📣صدای مردم
امروز خانمم مریض شد رفتم کلینیک گفتن دکتر تا 5 بعد ازظهر نمیاد
رفتم دکتر یعقوبی اونم همین طور.
رفتم اورژانس میگه سیستم قطعه دکتر نمیتونه مریض ببینه
حسابدار برای ترخیص نبود
مشکل شهر ما این است که خانواده خیلی از مسئولین تو این شهر زندگی نمیکنن که درد مردم رو بفهمن
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
«پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان با اعضای واقعی
@Damghan_nama_ir
دلم برای پنجرهی اتوبوس تنگ شد.
من عاشق پنجرههای اتوبوسم. فرقی نمیکند بنز قدیمی یا ولووهای جدید. همیشه دوست دارم کنار پنجره بنشینم. آن آخرها نه. جایی که بشود صدای ضبط ماشین را شنید. قدیمها زودتر میرفتم ترمینال تا اول سوار شوم و بچپم کنار پنجرهای. مینشستم روی صندلی و زانوهایم را میچسباندم به پشتی صندلی جلویی و ولو میشدم و خودم را قفل میکردم. خدا خدا میکردم نفر جلویی نگوید پایت را بردار اذیت میشوم. سرم را میچسباندم به شیشه و از قاب پنجره بیرون را تماشا میکردم...
امروز دلم برای پنجرهی اتوبوس تنگ شد.
من عاشق پنجرههای اتوبوسم. فرقی نمیکند بنز قدیمی یا ولووهای جدید. همیشه دوست دارم کنار پنجره بنشینم. آن آخرها نه. جایی که بشود صدای ضبط ماشین را شنید. قدیمها زودتر میرفتم ترمینال تا اول سوار شوم و بچپم کنار پنجرهای. مینشستم روی صندلی و زانوهایم را میچسباندم به پشتی صندلی جلویی و ولو میشدم و خودم را قفل میکردم. خدا خدا میکردم نفر جلویی نگوید پایت را بردار اذیت میشوم. سرم را میچسباندم به شیشه و از قاب پنجره بیرون را تماشا میکردم. روزها خوب بود میتوانستم همه جا را ببینم. ابری بود چه بهتر. شبها جور دیگری برایم خوب بود. وقتی شاگرد شوفر میرفت عقب تا بخوابد و فقط من و راننده بیدار بودیم و چهل مسافر خواب و خمارِ خواب. صدای ضبط میآمد که لحظهی خداحافظی به سینهام فشردمت و بوی سیگار وینستونش. یک نوار مکسل نوددقیقهای را که خودم سلکشن کرده بودم از توی ساک در میآوردم و میدادم به راننده. و او که انگار از نوارهای تکراریاش خسته شده بود تشکر میکرد و سریع نوار را عوض میکرد و میرفتم سرجایم و چشم میدوختم به جاده.
موسیقیها هستند که جادهها را میسازند.
من جادههای بسیاری را با اتوبوس رفتهام. مثل همه. همسفران گوناگونی هم داشتهام. غریبه و آشنا. اما قاب پنجرهی اتوبوس برایم درگاه تخیلاتم بود. با کسانی همسفر شدهام که روحشان هم خبر ندارد. چیزهایی را دیدهام که هیچکس ندیده است. چشمانم جاده و گاردریلها و ماشینها و خطوط را میدید اما نمیدید. فرقش مثل فرق گوشدادن و شنیدن است.
بیشتر ، خاطرات و همسفران خیالیام را یادم میآید تا واقعیشان.
از قاب پنجره جای بهروز وثوق مینشستم و سوار بر موتورش میکردم و میزدیم جادهی چالوس. با او میرفتم به جاهایی که نرفته بودم و هیچوقت هم نرفتم. خطوط ممتد جاده را میدیدم و از خطوط ممتد زندگی بیهراس سبقت میگرفتم .
چه جاها که نرفتم. تنم توی اتوبوس بود و ذهنم هر جا که آنجا نبود. بقول اخوان ثالث پا در هر جا که اینجا نیست میگذاشتم.
سفرکردن از قاب پنجرهی اتوبوس به من احساس امنیت میداد. خیال همیشه امن است. سبکت میکند. پنجرهی قطار و هواپیما هم خوبند. اما اتوبوس چیز دیگریاست.
آن قاب واقعی درگاه عبور و مرور تخیلاتم بوده است.
خیال حجامت روان است. خونچرکهای واقعیت را دور میریزد.
