❓ پایه گذار #وحدت_شیعه_سنی چه کسی است؟!
🔶 برخی گمان میکنند امام #خمینی(ره) یا حتی آیت الله #بروجردی، مبدع و بنیانگذار #وحدت #شیعه و #سنی هستند. (با توجه به اقدامات متعدد و برجسته شان) اما سابقه وحدت شیعه و سنی نه تنها در بین علمای سابق وجود داشته که اولین اسوه #وحدت، شخص امیرالمومنین #علی(ع) است.
✅ امام علی(ع) در دوره سه خلیفه، بهترین نمودهای عینی و عملی وحدت مسلمانان را در تاریخ اسلام ثبت کردند. در اولین گام وحدت، امیرالمومنین از حق شخصی خویش به خاطر حفظ وحدت مسلمین گذشتند و سالها مصیبت ها و رنجهای زمانه را هم بدان سبب تحمل نمودند. در اولین بزنگاه تفرقه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص)، در #سقیفه، #ابوسفیان که شم سیاسی نیرومندی داشت و زمینه اختلاف را فراهم می دید، مستقیما به درب خانه علی(ع) رفته و به وی پیشنهاد کرد که «دستت را بده تا من با تو بیعت کنم که اگر من با تو بیعت کنم، همه فرزندان عبد مناف و بعد قریش و سرانجام همه عرب تو را به فرمانروایی می پذیرند.» و امام علی(ع) که از هدف فتنه انگیزانه ابوسفیان در ایجاد تفرقه و آشوب برای خشکاندن نهال نوپای اسلام و بازگرداندن جاهلیت به خوبی آگاه بود، ضمن رد این پیشنهاد به وی فرمود: «تو به جز فتنه و آشوب، هدف دیگری نداری. تو مدتها بدخواه اسلام بوده ای. مرا به نصیحت و سپاهیان تو نیازی نیست.»
🔶 امام علی(ع) با مشورت، همکاری و همفکری با خلفا تمام توان خویش را برای جلوگیری از انحراف #اسلام پس از رسول خدا(ص) به کار بستند.
✔️ #ابوبکر در بزنگاههای مختلف (جنگ با مرتدین، در نبرد با رومیان، در مناظره با علمای یهود و نصاری و...) خود را مدیون مشورت ها و علم امیرالمومنین(ع) میدانست.
✔️ این از سانسورهای تاریخ اسلام است که علاوه بر مشاوره های علمی، نظامی، سیاسی، در طول خلافت #عمر بن خطاب، حضرت علی(ع) سه بار (به هنگام عزیمت خلیفه دوم به شام، در ابتدای جنگ قادسیه و عزیمت او به بیت المقدس) جانشینی عُمر در مدینه و اداره این شهر را می پذیرد. صرفا برای حفظ اسلام. وحدت از این بالاتر؟!
✔️ حضرت علی در عصر خلیفه سوم، افزون بر مشاوره های معمول، در برابر ناراضیان خلیفه نیز نقش میانجی گری را به عهده داشت و هنگام محاصره خانه #عثمان و بستن آب بر وی، به خلیفه آب رساند و فرزندان جگرگوشه اش حسنین(ع) را برای حفاظت از او به درِ خانه اش فرستاد.
🔶 این از بزرگترین ظلمها در حق حضرت علی(ع) است که این #محور_وحدت شیعه و سنی که حضرت برای ایجاد آن تلاش بسیار زیادی کردند، به #محور_تفرقه بدل شود.
🌹چه خوب که شیعه درست پا بر جای پای اهلبیت(ع) گذارد و نه پیش و نه پس از آن. در عمل و نه در حرف.
🔰#نمازوغدیر
💠 آیت الله حائری شیرازی :
🔶 برای دوختن بایستی هم سوزن داشت هم نخ. سوزن بدون نخ نمیدوزد و نخ بدون سوزن فایدهای ندارد. #نماز ، سوزن است و #ولایت ، نخ.
🔷 در غدیر سوزن مردم را نخ کردند بعد از رحلت #پیامبر_اکرم صلیالله علیه و آله نخ از «چشمه سوزن» در رفت.
به قول شاعر:
یک عمر دوختیم و نخ از چشمه رفته بود ما یک نظر به «چشمه سوزن» نمیکنیم
🔶 کسانی که غدیر را جدی نگرفتند نماز میخوانند چه نمازی! اول وقت، با جماعت، با قرائت صحیح، با نوافل و مستحبات. میدوزند اما بدون نخ. حالا ندوز، کی بدوز!
