eitaa logo
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
501 دنبال‌کننده
868 عکس
871 ویدیو
21 فایل
این‌نمڪدان‌خدا‌جنس‌عجیبۍدارد..! 🌱🌸 هرچقدرمۍشڪنیم‌بازنمڪ‌هادارد …") بگوشم‌مشتۍ @Alamdaran_velait ڪپۍبا‌هدف‌نشر‌معارف‌اسلامۍمشڪلۍ ندارد..!✋🏻🖇️ 『تبادلاتما↯ @
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهسته میگویم کسی نشنود میرسد آوای تیغی پشت مسجدهای شهر. قاتل مولایمان شـمشیر صیقل می دهد🗡😔 🖤 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 49 فاطمه ؛متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامانم گفته خیالت راحت حرفی ن
خریدار عشق من ـــ کوفت مرض ، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین سهیلا ؛واویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین😁 ــ ای خدااا من چه گناهیی کردم که این دوتا پت مت شدن دوستم سهیلا ؛خوبه حالا ابغوره نگیر ، به یه شرط نمیایم ــ چه شرطی سهیلا ؛شب میایی تو گروه مو به مو هرچی گفتین و میگی به ما ـــبمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده مثل ندید پدیدها رفتار میکنی مریم ؛حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر، الان برو که برادر منتظرته😂😂😂 ــ باشه فعلا بای سهیلا ؛بهار شب منتظریماااوگرنه فردا میریم پیش برادر ، ازش میپرسیم چیشده ــباشه باشه باشههه😠 نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی نیمکت نشسته ، صدای تالاپ تولوپ قلبم میشنیدم خریدار عشق من نزدیکش شدم ، سلامم (احمدی بلند شد) ؛سلام ـــ ببخشید دیر کردم احمدی ؛نه اتفاقا خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایین بشینین ــ چشم (احمدی ایستاده بود و سرش پایین ، چند دقیقه ایی سکوت بینمون بود ، حوصله ام سر رفته بود) ــــببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین احمدی ؛قبل از هر چیز ، میخواستم به خاطر همه حرف هاییکه زدم عذر خواهی کنم ، من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین ـــ اهااان یعنی یعنی چون دختر حاج صادقی بودم عذر خواهی می کنین ؟😏 احمدی ؛نه نه من قبل از اینکه بهفمم شما دخترحاجی هستین میخواستم عذرخواهی کنم ، همون شب تو جمکران ــ خب حرفتون همین بود احمدی؛نه،راستش من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیمـ مامانم راضی بود قرار شد پدرم راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما مادرم نظرش عوض شده دیگه ، میگه راضی نیستم بری ــخب این حرف ها چه ربطی به من داره ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رهبر معظم انقلاب: شهید سلیمانی را دشمنان تهدید به قتل کرده بودند. این بزرگوار گفته بود من را تهدید به چیزی می‌کنند که آن را دنبال می‌کنم. https://eitaa.com/joinchat/3707043941Cf8b803efee 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
ساعت ۲۱ منتظر ۲ پارت دیگه از رمان زیبای خریدار عشق من باشید🌹
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت51 ـــ کوفت مرض ، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین سهیلا ؛واویلا خونه که
خریدار عشق من 53 احمدی ؛اول اینکه ازتون میخوام منو حلال کتین به خاطره حرفی که زدم بهتون،من تمام فکر ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد با ازدواج کردنم یه نفر دیگه روپایبند خودم کنم و اینده شو تباه کنم ،شما دختر خیلیی خوبی هستین ، من اون حرف ها رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و ....(با شنیدن حرفاش اشکام جاری شد) ـــ چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین ، تازه شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتمن شهادت میرسین ؟