جادهی زندگی ارزش اینهمه واقعیت را ندارد. واقعیت محدود است. تو را تا آنجا میبرد که واقعیت دارد. طول و عرض زندگی را کم میکند. همهاش با واقعیت سر و کله بزنی دنیا برایت تنگ میشود.
توی واقعیت همهی رفتنها به رسیدن نمیرسند. اما از پنجرهی اتوبوس من به هر جایی که رفتهام رسیدهام.
#ميثم_كسائيان
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
«پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان با اعضای واقعی
@Damghan_nama_ir
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
اون زمون ها که جنگ تمام ارکان زندگی ایرانی رو درگیر خودش کرده بود. عشق و ایثار تو وجود یک عده متب
مطلب رسیده
با سلام به مدیریت کانال و همشهریان عزیز
خبری شنیدم که در صورت صحت واقعا جای تاسف بسیار هست برای شهر مظلوم دامغان
عزیز مطلعی عنوان میکرد که ظاهرا یکی از صاحبان نفوذ در شهر قصد جابجایی در مدیریت درمانی شهر و جایگزینی فرد مورد نظر خود در این سمت را دارد و وجه المعامله ی این جابجایی صرف نظر کردن از مطالبه ی مردمی در خصوص دانشگاه علوم پزشکی است.
به اینصورت که در مقابل عدم پیگیری مجوز علوم پزشکی فرد مورد نظر مسئول در سمت گمارده شود.
بسیار متاسف شدم که مطالبات مردمی خرج گروه و باند بازی میشود.
میخواهید نفر عوض کنید ، بکنید
میخواهید خارج از دامغان و غیر بومی
بیاورید؛ بیاورید
از حق الناس چرا خرج میکنید؟
عملکرد نفرات مورد وثوق را در دوره
اشغال سمت ها دیده ایم مثلا همین
شاهکارهای مدرسه ی تیزهوشان و ردیف های استخدامی و خدمات مشعشع در دوران تعطیلی و کرونا در مدارس.
اگر صاحبان نفوذ به مردم و فتوت وقعی نمیگذارند از افراد توقع داریم به احترام
حق مردم از قبول این پست های پیشکشی خودداری کنند.
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
«پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان با اعضای واقعی
@Damghan_nama_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ در بیست و چهارمین روز از ماه رمضان
برپایی سفره افطاری دانش آموزی به میزبانی دبیرستان دخترانه متوسطه دوم گوهرشاد مسکن مهر دامغان با حضور دانش آموزان دبیرستان متوسطه دوم کوثر
سخنان « سید حسین میرعماد رئیس انجمن اولیا و مربیان دبیرستان دخترانه متوسطه دوم گوهرشاد »
این سفره افطاری صمیمی از سوی موسسه فرهنگی جویندگان معرفت؛ پایگاه های بسیج نجمه؛ مسجد حضرت معصومه ( س ) و شورای محله اسلامی برپا شد .
یکشنبه : ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
✅ سید علی میر عمادی خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی دامغان نما
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
«پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان با اعضای واقعی
@Damghan_nama_ir
31.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم عهد بندگی دانش آموزان شهر دیباج در آستان مقدس امامزاده محمد دیباج
#مرکز_اُفق
#آستان_مقدس_امامزاده_محمد_دیباج_ع
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
«پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان با اعضای واقعی
@Damghan_nama_ir
ما برای ...
ما برای این
مُلک پاک
خون دلها ، خورده ایم
گاه دست
گاه چشم
گاهی تن و جان
داده ایم .
پدر
نازنین برادر
برادر ترین ، رفیق
داده ایم
داغ ها ،
اسارت ها
برده ایم ، اما
دل ، به پاییز
نسپرده ایم
#آزاده_جانباز_حاج_یوسف_سلمان_نژاد
@Damghan_nama_ir
برگی از خاطرات آزاده جانباز حاج یوسف سلمانیان نژاد
یوسف سلمانیان نژاد، فرزند فرج الله، متولد 1340 بخش آباد دامغان، آزاده و جانباز 50 % درصد، دارای مدرک کارشناسی ارشد علوم سیاسی، کارمند آموزشوپرورش دامغان
*
گردن دراز
پدرم کشاورز بود و از طرفی زحمت کدخدایی روستا را روی دوشش گذاشته بودند. یک اتاقمان را برای پذیرایی ژاندارمها و دیگر مراجعان از فرمانداری و سایر ادارات قرار داده بودیم. سال 1357 که مبارزات مردم به رهبری امام خمینی(ره) شدت گرفت، پنجم دبیرستان بودم. راستش سال ها بود که از مجسمه ای که روی طاقچۀ اتاق پذیرایی بود، نفرت داشتم. بعد از واقعۀ 17شهریور و شهادت تعداد زیادی از مردم در میدان ژالۀ تهران یک روز به سراغ آن مجسمه رفتم. قسمت گردن مجسمه را در برابر آتش گرفتم. جنس آن طوری بود که کمی گذشت، نرم شد. سر مجسمه و بدنش را چسبیده و گردن آن را اندازۀ چند سانت کشیدم و به همان حالت نگاه داشتم تا سرد شد. آنوقت مجسمه را با دست ادب سر جایش گذاشتم. واقعاً مضحک شده بود.
