eitaa logo
-چیریک-
1.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
888 ویدیو
13 فایل
عزادارِ‌مادرِ‌سادات . . . -نقطهِ امنِ فضای‌مجازی اینجاست !☕- . . . | دهه‌هشتادیِ ساکن کوچه پس کوچه های انقلاب | . . . - کپی؟ ۳صلوات‌به نیت سلامتیِ‌امام‌زمان . قالب‌کانال کپی نشه... . . . ‹‌ وقف نوکریِ حضرت صاحب › -Cherik_128- . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقا...💔🥺 @Cherik_128
سلام ببخشید امروز داستان دیر شد این یکی دو روزه ممکنه یکم دیر بشه به بزرگی خودتون ببخشید❤️
قسمت پنجم سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمی‌داشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود. _حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟ _مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟ مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت: _دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت! _خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته! _از ما گفتن بود حاجی جون! ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟ @Cherik_128
قسمت ششم نزدیک منطقه خان طومان گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با صدای بلند حرف می‌زد و دستور می داد: _مرتضی کریمی! گردانت را بردار و بزن به خط! نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،از پشت دیوار آجریِ نصف و نیمه ای که معلوم بود،از اصابت توپ و تیر،به این حال و وضع افتاده،می پریدند و وارد دشت می شدند.دشتی وسیع که از انبوه درخت های کاج و زیتون پر بود.هدف،گرفتن تپه ای بود که عرب ها به آن((تَل)) می‌گفتند.بعد از گرفتن تل،چند تا خانه،هدف بعدی بچه ها بود.سوز سرمای دم صبح،به صورت شان سیلی میزد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند. مرتضی کریمی بلند فرمان داد: _بچه ها لبیک یا زینب،یاعلی،حرکت! حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بود و یکی یکی بچه ها را وارد خط میکرد.مجید نفر دوم یا سوم بود که می‌خواست وارد خط شود. تا چشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد: _مجید!تو اینجا چه غلطی میکنی ؟کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب،برو فقط نبینمت ،تا بفرستمت عقب. نگاهی به حاج مهدی کرد.برعکس همیشه که جوابی دست به نقد در جیبش داشت،این بار حرفی نزد.فقط نگاهش بود که حرف می‌زد.آرام آرام رفت ته ستون .صدای شلیک تیر و ((لبیک یا زینب))بچه ها در هم پیچیده بود.همه لبیک گویان به سمت خودش برگرداند.این صدای ((لبیک یا زینب )) مجید بود،بیشتر فرماندهان هاج و واج مانده بودند.مجید شانه به شانه حاج قاسم می دوید.همه توانش را در صدایش جمع کرده بود و یک ریز لبیک میگفت.حاج قاسم تا صدایش را شنید،داد زد: _مجید!تو این جا چی کار میکنی،مگه قرار نبود نیایی؟تو را میخواستن برگردونن عقب. _از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم .مگه من مُرده م که این نامردا بخوان،به بی بی نگاه چپ کنن. این را گفت و بلندتر از قبل فریاد زد: _لبیک یا زینب @Cherik_128
و سلام بر او که می‌ گفت: مسئولِ ما باید توالت بشوید؛تا آن غروری که درون اوست ، بریزد. @Cherik_128
قسمت هفتم پشت هم تیر خالی می‌کرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها فاصله گرفته،هرکس دستوری بهش می‌داد: _مجید،مجید،مجید نرو! _این رو کی راه داد تو خط؟مجید برگرد! _مجید کی رفتی اون وسط؟برگرد! اما مجید دیگر صدای پشت سری ها را نمی شنید.صدای تیرهایی که ردوبدل می شدند،نمی گذاشت حرف کنار دستی هایش را هم بشنود.کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند.تیر از همه طرف می بارید.هرکسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری ها درست کرده بودند،پناه گرفت.سنگرهایی از سنگ های کوچک و بزرگ،که پای هرکدام را از دو طرف،بیست سی متر کنده بودند.بیشتر بچه ها کف زمین خوابیده بودند.برای کمین و تیراندازی،پناهگاهی به غیر از همین سنگرهای کوچک یک متری،توی آن دشت نبود.چندتا از بچه ها،لحظات اول شهید شدند.