eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
215 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه... چیه آخه . _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان گفت : _ عههه... همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه . نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید . بابا گفت : _ دخترم انقدر غر نزن حالا، الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم... بزار هر وقت رسیدیم دم حرم درست کن . _ خب بابا جان... کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. امیر علی گفت : _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره. بعدشم چادر سر کردن میخواد که بشه نگهش داشت . _ خب... خب... دوباره شیخمون شروع کرد، باشه داداشی سری بعد چشم. الان رو چیکار کنم امیر علی گفت : _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید، اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا گفت: _ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجبار وجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 11 سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود . ولی اونا باهاش مشکلی نداشتند . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود. انگار یه حس خوب و دوست داشتنی. برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود. یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو رو همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من به قلم: ح_سادات کاظمے
آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین؟! با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود . _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی گفت: _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا. تو این گرما. ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا. _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسریمو در آوردم . امیرعلی گفت : _ اینجا؟؟؟؟؟؟ سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادر رو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به . یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادر رو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا رو به رو شدم . امیر علی گفت: _ چقدر بهت میاد . _ ایییش... چادر چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه .... بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت: _ بریم که به نماز برسیم بدویید. و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم . مامان گفت: _ واااااا گرفتن نداره که... آستین داره دیگه، مثل مانتو. دیدم راست میگه ها.... منم دنبالشون راه افتادم . به قلم: ح_سادات کاظمے
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که با لبخند برگشت سمتم _خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. _الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. _ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجا رو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه چادر مانند پارچه سرمه ای , که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفها رو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت و با لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثل بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا.... بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش کردن رفته دیگه... حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش.... حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این هم که دیگه شده بود غوز بالا غوز. به قلم: ح_سادات کاظمے
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه پیچ میکنن که چی آخه... رفتم سمت مامان و بابا، پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان... امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. _هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من. مامان گفت: _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من... اون چیزی هم که اون وسطه سقاخونه است. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخوداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت... به قلم: ح_سادات کاظمے
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. _هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. _ کجایی مامان ؟ _ دوباره حانیه ؟ مامان گریه کردی؟ _خب حالا... نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم _ یعنی چی نمیدونم... بیا دم همون سقاخونه. _ باشه بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونه است نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. _ قبول باشه... بیا عزیزم. _ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟ _ زیارت دیگه... حالا بی سوالی میپرسی... بیا بریم. _ کجا؟ _ هتل _ به این زودی؟ _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. _چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ _ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلی کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. وااااا.... مگه کجا رفته بودن؟؟؟!!!! زنگ زدم به بابا. بابا برداشت: _ سلام خانم. ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامی خودم. کجایید؟؟ _ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟ _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. _ مرسی بابااااای گلم. بابای سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . _ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه... الان میایم. _ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید . با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش. و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و رو که داشتن میخوندن رو دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم . _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . _وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من و امیرعلی بمونیم . _ امیر _جانم؟ _ که میگن هینجاست ؟ توقع این سوال رو ازم نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . _ درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری . _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خب اینجا هم دست کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره . _ آره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم. به قلم: ح_سادات کاظمے
این سه روز مثل برق و باد گذشت و من و بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقض کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای...... حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس بود جدا میشدم. رو به روی وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و... و... و..... کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشمم رو دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم. یه لبخند محو تحویلش دادم... خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم و گفت : _ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شده است. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. _ خواهری خب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که... یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا گفت: _ خب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی.... با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. _ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ _ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو گفت: _ سلام خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه _ عمو نفس بکش... نخیر چادری نشدم، شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ _طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. _ عههه. کر شدم... خب طلاق گرفتیم دیگه... کلا تو این دو سه سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ... به قلم: ح_سادات کاظمے
کلا تو شوک بودم. عمو ادامه داد: _ زن عموت رو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه... بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه، همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم .... _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای ازدواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟ _ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه... حالا میخوام عوضش کنم هههههه... دیگه چه خبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده، یه یک سالی میشه با هم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی با هم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده. _ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. _ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا گفت: _ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بالاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. به قلم: ح_سادات کاظمے
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. که از همون روز اول که برگشت رفت اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسی گونه ام رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم.... تک به تک سایتها رو.... زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم و بارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه من باشه به قلم: ح_سادات کاظمے