#پندانـــــــهـــ
از غصهها دست بکش❗️
کمی لبخند به لبهایت بزن😊
پاهـایت را بـردار و راه بیفت🏃♂
زندگی پر از زیباییهای بیانتهاست 👌
لذت ببر ...😍
این لحظهها حق توست
تو را که برای گریستن نیافریدهاند
🍃نگران آدمهایی نباش که مدام
شاخ و برگت را میریزند.
آنها غافل هستند که تو ریشه داری
و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی
🚶♂پاهایت را بردار و به کفشهایت
ایمان داشته باش
آنها تو را از پیچ و خمها
عبور میدهند🌸🍃
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
آقایون برگردید به مواضع امام 🙂
#انتخابات #انتخاب_اصلح✌️
#رای_مردم_تعیین_کننده_است
#مشارکت_حداکثری
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_پنجم 📍
سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
_دستتون درد نکنه بی بی عالی شده
_نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟
_نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!
ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
_اشکالی داره؟
_نه اما از این اخلاقا نداشتی
_خب آخه خیلی خوشمزه بود!
_اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم
با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت:
_با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم!
چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد:
_الو
_سلام
_سلام ترانه خوبی؟
_خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره!
_نگران نباش قربونت برم من خوبم
_وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟
_الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم
_حیف منم که دارم از نگرانی می میرم
_ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه
_بگو ببینم چی شده؟
_هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا
_کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
_میگم که داستان داره
_یعنی زنده شده؟
از تصور ترانه خندید و جواب داد:
_نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم
_خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!
_خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟
_والا بخیل نیستیم منتها...
_بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده
_چجوری؟
_عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟
_بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون
_کدومشون؟
_وا
_آخه الان وسط یه عالمه قبرم!
_بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟
_ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟
ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
_جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده
_دقیقا
_باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی
_البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا
_مواظب خودت و بچه باش. خدافظ
برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_ششم📍
بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را... ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.
گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته... بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی!
_میشه برگردیم خونه ی بی بی؟
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم
_تنهاست
_تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست...
_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه
_بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام
_جایی می خوای بری؟
_اوهوم میرم دیدن ترانه
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه!
_داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه
_از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
_ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم!
_چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا!
_من می ترسم
_وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا
_جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه
_به بی بی بگو
_چی رو؟
_قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟!
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
هدایت شده از 『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
💛به نام خدا💛
آغاز میکنیم با ذکر یا علی مدد(ع)✋🌸
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 من أخَذَ بالحَزمِ استَظهَرَ.
🍀 آن كه دور انديش باشد، احتياط كند.
📚 غرر الحكم، ح 7913.
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_هفتم 📍
تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود.
_سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.
_زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...
_راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد
_خدا رحمتش کنه
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
_چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته
_بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه...
_بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته
_بله... درسته
بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
_من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید
_البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته...
_ارشیا؟!
_بله
_از من تعریف کرده؟
بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت:
_یعنی تعریف نداری؟
_خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا
_جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای
_من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره
_داره اما تو ازش می ترسی
_من؟!
یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
_زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟
کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
_خب بله... نباید داشته باشه
_پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش
_چه حرفی؟!
_همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!
سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد!
_یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟!
_همینجوری... خودمم تازه فهمیدم
_تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم.
دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
_ارشیا بچه نمی خواد بی بی!
_استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره.
_ولی...
_مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی!
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
📚مفرداتش خوب است اما مرده شوی ترکیبش را ببرد.
این اصطلاح در مواقعی به کار میرود که شخصی از موضوعی سررشته ندارد ولی با یاد گرفتن چند کلمه و چند مطلب در باره آن موضوع و یا با لفاظی و استفاده از کلمات پیچیده میخواهد خود را اهل فن نشان دهد و در آخر هم گفتههایش هیچ سودی ندارد.
همچنین در مواردی که عواملی که هر کدام به تنهایی مفید بوده یا بیضرر باشند ولی با ترکیب و اختلاطشان نتیجه مطلوبی به دست نیاید از این اصطلاح استفاده میشود.
در کتاب امثال و حکم مرحوم دهخدا اینچنین آمده که گویند سبحانی نامی درویش مسلک تعدادی کلمات حکمت و عرفان را یاد گرفته و دنبال هم به طنز بهکار میبرد، بدون آنکه ربطی بین آنها باشد. به نحوی که شنونده ناآگاه گمان میبرد که او مطلبی جدی میگوید و فهم آن دشوار است.
روزی ناشناس در حلقه درس میرزا ابوالحسن حکیم معروف به جلوه حاضر شد و در میان مباحثه همان الفاظ را به کار برد.
حکیم چند لحظه متحیر بدو نگریست وسپس بفراست، بیمعنی بودن گفتههای او را دریافت و گفت:
مفرداتش خوب است اما مردهشوی ترکیبش را ببرد.
در اینجا منظور حکیم از ترکیب، اشارهای دوگانه دارد از یک طرف به مجموعه کلمات او که هر کدام به تنهایی معنی دارند ولی در ترکیب با هم و دنبال هم بیمعنی بودند، و از طرف دیگر ترکیب اشارهای طنزگونه به ریخت و قیافه وی دارد به جهت توهین به وی.
این داستان را به مورد مباحثه مطربی با یکی از علمای دربار فتحعلیشاه هم نسبت میدهند.
وقتی مطرب در مورد تکان دادن دستها و پاها به تنهایی از عالم میپرسد وی میگوید اشکالی ندارد. مطرب نیز با زرنگی برخاسته و شروع به رقصیدن میکند و میگوید پس این کار هم که ترکیب همان حرکات است نباید اشکالی داشته باشد. وی در پاسخ این جمله را به کار میبرد.
ضمن اینکه امروزه مردم بیشتر از بخش دوم این اصطلاح یعنی جمله "مردهشوی ترکیبش را ببرد" یا "مردهشور ترکیبش را ببرد" در مورد یکدیگر استفاده میکنند و منظورشان توهین به ظاهر و قیافه شخص میباشد.
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_هشتم 📍
سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!
_چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا می خورم
_داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه نه! خیلی گرسنم نیست
بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_نه خوبم
_جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب.
_خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
_چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم
_چرا؟
_چون می ترسم
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده
_سعیمو می کنم
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچه دار میشیم!
چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
ادامه دارد....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_نهم 📍
بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!
ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم
_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود! ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟
باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
هدایت شده از 『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
💛به نام خدا💛
آغاز میکنیم با ذکر یا علی مدد(ع)✋🌸
🌻 حضرت علی عليه السلام:
🍀 قلِيلٌ تَدُومُ عَلَيهِ، أَرجَى مِن كَثِيرٍ مَملُولٍ مِنهُ.
🍀 كار اندكى كه ادامه يابد، از كار بسيارى كه از آن به ستوه آيى اميدوار كننده تر است.
📚 نهج البلاغه، حکمت 278.
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت 📍
ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟
_باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم"
دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده.
ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده!
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده
_یعنی چی؟!
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم
_چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید می فهمیدم فهمیدم
_صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم
خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
🌸https://harfeto.timefriend.net/16224547676426🌸
اینجا حࢪفاتون ࢪو بہ صوࢪت ناشناس بہ ما بگید🌸
🌼@data_Caffe_Romane🌼
و اینجا جواب بگیرید✨💦
✨ #احسن_القصص
✨#داستان_های_بحار_الانوار
✨#جلد_دوم
✨#داستان_بیست_و_دوم
👈 #جاذبه_امام_حسن_علیه_السلام
🌴مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن می داشت، وارد مدینه شد. در شهر امام حسن علیه السلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش می آمد به آن بزرگوار گفت.
🌴حضرت با کمال مهر و محبت به وی می نگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود: ای مرد! من خیال می کنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کرده ای. در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم. اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم. اگر راهنمایی بخواهی، هدایت می کنیم. اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمی داریم. اگر گرسنه هستی سیرت می کنیم. اگر برهنه ای لباست می دهیم. اگر حاجتی داری برآورده می کنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما می شوی و ما می توانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم. چه این که ما خانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.
🌴وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد: گواهی می دهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی:
🍃الله أعلم حیث یجعل رسالته🍃
✨و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد✨
🌴و تو ای حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منی.
🌴سپس مرد به خانه امام حسن علیه السلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید.
📚 بحار ج 43، ص 344
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت_یکم 📍
ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت:
_بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟!
زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه
_تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته...
_بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟
_منو با نیکا مقایسه نکن...
_چشم!
_تعجبم از زری خانومه
_مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه...
_میشه این املت رو برداری؟
_چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم
_ببر خودت بخور من سیرم
_وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها
بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد.
_دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم
ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت:
_آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم
و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت:
_یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده!
ترانه با چشم های ریز شده گفت:
_دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به...
_بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم!
دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت:
_الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت...
_گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز
تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت:
_خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی!
_دشمن شاد؟!
چشمکی زد و با نیش باز گفت:
_طاها دیگه...
ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد:
_اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن
_والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم.
_جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟
_گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و...
_آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو
_من سراپاگوشم
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت_دوم 📍
ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:
_من سراپا گوشم
_مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود...
اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..."
به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم. جالب بود که خودش به خانوم جون گفت:
_زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟
_چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی
تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم...
وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت:
_بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات
بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم...
_خوبی دخترعمو؟
هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم.
_جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم
_نه...
_حرف دارم باید می اومدم
خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت:
_بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره
و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم:
_چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمی تونم ریحانه
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣
هدایت شده از 『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
💛به نام خدا💛
آغاز میکنیم با ذکر یا علی مدد(ع)✋🌸
🌻 اميرالمؤمنين عليه السلام:
🍀 منِ اطَّرَحَ الحِقدَ، استَراحَ قَلبُهُ ولُبُّهُ.
🍀 آنكه كينه را كنار بگذارد، قلب و ذهنش آرامش مى يابد.
📚 غرر الحكم، ح 8584.
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت_سوم 📍
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمی تونم ریحانه
_چی رو نمی تونی؟
_همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای!
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت:
_نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم!
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم.
_معلوم میشه... حالا که شده
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟
نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد!
انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه
تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم...
ادامه دارد......
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت_چهارم 📍
طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم:
_من فکرامو کردم پسرعمو
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمی خوریم!
باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه.
و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد.
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت_پنجم📍
فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند! یعنی خانه ی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود...
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود، شبیه قبلترها نبود، بی تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیله ی موقت را دور خودش داشته باشد!
امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می کرد، بس نبود این آشفتگی ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می ماند؟ بیچاره طفل بی گناهش... تصمیمش را باید می گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید! فردا باید می رفت خانه ی عمو... از همین جا باید تغییرات را شروع می کرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی دانست چه پیش می آید اما دلش گواهی بد هم نمی داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد...
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می کردند و دوستش داشتند.
ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده
و چشمکی حواله ی ترانه کرد، ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می کنه راست میگین
_مگه دروغ میگم گل دختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن، وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم این نوید پاشنه ی خونه رو از جا کند و ما رو برد... همه هم شاهدن!
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر... همیشه ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله
چادرش را جمع کردو دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه ی دسته بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه شان صحیح و سلامت به دنیا می آمد، هنوز هم بخاطر معجزه ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ پچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد
_خب بابا ببخشید هول شدم
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده
_کی اومده؟ لابد عمه ی خدابیامرزه
_خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
ادامه دارد.....
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب اقای جلیلی به کسانی که میگویند اگر ما نباشیم جنگ میشود.😂
#استوری
#انتخابات
#اتحاد
#جلیلی
🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
هدایت شده از 『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
💛به نام خدا💛
آغاز میکنیم با ذکر یا علی مدد(ع)✋🌸