🔷 مواظب باش دلت هوای او را نکند. او که در سوزن نخ ندارد #شیطان تشویقش می کند که تند تند بدوز، زیاد بدوز.
چون می داند آخرش هیچی ندوخته است.
🔶 شیطان به نماز #شیعه کار دارد، وسوسه می کند که سهلانگار باشد، کاهل باشد، نماز را اول وقت عقب بینداز، چون می داند سوزن او با نخ همراه است.
🧡 عبادت بی تولای علی هیچ
💛 نوای عشق منهای علی هیچ
💚 اگر عمر دو صد نوحت ببخشند
💙 تـمام عــمـر منهـای علـی هیــچ
📚 #آیتاللهحائریشیرازی ، تمثیلات، جلد ۱ ؛ خلاصه ای از صفحه ۱۲۲ به همراه اندکی اضافات.
✳ چه سنخیتی با امیر مؤمنان داریم؟
🔻 ما چه سنخیتی با #امیر_مؤمنان داریم؟ بعد از این همه فضایلی که در مدح حضرت گفتیم، جای این سوال باقی است که ما را چه به حضرت. همین که او را دوست داریم، کافی است؟ #محبت، #تبعیت و پیروی را آسانتر میکند، ولی کافی نیست، بلکه به عکس، #مسئولیت ما را بیشتر میکند، زیرا مسئولیت کسی که محبت #امام در دل اوست، بیشتر از کسی است که امام را دوست ندارد و یا نمیشناسد.
🔹 کاری که ما میکنیم، این است که امام را باعظمت جلوه میدهیم، سپس او را مانند کالاهای لوکس و دکوری به نمایش میگذاریم و به وجودش افتخار میکنیم اما ما چه میکنیم؟ امیر مؤمنان (ع) از این راه میرود و ما از راه دیگر، آنگاه او را امام خود میخوانیم. این دروغ و افترایی بیش نیست.
🔸 ما #شیعه و پیرو علیبنابیطالبیم و مردم اعمال ما را به حساب او میگذارند. آیا او راضی است که به #همسران خود ظلم کنیم یا اینکه در #تربیت_فرزندانمان کوتاهی کنیم؟ هرگز! او کسی است که تازیانه به دست میگرفت و داخل بازار میشد و فریاد میزد: «اول فقه، سپس تجارت.» سپس در میان بازار میگشت و اگر مظلومی را پیدا میکرد [حق او را از ظالم میگرفت.] او اینگونه در میان مردم حکومت و داوری میکرد.
🔺 وقتی در #عمل با امام رابطهای نداریم، پس در واقع هیچ ارتباطی میان ما و او نیست.
👤 #امام_موسی_صدر
📚 از کتاب #انسان_آسمان
📖 صفحات ۴۸ تا ۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 خاطره شنیدنیِ آیتالله طبسی از راننده سعودی!
🇸🇦 کارفرمای وهّابی دعوتم کرد برای شام؛ دویست نفر وهّابی چفیه قرمز دورهم جمع بودند. ناگهان...
👌 این خاطره را از دست ندهید!
#شیعه
#وهّابیت
#انقلاب_اسلامی
#عربستان_سعودی
📲 به طلبه مدیا بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/657522961Cbd43c59a42
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁
❤️🔥 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سوم
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
⊰✾✿✾⊱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁
❤️🔥 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ونهم
ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم :
_مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...
از تصور تعرضعدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
_زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!
و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد :
_دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش #مراقبته تا من
بیام!
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سریتڪان داد و تأیید ڪرد :
_حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقبنشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم :
_عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...
ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :
_هیچی نگو نرجس!
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لالههایدلتنگی را درنگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاهمیڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
باپشتدستم اشڪهایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرماندهها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهنوشلواری خاڪی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرماننشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
_معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق #سربازی اینچنین #فرماندهای سینه سپر ڪرد :
_حاج قاسم بود!
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا #پناهمردمآمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاجقاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
_نرجس! به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد!
و دررڪاب حاجقاسم طعم#قدرتشیعه را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید :
_مگه #شیعه مرده باشه ڪه حرف #سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به #ڪربلا و #نجف برسه!
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته
و برای چشیدن شهادت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
⊰✾✿✾⊱