#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_یازدهم
بالاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا گفت: _ زهراسادات تو ماشینه، بیا بریم... گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعد هم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بالاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا گفت: _ خب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هر جا با هم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا... ولی اون برای بچگیامون بود خب.
جالبه که همه چیز رو یادشونه... هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بود و حالا بعد یازده سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم و ظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد، منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات گفت: _#حانیه جان... الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
_ پس بریم خونه ما.
زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم...
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم، شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون ناتموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود...
به قلم: ح_سادات کاظمے
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو به آغوش گرم مهمون کرد، خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چند سال بود من رو ندیده بودن.
مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون (یعنی از 7.8 سالگی) تا ۱۲،۱۳ سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
_ چشم خاله اومدیم
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم رو از تو کیفم دراوردم رسیدیم.
پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمو اینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا گفت: _ چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا... بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرم جایگاه #آرامش من، سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم
ساعت 8 شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت 8 دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن...
یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
#امیرعلی گفت: _ عههه اصلا نمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم: وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من، بچه ها و امیر ترکیدن... خودمم خندم گرفته بود.
_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا...
به قلم: ح_سادات کاظمے
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سیزدهم
داشتم بال در میاوردم.
_الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه...
ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. (مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینا رو راضی کردم که نریم.)
حوصله ام حسابی سر رفته بود #امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن با هم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم. خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود.
وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار #عشق در نگاه اول شدم رفت...
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا.
_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای.
_ امیر این کیه؟
_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش
_ عههههههه. میگم این کیه؟
_ ممنون واقعا، دوستمه
_ کدوم دوستت؟
_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی.
_ خب بگو بشناسم... امیر جووووونم.
_ جوووونم؟
_ این دوستت قصد از.....
_ خجالت بکش.
_ شوخی کردم بابا. خب حالا بگو.
_ این اقای خوشگل، خوشتیپ بهترین دوست منه. 21 سالشه و....
یه دفعه بغض کرد
_و چی؟ خب بگو دیگه. دهع... و چی؟
_ اها راستی لبنانی هستش.
_ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ اره مگه چه اشکالی داره؟
_ نگفتی و چی؟؟؟؟
_ رفت #مدافع_حرم_بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه.
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم...
به قلم : ح_ سادات کاظمے
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهاردهم
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
یه دفعه امیرعلی بغلم کرد و گفت:
_ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی #حانیه... امیدوارم تغییراتت پایدار باشه.
بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای ما رو میشنیدن و نه ما.
بعد از چند دقیقه #امیرعلی رو صدا کردم.
_ داداشی
با لبخند برگشت به سمتم و گفت:_ جونم؟
_ راستش از وقتی از مشهد برگشتیم درگیرم... با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای عمو، با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.
_ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه. یه سری آدم از خدا بی خبر به اسم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی ، افغانی و... میرن تا دفاع کنن.
_ اره اینا رو میدونم بعضی اوقات بی بی سی رو نگاه میکردیم.
امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد:
_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون #آرامش رو، اون حس خوب رو، چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟
_ نمیدونم. بلاخره من 10 .11 سال داشتم حرفاشو میشنیدم، همون روزی 6.7 ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن......
به قلم : ح_ سادات کاظمے
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پانزدهم
امیرعلی گفت: _ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده .
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط و فقط تا 12.13 سالگی اونم به زووووور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت ( یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
_ شاید خاله اینا به جای اجبار بهتر بود راهنماییشون کنن مثل مامان و بابا. تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من ار جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته
( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) .
حرفای #امیرعلی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدوم رو نمیدونستم، یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ......
به قلم : ح_ سادات کاظمے
کانال از خط عشق تا شهدا
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شانزدهم
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی که من و #امیرعلی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم. خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود.
گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. 11 تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه... چیکار داشته... بی توجه به ساعت شمارش رو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده.
_ سلام خانمی... سرت شلوغه ها.
_ سلام ببخشید... عمو کاری داشتی ؟
از سردی لحنم تعجب کرد ولی خب چیکار باید میکردم دست خودم نبود از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم.
_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه ها حتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی.
_ چییییییی؟؟؟؟؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟
_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته.
از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.
با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم.
_ تانیاااااا
_ بله؟
_ ناراحت نشیا... خب تو هم میتونی چند وقت یه بار بیای بهم سر بزنی، دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته.
_ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟
(چه سوال مسخره ای. عمو و خانواده؟ محاله)
_ نه بابا... مثل مهمونیای همیشگی... میدونی که... خودت بودی بیشترشو.
همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود.
_ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.
_ نیای دیگه نه من نه تو... من پس فردا صبح پرواز دارم.
_ باشه. فعلا...
_ فدات... بای
تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هر چند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن. البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....
نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیامها، رفتم تو گروه سه نفری خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن.
_ سلااااام
یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟
_ مچکرم نفسم .
یاسی _ بابت؟
_ استقبال گرمت
شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی.
_ اقا منو نخورید.
_ بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا.
_ بای
منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد.......
به قلم : ح_ سادات کاظمے