بلا به دور وقتی غروب چشم پدرم به مجسمه افتاد، فهمید کار من است. با ترکۀ انار به سراغم آمد. من که خودم را برای تنبیه آماده کرده بودم، فرار را برقرار ترجیح دادم تا مادرم بتواند او را متقاعد کند این کار نتیجۀ بازیگوشی من بوده است.
فرادی آن روز دیدم، مجسمه در لای پارچه ای پیچیده شده و در زیر خرتوپرتهای گوشۀ توالت باغ متصل به حیاط پنهانشده است.
*
ساواکی
مهرماه 1357 در کلاس ششم دبیرستان ثبتنام کردم. بین دانش آموزان شایعه شده بود رئیس دبیرستان ما ساواکی است. یک روز که درِ کلاس بسته بود و ما در مورد خبرهای سیاسی بحث می کردیم، از زیر در ، نوک دو کفش شبرو را دیدم و داد کشیدم: «ساواکی!» کلاس ساکت شد. رئیس دبیرستان وارد کلاس گردید. اول پرسید چه کسی فریاد کشید ساواکی، وقتی دانش آموزان من را معرفی نکردند، بدوبیراه گفت و تهدید کرد.
ظهر زنگ خورد. من با دوچرخه ام عازم اتاق اجاره ای چندنفری در امیرآباد بودم، روبروی پاسگاه یکباره مدیر محترم ما از پشت دیوار درآمد و فرمان دوچرخه ام را چسبید و گفت: «من ساواکی هستم؟! الان تو را تحویل پاسگاه می دهم تا بفهمی اغتشاش در دبیرستان یعنی چی!» حرف های دیگری هم زد ولی سرانجام منت گذاشت و گفت با پدرت رفیق بودم و او انتظار ندارد تو را به قانون بسپارم. فرمان را رها کرد و گفت دفعۀ آخرت باشد. بعداز انقلاب متوجه شدم او هم با شاه مخالف بود.
*
چماقداران
یک روز غروب خبر آوردند فردا اهالی روستا باید برای تظاهرات به نفع شاه ، به شهر دامغان بروند. من و چند نفر از دوستانم گفتیم: « ما بی پول نمیآییم! نفری هزار تومان بدید تا بیاییم!» یکی از شاهدوستان قبول کرد تا به ما چند نفر پول بدهد.
شب هوا که تاریک شد در گوشه ای از میدان روستا جمع شدیم و بنا را بر آن گذاشتیم تا فردا در بین تظاهرات شاهدوستان شعار «مرگ بر شاه» سر بدهیم.
فردای آن روز وقتی به میدان اصلی شهر که حالا میدان امام نامیده می شود، رسیدیم، تعجب کردیم! جمعیت قابلتوجهی جمع شده بودند. خیلی از آنها چوب، چماق، تبر، داس، شمشیر، تفنگ شکاری و دیگر چیزهایی همراه داشتند.
چند نفر از مطرب های آن زمان با وسایل موسیقی برنامه اجرا می کردند. مردی هم که لباس زنانه پوشیده بود و آرایش زنانه داشت، در سکوی برجستۀ میدان می رقصید.
همان وقت یک ماشین مسافر سواری از طرف مشهد سررسید. می خواست بهطرف تهران برود. همینکه این جماعت دیدند، به شیشۀ ماشینش عکس شاه را نچسبانده است، با چوب و چماق به ماشین حمله کرده و شیشه های آن را شکستند. بیچاره راننده حسابی وحشت کرده بود، پیاده شد و علت را پرسید. پسازآن یک اسکناس از جیبش بیرون آورده و سردست گرفت و او هم بهاجبار جاوید شاه گفت.
