فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امٰام ࢪضـایےَم ...♥️!
「#استورے🎞 」
「#چهارشنبہهایامامرضایے💛」
#انگیزشے | ᴇɴᴇʀɢʏ🔥•
◗وقتیدنیامیگه : بیخیالشوامید
زمزمهمیکنه : یكباردیگهتلاشکن◡͜◡📕◖
نوکنیدجامه را 👚👕
پاک کنیدخانه را، 🚿
گل بزنید قبله را، 🌷🌿
ماه رجب میرسد/
هوش کنیدمست را
،آب زنیددست را،
💦🙌
سجده کنیدهست را 🙏،
ماه رجب میرسد/سیرکنیدگشنه را
،آب دهیدتشنه را 🍶،
دورکنیدغصه را
،ماه رجب میرسد/عفوکنید بنده را 💑،
أرج نهید زنده را 👪 ،یادکنید رفته را
،ماه رجب میرسد.
امام باقر(علیه السلام) :
✨هرمومنی راکه دوست دارید رسیدن این ماه رابه اومژده دهید
♻پیشاپیش
فرارسيدن ماه رجب رو تبریک عرض میکنیم 🎀🙏🏼
ازخیرات وتلاوت وهدیه قرآن به امواتتون فراموش نکنید .
التماس دعا
#این_الرجبیون
روز قیامت منادی از بطن عرش صدا می زند: کجایند رجبیّون؟ [در این هنگام] عدّه ای از میان مردم بر می خیزند و این در حالی است که از چهره ی آن ها نور می درخشد و [خداوند] بر سر آنان تاج ملائکه را نهاده است.
📿اعمال شب اول ماه رجب 🌙
در ضمن هرکس که مشتاق بهشته ،
فردا روزه بگیره... 😊🌱
#ماه_رجب #رجب
#استوری
چه نوری از بالا ظاهر شد
شب محمدِ باقر شد
حلول #ماه_رجب🌙🌺
#میلاد_امام_محمد_باقر (ع) 🎉
مبارڪ باد💫🌺
#پارت191
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من...
لیوانم از دستم سر خورده بودو کوبیده شده بودتوی صورت این آقا. آب از صورتش می چکید و بهت زده خیره شده بود به من.
صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینهاش گذاشت و تند و با عجله گفت:
–داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت:
–بزارید ببینم طوری نشده باشه. اون آقابا عصبانیت دستش را پس زد و گفت:
–توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟
آرش دوباره عذر خواهی کرد.
–خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید.بعد رو به من کردو با خشم مصنوعی گفت:
–یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟
همانطور که با حال خراب و استرس دنبال دستمال توی کیفم می گشتم، با ترس به اون آقا گفتم:
–من شرمنده ام آقا، ببخشید.
آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم. قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگیاش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم.
آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت.
–خودم پاک می کنم.
بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و با خشم زیادی روبه من گفت:
–دفعه ی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟
بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. از خجالت نمیتوانستم به آرش نگاه کنم.
آرش به رفتن مرد نگاه می کرد. همین که به اندازه کافی دور شد، انگار کلی خنده توی دلش انبارشده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد.
حالا خوب بود آنجا گوشهایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود.
بالاخره آرش به زور خنده اش را جمع کردولیوان را از روی زمین برداشت. دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت. شانه هایش می لرزید معلوم بود میخندد. نمی دانم چرا من اصلا خنده ام نمیآمد.
بیشتر حس یک آدم ضایع شدهی سنگش به تیر خورده را داشتم.
آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافهی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت:
–باور کن قیافه ی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم. فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی. فکر کن با اون هیکل گندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت می کرد.
زیرلب گفتم:
–بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟
–چون بهت شک کردم و فاصلهام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟ می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟ من زرنگم عزیزم.
چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم.
–وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟
–ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون نمی کرد.
–باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد.
با حرفم دوباره خندهاش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید.
–راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی.
–مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزهام.
–وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی، جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما...
از این حرفش خندهام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅
#ادامهدارد...