من دیرم شده باید برم (از جام بلند شدم و حرکت کردم ) احمدی؛خانم صادقی کمکم کنین ایستادم و برگشتم نگاهش کردم ــکمکتون کنم ، چه کمکی احمدی ؛بیاین با مادرم صحبت کنین ، بگین بخشیدین منو تا راۻی ب رفتنم بشه ـــ به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم احمدی؛چه شرطی ـــ شرطمو به مادرتون میگم، فعلا خوشحال بودم از اینکه حرفاییی که زده بود بخاطره رفتن به سوریه بودش تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم نمیدونستم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه خریدار عشق من ولی باید اخرین تلاشمو برای بدست اوردنش میکردم ،گوشیم زنگ خورد مامان بود ــ سلام مامان ؛سلام بهار جان کحایی ــ خونه ام مامان ؛بهار اماده شو سعیدا داره میاد دنبالت با هم بیاین اینجا ــ سعید چرااا!مگه خودم پا ندارم بیام مامان ؛وااا بهار گفتم خسته ایی به سعید بگم بیاد دنبالت ــلازم نکرده خودم میام مامان ؛از دست لجبازی های تو ،باشه بهش میگم نیاد ، توهم زود تر بیا ـــ باشه فعلا خداحافظ مامان ؛خداحافظ یه کم استراحت کردم بعد یه دوش گرفتم ، لباسمو عوض کردم ،کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون نمیتونستم زیاد صبر کنم برای همین یه گل شیرینی خریدم رفتم سمت خونه احمدی زنگ درو زدم فاطمه درو باز کرد با دیدنم از خوشحالی یه جیغی کشید و پرید تو بغلم . فاطمه ؛وایییی بهارفک میکردم بخاطره گندی که سجاده زده دیگه نمیبینمت ــفعلا که داری میبینی دختر !حاج خانم هستن فاطمه ؛اره چیکارش داری😁 ــ اومدم خاستگاری فاطمه؛نه بابا 😳 ـــاره بابا چیه بهم نمیاد ؟فاطمه بیا بریم داخل تا پس نیفتادم وارد خونه شدم حاج خانوم داشت قران میخوند فاطمه ؛مامان جون ببین کی اومده ــ سلام حاج خانم با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم بغلم کرد حاج خانم ؛خیلییی خوش اومدی منتظرت بودم (منتظر من ، یعنی احمدی گفته ماجرای امروزو ) حاج خانوم ؛معلومه که سوال های زیادی داری دخترم بیا بشین ــ چشم ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیدر فقط امیر المومنین است .. یا علی ابن ابی طالب (؏) 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 53 احمدی ؛اول اینکه ازتون میخوام منو حلال کتین به خاطره حرفی که زدم بهتون،من ت
خریدار عشق من 55 نشستم کنار حاج خانوم ، حاج خانوم نگاهی به فاطمه کرد ؛دختر تو مگه امتحان نداری فردا فاطمه ؛خوندم😊 حاج خانوم ؛خا پاشو برو یه بار دیگه بخون بهتر بنویسی فاطمه ؛عع مامان ، خب بگو برو تو اتاقت میخوام خصوصی صحبت کنم با عروسم 😁 حاج خانم ؛حالا هرچی، پاشو برو فاطمه ؛چشمم بعد از رفتن فاطمه حاج خانم دست منو گرفت حاج خانم ؛سجاد اومد سراغت ــ اره ،حاج خانم ؛میدونستم میاد ــ از کجا میدونستی حاج خانم ؛از اونجایی که علاقه اش رفتن به سوریه رو میدونم ، داره هرکاری میکنه که بره ــچرا اجازه نمیدین بره حاح خانم ؛کسی که برای رفتن دل کسیو میشکنه ،جاش همین جاست ته سوریه ، الان تو بخشیدیش ـــمن برای بخشیدنش و راۻی شدن شما یه شرطی گذاشتم ،شرطی که فقط میخوام به شما بگم حاج خانم ؛چه شرطی ـــ (سرمو انداختم پایین )اینکه با من ازدواج کنه ، حاح خانم لبخندی زد؛میدونستم همینو میگی 😊 ـــنمیدونم کارم درسته یا نه ، شایدباید مثل هر دختری دیگه مینشستم تو خونهو منتظر خاستگار میشدم حاج خانم ؛کار اشتباهی نکردی ، همیشه پسرها عاشق میشن و میرن خاستگاری حالا یه بارم دخترا برن چی میشه مگه ــ خیلی ممنونم درکم میکنید حاج خانوم ؛با مادرت تماس میگیرم واسه اخر هفته قرار خاستگاری میزارم ــ اگه اقای احمدی قبول نکنه چی حاج خانوم ؛اون وقت باید قید سوریه رفتن بزنه ـــمن دیگه برم دیرم شده حاح خانوم برو به سلامت واییی،که چقدر خوشحال بودم 'یعنی میاد خاستگاری ، یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه خاله خریدار عشق من بوی اش تا سره کوچه میومد ، اخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در زدم ، در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده 😂😂😂 میثم :ضایع شدم خیلی نه ـــ خیلییی😂 میثم ؛تو اولین نفری هستی که اینو میگی همه گفتن که ماه شدم ـــ بیجاره ها خواستن افسردگی نگیری😜برو کنار اش خور😂 خاله سمیه ؛میثم مادر کیه میثم ؛خاله سوسکه اومده مامان ــ تو برو کنار حسن کچل 😜😜😝 همه تو حیاط نشسته بودن داشتن اش داخل کاسه میرختن و تزیین میکردن