این منظره را که دیدم به دوستانم گفتم امروز اوضاع طور دیگری است. باید ازاینجا برویم. برای فرار ازآنجا وارد بازار دامغان شدیم. عکس های شاه، فرح و ولیعهد شاه، درودیوارها را پرکرده بود و مغازه ها هم تعطیل بود. درحالیکه با سرعت می دویدیم شروع کردیم به کندن و پاره کردن عکسها. هنوز به نیمۀ بازار نرسیده بودیم یکی خبر آورد چماق به دستان دارند به سراغ ما می آیند. ما هم بیمعطلی از یک معبر بازار به خیابان، خودمان را به خیابان رساندیم و خودمان را در جمعیت گم کردیم.
آن روز چماق به دستان چند مغازه را به آتش کشیدند و شیشه های دهها مغازه افراد طرفدار انقلاب را نیز خُرد کردند. آنها افراد انقلابی ای که دستشان رسید را کتک زدند.
تا اسارت
با شروع جنگ تحمیلی همراه دائی ام که همسن و همکلاسی ام بود چند بار به ژاندارمری رفتم تا ما را به خدمت سربازی اعزام کنند. رئیس ژاندارمری یک روز گفت: «چقدر عجله دارید؟! صبر کنید تا شما را اعزام کنیم.»
وقتی برای آموزش ما را به پادگان لشکرک بردند، خوشحال بودم تا چند وقت دیگر به جبهه خواهم رفت. پس از طی دورۀ آموزشی با تقاضای خودم به هوانیروز مسجدسلیمان رفتم. آن زمان مسجدسلیمان در زیر آتش دشمن بود برای همین هوانیروز آنجا در اصفهان مستقرشده بود.
از بد حادثه همزمان با رسیدن ما به پادگان اصفهان، سرباز آرایشگر آنجا ترخیص شده بود. مسئول تقسیم نیروها به من گفت: «تو سلمانی نژاد هستی و باید سلمانی پادگان باشی!» انکارهایم سودی نبخشید و از فردای آن روز شدم سلمانی! بماند که چه دسته گل هایی به آب دادم تا کمی یاد گرفتم چگونه باید سروصورت را اصلاح کرد.
یک روز ۴۰۰ شهید عزیز از استان اصفهان در اصفهان تشییع شد. پسر امامجمعه، آیت الله طاهری هم شهید مفقود الاثر بود. آقای طاهری روی عالی قاپو رفت و سخنرانی کرد. از قول پسرش وصیتنامهای خواند که در آن به پدر و مادرش سفارش کرده بود شما که اصل من را برای خدا دادید در فراق فرع من که جسمم است شکیبا باشید. در آنجا از دلم گذشت خدایا می شود من این جسم پاک را پیدا کنم!
روزهای سختی بر من گذشت تا اینکه یک روز صیاد شیرازی (سپهبد شهید) برای بازدید به آنجا آمد. من و چند نفر از دوستانم خدمت ایشان رسیدیم و تقاضا کردیم تا ترتیبی بدهد تا ما را به جبهه اعزام کنند. در ابتدا قبول نکرد و از اهمیت حفظ، حراست و تعمیر و نگهداری بالگردها و نقش مهم آنها در جنگ برایمان صحبت کرد ولی سرانجام تقاضای ما را پذیرفت. دستور داد تا با استفاده از نیروهای داوطلب پادگان ما، هوانیروز اصفهان، توپخانۀ اصفهان و یکی دو جای دیگر یک گردان مستقل پیاده سازماندهی کنند.
ساعت 4 عصر آن روز گردان جدید التأسیس 821 بلال در میدان صبحگاه با تجهیزات کامل انفرادی بهصف شدند. افراد گردان اکثراً خودشان را به حمام نزدیک پادگان رسانده و غسل شهادت کرده بودند.
ساعت 7 عصر همان روز در فرودگاه اهواز از هواپیما پیاده شدیم. اتوبوس ها آماده بودند تا ما را به منطقۀ عملیاتی بستان برسانند. ما که رسیدیم شهر بستان آزاد شده بود.
صبح روز بعد وقتی وارد شهر شدیم، خانمهای بسیاری با آتش و اسفند به استقبال ما آمدند. حرف حساب آنها این بود که چرا دیر به داد آنها رسیدیم تا دشمن بعثی بتواند به آنها توهین کند. ما را به محلی بردند که گور دسته جمعی دختران یک مدرسۀ راهنمایی بود. ما هم از آنها خواستیم تا از سه هزار اسیر دشمن در سپنتا بازدید کنند تا افرادی را که به آنها توهین کرده و آنها را مورد اذیت و آزار قرار داده اند شناسایی کنند.
