eitaa logo
| مَعْبــَـــــــ🌴ــــــرْ |    
331 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
34 فایل
〰〰𝓜𝓐𝓑𝓐𝓡〰〰 〰〰
مشاهده در ایتا
دانلود
واسه اولین شهیدی که الان به ذهنت رسید یه صلوات هدیه کن 😊❤️🌺 🌷@deldadeghann
🖤.۸ روز تا ماھِ 🕯 🥀صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟🥀 🌾قسم ڪه مے زند این دل عجیب شور حسین دل شڪستهٔ من را نریز دور حسین 🌾بگیر گوش مرا و بیاورم در راه مرا ڪنارِ خودت وصله ڪن بزور حسین 🌾سیاه رویے من را ببخش آقا جان بتاب تا ڪه شوم نو نوارِ نور حسین 🌾مرا به وقت تولد چنین سفارش شد ڪه مشقِ زندگے ات گشته تا به گور حسین 🌾ضریح ، آتش جان است ، السلام علیڪ دوباره زائرتانم ز راه دور حسین 🌾میانِ روضه شنیدم ڪه نوڪرے مے گفت نبود جایِ تو در گوشهٔ تنور حسین 🦋 💔 🌷@deldadeghann
4_5780605082210929510.mp3
6.69M
|| من دلتنگم برا نیمِ‌ شب‌ های‌ حرم دل‌ِ تنگم‌ بهانه‌ گیر‌ ِتو‌ است :)🪔 • • 🌷@deldadeghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 ﷽ | وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ بِأَمْرِهِ ۚ ثُمَّ إِذَا دَعَاكُمْ دَعْوَةً مِنَ الْأَرْضِ إِذَا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ 🔸 و از آیات او این است که آسمان و زمین به فرمان او برپاست؛ سپس هنگامی که شما را (در قیامت) از زمین فراخواند، ناگهان همه خارج می‌شوید (و در صحنه محشر حضور می‌یابید)! « آیه ۲۵ سوره روم» 🌷@deldadeghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامه‌ای سرشار از ایثار و محبت از یک دانش‌آموز به رزمندگان برادر رزمنده سلام ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁن‌ها ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ و برایتان فرستادم تا هر وقت تشنه شدید با آن آب بخورید. رزمنده‌ای که این قوطی و نامه را خواند، قطرات اشک بر صورتش سرازیر شد. بعد از آن رزمنده‌ها برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ در آن قوطی ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. راوی: شهید حسین خرازی 🌷@deldadeghann
| مَعْبــَـــــــ🌴ــــــرْ |    
🌷@deldadeghann
🍂 🔻 پیر مرد آرپی جی زن سن زیادی داشت. معرفی شد به گروهان ما. خیلی متین و با ادب و سر به زیر، سلام کرد و برگه امضا شدة حسین رو نشونم داد. از گوش های شکسته و حالت بینی اش معلوم بود در جوانی کشتی گیر بوده. پرسیدم: «حاج آقا، اسم و شغلتون؟» خسروی هستم. معلم مدرسه ابتدایی. رفت دسته یک. اصرار که می خوام آرپی جی زن بشم. گفتم: «پدرم شما یا امداگر بشو یا برانکاردچی.» اما زیر بار نمی رفت. به بچه ها گفتم: «فعلا بهش بگین آرپی جی زنی، تا شب عملیات یا موقع رفتن به خط پدافندی منصرفش می کنیم.» بچه ها داشتند آموزش می دیدند. سلاح آن روز آرپی جی هفت بود. بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچه ها شلیک کنند تا به صدا و حال و هواش عادت کنند. هدف یک بشکة 220 لیتری بود. گلولة اول رو خودم نشانه رفتم و بعد شرح چگونگی شلیک. آتش کردم، اما به هدف نخورد. نفر دوم هم نتونست به هدف بزنه. گلوله سوم رو دادیم به حاج آقا خسروی. پیش خودم گفتم که با شلیک اولین گلوله قید آرپی جی زدن رو می زنه. قبضه رو گذاشت روی شونه اش و بعد از خواندن آیه «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی.»(1) شلیک کرد. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. درست زد به هدف. شد آرپی جی زن. گفتم: «حاجی جون، تو عملیات فرصت خوندن « ما رَمَیْتَ...» نیست. باید سریع شلیک کنی، وگرنه با قناسه می زنندت. آتش دشمن سنگین بود. تیربار دشمن امان نمی داد. هر کسی می رسید، یک گلوله آرپی جی شلیک می کرد، اما اثری نداشت. حاجی خوابید روی سر خاکریز. داد و بیدا بچه ها که «حاجی بیا پایین، زود باش، الان می زنندت.» اما اون بی خیال، مشغول هدف گیری بود. باصدای بلند فریاد کشید: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی» و شلیک کرد. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. تیر بار عراقی ها خاموش شد. چند وقت پیش، سوار تاکسی شدم. از پل سپاه تا سه راه فردوسی شاهین شهر. یک پیکان لاجوردی، که از بس آفتاب خورده بود، به سفیدی می زد، جلوی پایم ترمز کرد. راننده پیرمردی بود با محاسن سفید. او رانندگی می کرد، اما من فقط نگاهش می کردم. نفر بغل دستیم همش نق می زد که بابا تندتر. حاجی هم خیلی با ادب گفت: چشم، ببخشید، پیریه دیگه. اشک توی چشمام حلقه زده بود. باید پیاده می شدم. گفتم: حاجی جون، یادش بخیر. فقط لبخندی زد و رفت. کاش به اون مسافر گفته بودم که این راننده تاکسی چه دلاوری بوده. 🌷@deldadeghann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا