eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
154.7هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
19.3هزار ویدیو
293 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🥺♥️ 'مَتى تَرانا وَ نَراكَ' چه‌زمان‌مارا‌می‌بینی‌و‌ما‌تورا‌می‌بینیم؟ (عج) 🆔️@Clad_girls
11.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹علی ذکریایی: با کت و شلوار میری اتاق عمل؟ نه؛ بلکه به قانون اتاق عمل احترام میگذاری پس حتی اگه به حجاب که قانون خدا و واجب اسلام است اعتقاد شخصی نداری باید به قانون مملکت احترام بزاری... حتما ببینید و نشر دهید 📽👆 🆔 @Clad_girls
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راستــــے‌ دخترۍ‌ڪه‌آن‌کوچہ‌ســٺـــ... 🆔@Clad_Girls
▫️آقاجـــــ๓ـان‌ بیشتر‌‌از‌این‌جان‌نداشتیم..! • • • 🆔@Clad_Girls
🖤إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ🖤   ✅شهادت یک آمر به معروف این هم نتیجه سالها عقب نشینی و انفعال گسترده مسئولین در برابر جریان ابتذال باشد که این شهادت تلنگری باشد بر برخی مسئولین..! بی شک هر مسئولی هم که در قضیه حجاب و عفاف کم کاری کند در این خون ریزی ها شریک است 🆔 @Clad_girls
25.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 گزارش همایش سه روزه ✅ اجتماع 300 نفره دختران فرهنگی از سراسر کشور 😍 📌 قم مقدسه 🗓 26 الی 29 بهمن ماه 1400 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_شصت_و_هشتم انگار هیچ کدام نمی‌توانست
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: _مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟ لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: _من ناراحت نشدم، فقط نمی‌دونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم... سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: _الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!! صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی‌چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته‌ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری‌ام داد: _الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟ و من هم به قدری دلبسته‌اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون می‌کشیدم، پاسخ دادم: _آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور! به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل‌هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می‌زد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می‌بردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو می‌دادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری‌مان، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و توجه‌مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری‌اش روی شانه‌اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدم‌هایی سکوت لبریز از طراوت و تازگی‌مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ‌شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه می‌دیدم با بی‌مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می‌کنند، عذاب می‌کشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر می‌کردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: _الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه. و بی‌آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می‌داشت، کفش‌هایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی‌ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی‌شنیدیم و تنها از دور سایه‌شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید اذیتت کردم. نمی‌تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی‌حیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه‌مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: _فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، می‌دونستن پلیس دائم گشت می‌زنه. مجید لبخندی زد و گفت: _هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد. سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: _الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می‌دیدم! در برابر آهنگـ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی‌آنکه بخواهیم دل‌هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می‌کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین‌مان با خمیازه‌های آخر شبِ موج‌های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی‌مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عموعباسم‌نباشه‌،من‌همش‌سیلی‌میخورم...:)💔😭 افتادم‌روی‌زمین‌،ولی‌نیافتاده‌چادرم!🙂 بابایی... میگن‌حضرت‌رقیه‌لحظه‌آخر‌به‌باباش‌گفت: چادرم‌سوخته‌ولی‌سرم‌هست‌هنوز:) 🏴 به مناسبت شهادت حضرت رقیه (سلام الله علیها) 🆔 @Clad_girls