هدایت شده از - مکتبمرتضیٰعلی🇵🇸 -
نصفه شب نشسته بود گوشه حجره ؛
آروم بود ساکت بود تاریک بود ..
آروم وارد حجره شد صدا زد ؛
پسرم چرا با من حرف نمیزنی ؟
تو که میدونی چرا حالم بده ..
حسنم تو که میدونی چی شد به کسی نگو ..
هی حرف زد دید جواب نمیاد گفت؛
مادر بمیره حسنم چرا جواب نمیدی ؟
تا اینو گفت یهو صدای گریه بلند شد ؛
گفت مادر من حسن نیستم ، حسینم💔! (:
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
ولی ما با روضه میخ و پهلویِشکسته از بچگی تو روضهها بزرگ شدیم .
قد کشیدیم ، گریه کردیم و اشکامونو با گوشهِ چادر سیاه مامانمون پاک کردیم .
بعد شما بین حرفاتون به راحتی بیانش میکنید و از تکرارش حرف میزنید؟
چطور میتونید انقدر "وقیح" باشید؟ .
بیخیال ! .
شد شد ؛ نشد میرم نجف به بابام میگم .
شد شد ؛
نشد صدایِ مداحیُ بلند میکنم .