eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
215 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت‌قانون‌شاد‌بودن‌درزندگے[🍕💛] •|هرگز متنفر نباش🍓🥞 •|بیهوده نگران نباش🍇🇳🇮 •|کم توقع باش🐶✂ •|فراوان ببخش🌈☁ •|همیشه لبخند بزن🧸🍫 •|عاشق بمون و با عشق زندگی کن💗🌻 •|ساده زندگی کن🐛 ¦🌿¦⇢
این سه روز مثل برق و باد گذشت و من و بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقض کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای...... حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس بود جدا میشدم. رو به روی وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و... و... و..... کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشمم رو دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم. یه لبخند محو تحویلش دادم... خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم و گفت : _ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شده است. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. _ خواهری خب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که... یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا گفت: _ خب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی.... با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. _ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ _ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو گفت: _ سلام خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه _ عمو نفس بکش... نخیر چادری نشدم، شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ _طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. _ عههه. کر شدم... خب طلاق گرفتیم دیگه... کلا تو این دو سه سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ... به قلم: ح_سادات کاظمے
کلا تو شوک بودم. عمو ادامه داد: _ زن عموت رو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه... بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه، همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم .... _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای ازدواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟ _ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه... حالا میخوام عوضش کنم هههههه... دیگه چه خبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده، یه یک سالی میشه با هم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی با هم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده. _ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. _ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا گفت: _ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بالاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. به قلم: ح_سادات کاظمے
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. که از همون روز اول که برگشت رفت اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسی گونه ام رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم.... تک به تک سایتها رو.... زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم و بارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه من باشه به قلم: ح_سادات کاظمے
وای داشتم از خوشحالی میمردم... آخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان... چادر بردارم؟ _ اره دیگه... مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا _ انقدر غر نزن برووووو... چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . _تانیااااا _ بله؟؟؟ _ بیا تلفن... امیرعلیه. _ اخ جووووون.... اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. _ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ _ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی... خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟ _ بلی بلی . ابجی، من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا.... _ باشه بی معرفت. بای _ یا حق... مامان گفت: _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا گفت : _ مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم...... به قلم: ح_سادات کاظمے
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم: _ اخی... خوبی؟ فاطمه گفت : _ مرسی عزیزم. توخوبی؟ یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن فاطمه خطاب به من گفت : _ عزیزم ببخشید... من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا. _ باشه اگه شد. _ خدانگهدارت _ بای فاطمه رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تا حالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای با حجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن رو سرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چه جوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادمین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. _ جانم مامان؟ _ جان... زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی، الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا. _ وای مامان... نه.... من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم، نمیام. _ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم... تو بیا بعد شب دوباره میریم. _ وای مامان از دست شماها... باشه، اه... بای _ خداحافظ زهراسادات دختر پسر عمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش، مامان اینا اومده بودن. همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو درآوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت " حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد. اون دختره گفت: _ حانیه ای دیگه؟ _ اره اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بغلم . واااا این چرا اینجوری کرد. البته حق داره... تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از ۱۱ سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم، باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم... به قلم: ح_سادات کاظمے
💟بفرمایید رمان جدید😍 ۵پارت از رمان [از جهنم تا بهشت]تقدیم نگاهتون✨
https://harfeto.timefriend.net/16319775276693 سلام علیکم *✨لینک ناشناس مون نظری یا انتقادی داشتید در خدمتم✨*
بہ وقٺ[یاعلـے!]•🌙• شبـٺون خدایـــے•✨🌿• حلالـ ڪنید خسٺٺونـ ڪردیمـ:)!•♥🔗• وضـوقبڵ‌خوابـ فراموشـ نشہ ـہآ•🌱🕊• یہ ایٺ الڪرسے همـ بزنـ ٺنگشـ:)!•💛• یـاعلے مددۍ!⛅🌻
🌻♥ܢܼܚܚܩِ‌ࡆࡋࡋܣ‌ࡆࡋܝ‌ܥܩࡆࡍ߭‌ࡆࡋܝ‌َܥࡅ࡙ܝܩܢ♥🌻 ›
(:🌱 *اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً* ┊!🌿