ــ سلامم به همگییی خاله زهرا ؛سلام بهار جان خوبی ــ خیلی ممنونم زن دایی؛سلام عزیزم خسته نباشی مامان؛بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری ـــخیلیی ممنونم ، اتفاقا خیلی گشنمه مامان ؛مگه ناهار نخوردی ـــ نه حوصله نداشتم رو تخت روبه رویی نشسته بودم سعید ؛سلام بهار خانوم خوبین ــ خیلی ممنونم . یکدفعه دیدم میثم دارهبا گوشیش از همه عکس میگیره بعدم اومد کنار ما میثم ؛خب خاله سوسکه یه عکسی بگیریم ــ بله حسن کچل😂😂😜 (روسریمو مرتب کردم با ژست های عجیب غریب چندتا عکس گرفتیم باهم ) میثم ؛یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایسی یه عکسی بگیریم😝😛 ـــ نخیر دیکه بیشتر از این از دستم برنمیادددد😜😜 سعید ؛میثم یه عکساز من نمیخواهی، واسه اوقات تنهاییات میگم ها میثم ؛چرا که نه ، بیا کتار بهار بشین ، سه تایی عکس بگیریم . سارا ؛بابا تک خوری ممنوعه ها بزارین منم بیام ــبیا عزیزم میثم ؛همه امادهه۱،۲،۳،چیککک چیک‌ ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
سلام دوستان میدونم که خیلی هاتون دوست دارید فایل کامل رمان رو داشته باشید. ____________________ ما خودمون(مدیریت کانال) تمام این رمان زیبا طی دو هفته تایپ کردیم و خیلی دلمون میخواست که همینجوری بزاریم کانال بهره ببرید.ولی همانطور که عرض کردم زمان زیادی صرف شده. هر کسی که این رمان رو بصورت کامل میخواد بیاد پیوی لطف کنید فقط ۵ نفر رو با لینک عضو کنید و رمان کامل رو بگیرید🌹 ای دی بنده جهت دریافت رمان: @vahidhoseyni اگر هم تمایلی ندارید که ۵ نفر عضو کنید میتونید منتظر بمونید که روزی چند پارت بگذاریم.🌹 لطفا از کانال خارج نشید چون رمان جدیدی انشاءالله بهتر از این رمان رو در کانال قرار میدیم که بهره لازم رو ببرید🌹💐 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
سلام دوستان میدونم که خیلی هاتون دوست دارید فایل کامل رمان #خریدار_عشق_من رو داشته باشید. _________
خریدار عشق من شب خیلی خوبی بود ، شاید بخاطره اینکه فکرم جای دیگه ای بود ، برگشتیم خونع و از خوشحالی خوابم نمیبرد از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلاییو چادر سفید و صورتیم، تصمیم گرفتم تا اخر هفته به دانشگاه نرم نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطماز زبون مادرش چه عکس العملینشون میده دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد نزدیک های ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم سهیلا بود حوصله جواب دادانشو نداشتم ولی میدونستم دیوونه است میرع سراغ احمدی ـــ چیه بابا سهیلا؛کجایی بهار چرا نیومدی دانشگاه ــ حالم خوب نبود سهیلا؛چرا ، نکنه بخاطره این حرفایی که برادر زده ـــ نه سهیلا ؛چی شد دیروز ، این پسره چکارت داشت ــهیجی حلالیت میخواست بخاطره حرف هایی که زده ؛"سهیلا(صدای خنده اش بلند شد):وایی حلالیت واس چی،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست ــ من چه میدونم، کاری نداری جون حرف زدن ندارم سهیلا ؛هی نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلا بای ــ بای خریدار عشق من 58 بعد از نیم ساعت رفتم پایین مامان تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود ــ سلام مامان ؛سلام ظهر بخیر ، مگه دانشگاه نداشتی ــ حالم خوب نبود نرفتم مامان ؛چرا مگه چت شده ـــ هیچی سرم درد میکنه مامان ؛وااا یعنی فقط برا سردرد نرفتی ــ میخواهین الان برم ؟ مامان ؛نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم ــ دستتون درد نکنه مامان ؛راستی بهار یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود (تمام بدنم گر گرفته بود،اتیش درونمو حس میکردم) ــ خب چیکار داست مامان ؛احازه خواستن واسه فردا شب بیان خاستگاری (فردا شب ، گفته بود اخره هفته ) ــ خب شما چی گفتین مامان ؛گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه ، واسه باباتم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه حالا تو چی میگی ــ ها من ، نه نمیدونم ، یعنی هرچی شما بگین مامان :مشخصه سردرت عود کرده یه چیز بخور برو استراحت کن ــ باشه ،چی میخواین بگبن حالا به حاج خانم مامان ؛میگم تشریف بیارین ــ باشه ؛"غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم وایییی داشتم بال در می اوردم ، اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چندتا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم تمام لباس هامو از کمد بیرون اوردم شروع کردم به انتخاب کردن که کدومو واسه فردا شب بپوشم اینقدر مشغول بودم که نهفمیدم کی شب شد در اتاق باز شد ، زهرا بود زهرا؛سلام عروس خانوم ــسلام زهرا جون ،چقدر زود اومدی زهرا :معلومه که خاستگاری فردا شب هوش و حواست برده هااا، یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ، ستاره ها رو میبینی 😁 ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری🌿 تیغی‌که‌بین‌سجده‌شکسته‌سر‌مرا قـبلا‌غلاف‌آن‌کمـرم‌را‌شکسـته‌بود 🌙 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت57 شب خیلی خوبی بود ، شاید بخاطره اینکه فکرم جای دیگه ای بود ، برگشتیم خونع و
خریدار عشق من ـــ وایی شوخی نکن شب شده زهرا ط:خوشحالم که حالت خوبه ـــ منم خوشحالم ؛"زهرا ؛یه سوال بپرسم ــاره زهرا ؛دلیل حال بدت همون اقا بوده ــ بین خودمون میمونه زهرا ؛اره ؛"ــ اره زهرا؛حدس زده بودم ــ چقدر تو باهوشی😁😉 زهرا؛زیاد نیاد به هوش بالا نداشت، از قیافه هردوتاتون اون شب مشخص بود شب خاستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم نمیدونستم چحوری با اقای احمدی روبه رو میشم اصلا نمیدونستم چی باید بگم بایت این کاری که کردم دز اتاق باز شد زهرا ؛بهار هنوز اماده نشدی ــ الان اماده میشم زهرا؛وااییی تو از صبح تا مغز ما رو شستشو دادی که کدوم لباسو بپوشی، الان هنوز درگیری ــزهرا جون الان دو دقیقه ایی اماده میشم زهرا ؛باشه من میرم پایین تو هم زود بیا یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین همع اماده منتظر بودن جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد اومد نزدیکم جواد :تو کی بزرگ شدی وروجک که من نهفمیدم (بغلش کردم)ــ الهیی قربونت برم ،تو همیشه منو مورجه میدیدی صدای زنگ ایفون اومد ، از جواد جدا شدم رفتم سمت اشپزخونه، صدای احوال پرسی میشنیدم روی میز نگاه کردم مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان بعد از مدتی زهرا اومدداخل اشپز خونه زهرا:بهارچایی رو بیار ــ چشم چایی ها رو داخل استکان ریختم و رفتم سمت پزیرایی بعد از سلام و احوال پرسی چایی رو به همه تعارف کردم ، رسیدم به احمدی اصلا نگاهمم نکرد ،همونجور سرش پایین بود،، چایی رو برداشت و خیلی اروم گفت ممنونم بعدا رفتم کنار زهرا نشستم خریدار عشق من بعد از مدتی صحبت کردن ، حاج خانم ؛ببخشید حاج اقا اگه اشکالی نداره این دوتا جوون هم برن یه گوشه صحبت کنن بابا ؛خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست ، بهار بابا ؛"ــ بله بابا ؛اقا سجاد راهنمایی کن ــچشم از جام بلند شدم ولی احمدی هنوز نشسته بود، حاج خانم ؛سجاد مادر پاشو دیگه احمدی؛چشم من جلوتر حرکت کردمو و احمدی پشت سرم میومد ، وارد اتاقم شدیم من گوشه ایی روی صندلی نشستم و احمدی ایستاده بود ، حرفی نمیزد ولی از چهره اش اعصبانیت میبارید ـــ نمیخواین بشینین احمدی ؛نه همینجور راحتم ،اگه میشه حرفاتون بزنین میشنوم ،ــ یعنی شما حرفی ندارین احمدی؛وقتی این خاستگاری به میل شما ومادرمه، پس من چیزی برای گفتن ندارم ــ باشه،پس بریم منم حرفی برای گفتن ندارم ؛'"احمدی؛چرا اینکارو میکنین ، چرا با سرنوشتتون بازی میکنید ــ سرنوشت، بازی،مگه زندگی کردن بازیه احمدی:زندگی ، کدوم زندگی من یه ماه دیگه میرم معلوم نیست برگردم یا نه ، چرا میخوایین ایندتون تباه بشه ، ــ من اگه فقط یه روز از زندگی با شما خوشبخت باشمبرام کافیه ، مهم نیست ادم چقدر کنار مردش زندگی میکنه،مهم اینه اینقدری که زندگی کرده چقدرشو با عشق زندگی کردع ،حالا میخواد یه سال باشه یه ماه یه روز یا یه عمر 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا