eitaa logo
مسجد ۱۴ معصوم روستای صرم
201 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
97 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️شما برای غدیر چه کار کردید؟؟؟ ارسال عکس از ارادتتون به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام برامون بفرستین و هر چی که تبلیغ غدیر میکنه 🔹ارسال عکس به آیدی👇👇👇 @sarm_news_admin 🔹مهلت ارسال👈 ۱۷ تیرماه ✅ اهدای جایزه به ۱۰ نفر از مبلغان غدیر 💠در کانال خبرگزاری روستای صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️شما برای غدیر چه کار کردید؟؟؟ ارسال عکس از ارادتتون به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام از عید قربان تا عید غدیر دهه امامت و ولایت برامون بفرستین و هر چی که تبلیغ غدیر میکنه 🔹ارسال عکس به آیدی👇👇👇 @sarm_news_admin 🔹مهلت ارسال👈 ۱۷ تیرماه ✅ اهدای جایزه به ۱۰ نفر از مبلغان غدیر 💠در کانال خبرگزاری روستای صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
سلام آقای خوبی ها❤ 🍃صلوات یادت بمونه🍃
60d35760fa40ae6815703dea_-9196915488491488793.mp3
3.24M
🎧 🎙استاد پناهیان 🔸چرا باید را پرشور برگزار کنیم؟! خاطرۀ استاد پناهیان از پاسخ غم‌انگیز استاد مصری دربارۀ ...
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چاقو خوردن یک زن باردار جلوی چشمان قاضی! ♨️ واقعیت‌های در ایران!!! ❗️ ماجرای پرتاب آب دهان به خانم مرسدس گونزالس! ♨️ فرانسه آزادترین کشور دنیا! ❗️اقدام عجیب پلیس در دادگاه! ___________________ 🔹 برشی از سخنرانی به مناسبت دهم تیرماه، سالروز شهادت مروه شربینی
📚 بهلول و عطار شیاد آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریب وار و سربه گریبان ناله مـی کنـد . بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟ آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهررسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چـون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم وپس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت : غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً سخن مگو. اما به عطار بگـو امانـت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهرهاي خراسـان را دارم و چـون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نـزد تـو بـه امانـت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی واز پول آنها مسجدي بسازي . عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خرده آهن و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شـد و در همـان وقـت مـرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است، فوري بیاور و به این مرد بده. شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـه مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
ایســتاده بــود وســط مســجد گوهرشــاد. جنــاب صمصــام را دیــد کــه بــا کفشهای زیربغل از حرم بیرون آمد و رفت سمت ایوان مقصوره. سید بعد از خواندن دو رکعت نماز، رفت منبر. - مــردم مــا دوتــا آلمــان داریــم؛ آلمــان شــرقی وآلمــان غربــی. آلمــان شـرقی ســه چیز ندارد، یکی روضه خوان، یکی مرده شور و یکی هم امام جماعت. حالا من امام جماعت آلمان شرقی هستم و کرایه میخواهم که بروم آنجا. مردم دورمنبر جمع شدند و شروع کردند به پول دادن. ســید، همانطــور کــه پولهــا را میریخت توی کیســه،رو کرد ســمت او که چشــم هایش به دســت ســیدخیره شــده بود و گفت:این هم سهم فقرای مشهد.
سلام آقاجانم! ☘این قصّه کمی دگر به سر می آید ☘آن یار که رفته از سفر می آید ☘با پرچم سرخ و ذوالفقار حیدر ☘با سیصد و سیزده نفر می آید 🤍الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤍 🌹🍃🌹🍃
🔴 مشت خدا از همه بزرگ‌تره 🔹دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی رو به‌طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته رو لطفاً بهم بدین، اینم پولش. 🔸بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته‌شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختربچه داد. 🔹بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری. 🔸ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد! 🔹مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه، گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار. 🔸دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، می‌شه شما بهم بدین؟ 🔹بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ 🔸دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره! 🔹خیلی از ما آدم‌بزرگ‌ها، حواسمون به‌اندازه‌ یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطرافشون بزرگتره.
. خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 💚