدت نقش دوست دختر یا نامزدش و بازی کنم و نفس عمیقی کشیدم که همزمان صدای شریف به گوشم رسید:
_شد ساعت چند؟
دستپاچه جواب دادم:
_چی؟
چی ساعت چند؟
سرم به سمتش چرخیده بود و شریف کاملا تو دیدم بود که ابرویی بالا انداخت:
_حواست کجاست؟
ازت پرسیدم ساعت چند محصولات جدید تو وبسایت رو نمایی میشه؟
اصلا این حرفهاش و نشنیده بودم که تازه دو هزاریم افتاد و جواب دادم:
_اینطور که بچه ها گفتن همه چی واسه دوشنبه آمادست،
دوشنبه 10 صبح محصولات و تو سایت میزاریم ،
همون روز هم تو بازار توزیع میشه،
همه تشکا و بالشت های جدید و با قیمت جدید.
سری تکون داد:
_خوبه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_163
و دوباره چشم دوخت به اون برگه ها...
با لپ تاپ مشغول شدم،
منشی شخصیش بودم مثلا اما ازم خیلی بیشتر از این ها کارمیکشید که حالا میخواست خودم اینجا کنارش بشینم و همه کارهایی که وظیفم نبود و انجام بدم و من هم بخاطر غیبت چند روزم نمیتونستم چیزی بگم و ناچار داشتم کارهای ریز و درشتی که بهم سپرده بود و انجام میدادم که دوباره صداش و شنیدم:
_خانم علیزاده...
دوباره نگاهم به سمتش کشیده شد:
_بله
این بار برگه های تو دستش و روی میز گذاشت و رو کرد بهم:
_کارم تموم شد،توهم یه کمی استراحت کن
حرفش و رد کردم:
_هنوز خسته نشدم
و خواستم دوباره سر کنم تو لپ تاپ که بازهم صداش و شنیدم:
_استراحت کن
با تکون دادن سرم حرفش و رد کردم:
_خسته نیستم مم...
این بار نزاشت حرفم تموم شه و کلافه گفت:
_ای بابا چه آدم لجبازی هستی،
میگم استراحت کن یعنی میخوام دو دقیقه باهات حرف بزنم!
جا خورده از شنیدن این لحن با قیافه طلبکار زل زدم بهش که خودش فهمید و با صدای آرومی ادامه داد:
_اون لپ تاپ و بزار کنار
مطابق حرفش لپ تاپ و اسلیپ کردم و منتظر شنیدن حرفهاش نگاه گذرایی بهش انداختم،
صدایی تو گلو صاف کرد:
_تصمیم قطعیت و گرفتی؟
من از طرف خانوادم و اطرافیانم خیلی تو فشارم که با رویا ازدواج کنم.
دلم میخواست بتوپم بهش دلم میخواست بگم چرا من؟
چرا همین پگاه جونش و به عنوان نامزدش معرفی نمیکرد؟
از اون لبخنداش معلوم بود چقدر اون دختر براش عزیزه و حتما میخواست بعد از کنار زدن رویا بااون ازدواج کنه و ذهنم درگیر بود که چرا؟
که چرا میخواست من نامزد صوریش باشم و میخواستم ازش بپرسم اما نپرسیدم...
حالا با خودش فکر میکرد چه خبره!
فکر میکرد برام مهمه که دختری تو زندگیش هست یا نیست که مسیر فکرهامو عوض کردم،
به مامان فکر کردم و قولی که شریف بهم داده بود،
درمون مامان قشنگ ترین اتفاقی بود که میتونست تو زندگیم بیفته و فقط باید به همین موضوع فکر میکردم که با تاخیر اما جواب دادم:
_بعد از اینکه من قبول کنم،
چه اتفاقی میفته؟
کاملا به سمتم چرخید :
_فقط کافیه من به یزدانی بگم که باهمیم،
این اخبار تو کل شرکت میپیچه ،
به گوش رویاهم میرسه ممکنه واسه مطمئن شدنش سراغمون هم بیاد اما بعدش دمش و میزاره رو کولش و میره،
رویایی که من میشناسم انقدر مغرور هست که وقتی بفهمه دختری تو زندگی منه قید این ازدواج و بزنه و از طرفی حتی ممکنه پدرش سهامش و بفروشه و وقتی بخواد این کارو کنه من میخوام دست به کار شم و با خریدن سهامش خیال خودم و همه رو از بابت شرکت و کارخونه و هتل راحت کنم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_164
ابرویی بالا انداختم،
پس نقشش این بود،
میخواست این طوری رویا و باباش و از میدون به در کنه که گفتم:
_تو این مدت من نمیخوام که مامانم و خانوادم از چیزی باخبر بشن
بی مکث جواب داد:
_این خبر به گوش خانوادت نمیرسه،
من حتی تموم تلاشم واسه اینه که خانواده خودم نفهمن،
ما فقط کافیه تو شرکت باهم خوب باشیم،
دختر عموی رویا آمار و بهش میرسونه و خیالش و از بابت رابطه ای که با هم داریم راحت میکنه
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_تو همین مدت هم هرکاری لازم باشه واسه مادرت انجام میدم،
دیگه؟
دیگه ازش چیزی نمیخواستم اما ته دلم یه حالی بودم،
یه حالی که نمیتونستم براش اسم بزارم،
نمیتونستم توصیفش کنم،
سردرگم بودم و فقط گفتم:
_حدودا چقدر طول میکشه که این ماجرا تموم شه؟
بعدش که رویا و پدرش بیخیال ماجرا شدن چی؟
من..
