وقتی دروغ میگفتی حالت چشمات تغیر میکرد
دمای دستت پایین میومد، مِن مِن میکردی ، و تبدیل به یه غریبه میشدی .
دست نیافتنی بودی میدونستم ، اما با اینکه از تهش با خبر بودم همچنان تلاش میکردم بدستت بیارم.
درست مثل ماهی که از آب افتاده بیرون و تقلا میکنه اما میدونه دیگه قرار نیست برگرده به آب.