مجید جزء نفراتی بود که جلوتر از بقیه،شلیک می‌کرد. می خواست از سنگر عقبی،به سنگر جلوی خودش برود،حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده،ترسید و داد زد: _مجید بشین،تکون بخور! همان موقع خم شد.نای دویدن نداشت. دستش را به شکمش گرفت.با زحمت خودش را به پشت سنگر جلو رساند.رد خونی که روی زمین افتاده بود،خبر از تیرخوردن مجید می داد.بادگیر آبی رنگی که به تن داشت،عین خون شده بود.مجید تیر خورده بود.حمیدرضا خودش به مجید رساند و حاج قاسم را صدا زد.حاج قاسم نیم خیز،خودش را یک نفس به مجید رساند .می خواستند جیب خشاب را از حمایل بند مجید جدا کنند.بیشتر نیروها،چاقو همراه شان بود.حاج قاسم اسلحه اش را زمین گذاشت.چاقو را زیر یقه اش وصل کرده بود.به زحمت از زیر لباس بیرونش کشید،داشت به سرعت جیب خشاب را می‌برید، که دست خودش را برید.دلهره و نگرانی اش،بیشتر به خاطر مجید بود.بریدگی دست،برایش اهمیت نداشت.دستش را با باندهای که همراهش بود،بستند.جیب خشاب های مجید را باز کردند.ولی آرام نبود.همان طور که دستش را،روی زخم گرفته بود،ناله می‌کرد و می‌گفت:حاجی سرم درد میکنه،انگار دارن توی سرم طبل میزنن. @Cherik_128
قسمت هشتم _حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو می‌نشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود. حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن! حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند: _مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه. سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت: _سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟ _مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب. با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمی‌آمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت: _مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب. _آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم. حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود. @Cherik_128
https://harfeto.timefriend.net/17085013851114 رفقا لطفا نظراتتون رو در مورد کتاب و نحوه انتشارش در کانال بفرمایید. تا جای ممکن سعی میکنم نظراتتون رو اعمال کنم.
بیداری؟
https://harfeto.timefriend.net/17096752230039 میاید حرف بزنیم؟
عاشقان هم همه خوابند در این موقع شب بی گمان یک دل ویران شده از عشق فقط بیدار است
این کانال ماهیتش دلنوشته و عاشقانه نویسی نیست ولی امشب باید بنویسم... بیاید کمک
هوای‌ ماه‌ رمضان‌ مثل‌ تنفس‌ مصنوعی‌ میمونه‌ واسه‌ آدمی‌ که‌ جونی‌ واسش‌ نمونده... دلمون‌ به‌ هوای‌ این‌ شبا‌ خوشِ‌ تا جون‌ بگیریم:)❤️‍🩹
هنگام افطار دِلال کنید! دِلال چیست؟ در اول دعای افتتاح عرض می کنیم: مدلاً علیک دِلال يعنى ناز کردن! هنگام افطار برای خدا ناز کنید! چون براش روزه ‌گرفتید و حضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمه ى اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: اگر حاجتم را بدی، افطار می کنم! به این حالت می گويند دِلال؛ معجزه میكند! @Cherik_128
هدایت شده از -چیریک-
اللهم رب شهر رمضان_۲۰۲۳_۰۳_۲۵_۱۶_۵۶_۱۹_۰۸۳.mp3
4.39M
مناجات| اللهم‌رب‌شهر‌رمضان...🤲🏼♥️ @Cherik_128 ■ چیریک۱۲۸
_
-چیریک-
_
دلم‌میخوادحاج‌احمددرونم یه‌کشیده‌بخوابونه‌زیرگوشم‌وبگه اینجوري‌قراربودمجاهدبشي!؟... @Cherik_128
-چیریک-
فرقی نمی‌کند رمضان با محرمت .. در کل ماه‌ها، شب سوم به نام توست ..
+اسم‌تو‌رو‌میزارم‌رو‌دخترم‌رقیه³¹⁵"
روزه‌داران گرامی! غیر از «خواب مؤمن» گزینه‌های دیگری هم برای عبادت وجود دارد.. آن‌ها را هم امتحان کنید ، شاید خوشتان آمد..😁👀 +التماس‌دعا 🌹 @Cherik_128
هدایت شده از - کفیـل‌ !(:
((((:
-چیریک-
((((:
- گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین خانه آباد شدم ‌خانه ات آباد حسین . .♥️
کاش 1403 همون سالی باشه که توش می شنویم... "ألایا اهل عالم،أنا مهدی..!"♥️😍 @cherik_128 I •چیریک•
حقیقتا اگه‌ قرارباشه ک 1403 بدون‌کربلاباشه .. ازالان‌نمیخوامش:).. ..♥️