من میتونم دوباره تو اون شرکت کار کنم؟
تند تند سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_خیلی طول نمیکشه،
بعدش به همه میگیم باهم تفاهم نداشتیم یا اگه شرایط خیلی میزون نبود میفرستمت هتل و اونجا مشغول به کار میشی،خوبه؟
هرچی بیشتر از این باهم بودن صوری میگفت به همون نسبت هم حالم گرفته تر میشد که دیگه چیزی نگفتم و شریف از روی مبل بلند شد:
_ میخوام شام و سفارش بدم،
چی میخوری؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_165
دلم شام نمیخواست،
دلم رفتن از خونه شریف و میخواست که لبام و با زبون تر کردم:
_اگه میشه باقی کارهارو بزاریم واسه فردا،
من برم خونه؟
متعجب جواب داد:
_بری؟
هنوز کلی کار هست که باید انجام بدیم بعدش هم کجا میخوای بری؟
میخوای بری تنها تو اون خونه بمونی یا بری خونه پدرت و اون پسره علاف اذیتت کنه؟
ابرو بالا انداختم:
_من مشکلی با تنها موندن تو خونه خودم ندارم
حرفم و رد کرد و مصمم گفت:
_به هرحال هنوز کلی کار باقی مونده که باید انجام بدیم،
فکر نمیکنم بتونی بری!
گفت و راه گرفت به سمت تلفن:
_نگفتی چی میخوری؟
دهن باز کردم تا بگم کوفت میخورم اما شیطون و لعنت کردم و خیلی محترمانه جواب دادم:
_فرقی نداره،
هرچی که شما بخورید
دیگه صدایی از شریف نشنیدم و چند ثانیه بعد متوجه تماسش شدم،
داشت پیتزا سفارش میداد...
وقتی برگشت دهنم اندازه دهن تمساح باز شده بود و داشتم خمیازه میکشیدم که با دیدنش سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم و شریف که حالا خوش خوشانش بود لبخندی تحویلم داد:
_راحت باش چون بعد از فردا باید جلوی بقیه باهم راحت باشیم
دستم و برداشتم و گفتم:
_کار راحتی نیست
این بار روبه روم نشست،
روی مبل روبه روییم جا خوش کرد و کمی متمایل شد روبه جلو:
_سخت نیست فقط کافیه اعتماد به نفسش و داشته باشی و خیال کنی واقعا با من تو رابطه ای،
میدونم برات دور از تصوره اما سعی کن باهاش کنار بیای!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_166
و با یه لبخند مغرور زل زد تو تخم چشمام!
داشتم از حرص میترکیدم،
اعتماد به نفس داشته باشم؟
دور از تصوره ولی خیال کنم با این عتیقه تو رابطم؟
نمیتونستم بیخیالش شم،
جانا نبودم اگه زبون به دهن میگرفتم و چیزی نمیگفتم که پوزخندی تحویلش دادم:
_فکر میکنم سو تفاهمی پیش اومده،
از این نظر گفتم راحت نیست که من هیچ وقت تو فکر و ذهنم نبوده که با آدمی مثل شما تو رابطه باشم منظورم و که میفهمید؟
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_همون طور که قبلا گفتم شما اون مردی نیستید که دلم بخواد کنارش باشم دلم بخواد باهاش راحت باشم و خلاصه کسی باشه که به عنوان نامزدم یا حالا هرچیز دیگه ای بهش نگاه کنم،
این برام سخته،
اینکه وانمود کنم به شما حسی دارم و با شما تو رابطم!
و پوزخندم و تا لحظه آخر رو لبهام نگهداشتم اما لبخند شریف دووم نیاورد و حتی رنگ جناب شریف هم پرید،
فکر نمیکرد همچین جوابی بهش بدم که هی دهنش باز میشد تا چیزی بگه اما موفق نمیشد که بینیم و بالا کشیدم:
_منظورم این بود!