هنوز عصر نشده بود، خانمها چندین نفر را از بین اسرای دشمن شناسایی کردند که آنها را مورد اذیت و آزار قرار داده بودند. قبل از اذان مغرب تفنگ به دست خود آن خانمها دادیم تا سزای بی ادبی دشمن را کف دستش بگذارند. قبل از آنکه بلدوزر روی جنازۀ آنها خاک بریزد، برای هر پنج نفر، شماره های پلاکشان را روی تخته نوشته و در بالای قبرشان قراردادیم.
در خط پدافندی نزدیک بستان مستقر شدیم و آماده بودیم تا آنکه یکی دو ماه قبل از عملیات فتح المبین ما را به چزابه بردند.
فاصلۀ ما و دشمن در حدود 90 متر می شد. تقریباً هرروز، ما و دشمن یکدیگر را زیر آتش می گرفتیم. آنها هرروز برای ما نوار ترانه از بلندگو پخش می کردند. ما هم قرآن و سخنرانی به زبان عربی برای آنها پخش می کردیم.
مقدار زیادی نارنجک تفنگی به ما داده بودند با شلیک پرحجم آنها دشمن مجبور شد صد متر عقب برود تا از برد نارنجک تفنگی های ما در امان بماند. آنوقت بچه ها دستبهکار شدند و مرمی فشنگ های جنگی را از آن خارج کرده و مقدار باروت هر فشنگ را افزایش دادند. با این ابتکار برد نارنجک تفنگی ها به 250 متر افزایش یافت. بازهم دشمن عقبنشینی کرد و ما با زدن ماسک برای شناسایی جنازه هایی که در این فاصله رها شده بود، رفتیم. یکی داد کشید: «بچه ها جنازۀ علی طاهری اینجاست!» من به یاد آن درخواستم از خداوند افتادم و او را شکر کردم.
از پیروزی عملیات سرشار بودیم و آماده بودیم تا در عملیات دیگری شرکت کنیم. انتظار ما طولانی نشد و توفیق یافتیم در عملیات بیت المقدس شرکت کنیم.
در این عملیات ما به کنار کارون رفتیم و با قایق های تندرو بهطرف دیگر منتقل شدیم. گردان ما آن قسمت را پاکسازی کرد و توانستیم تا جادۀ اهواز – خرمشهر پیش برویم. تا توانستیم اسلحه و مهمات جمع کردیم زیرا گردان مستقل بودیم و پشتوانۀ تدارکاتی نداشتیم.
بعد از مرحلۀ اول به بستان برگشتم تا حمام بروم و به خانواده هم زنگ بزنم که از من خبری نداشتند. به خانۀ خاله ام در دامغان تلفن زدم و از خاله خواستم خبر سلامتی من را در روستا به مادرم بدهد ولی نگوید در جبهه هستم.
وقتی مرحلۀ دوم عملیات هم بهسلامتی پشت سر گذاشته شد، یک روز غروب با چند نفر از دوستان سینۀ یک خاکریز نشستیم و درحالیکه شربت خاکشیر می خوردیم از هم شفاعت خواهی کردیم. یکباره بدون اینکه صدای سوت گلوله ای را بشنویم، صدای انفجاری شنیدم و همهجا پر از دود شد.
درحالیکه تعادل نداشتم از جایم بلند شدم. یکی از دوستان را موج گرفته بود و بهطرف خط دشمن می دوید. از سینۀ برادر شکوهی خون قُلپ قُلپ بیرون می زد. در بین ما تنها فرد متأهل برادر مقصودی بود، او هم به شهادت رسید. به ما گفتند تا شروع عملیات که دو سه ساعت دیگر است، هیچ آمبولانسی نمی تواند وارد منطقه شود و باید صبر کرد!
برای شرکت در مرحلۀ سوم عملیات بهغیراز گردان ما یک گردان از بچه های شیراز و یک گردان هم از تیپ ویژۀ شهدا را در نظر گرفتند تا در عمق خاک دشمن جلو برویم و هرچه که قابل سوختن بود را پیدا کردیم، به آتش بکشیم تا دشمن وحشت کند و نیروهایش را از خرمشهر عقب بکشد. به ما هم گفتند کسی که از جانش می ترسد در این مأموریت شرکت نکند زیرا برگشتی در کار نخواهد بود. جالب است که از سه گردان یک نفر هم برای عقب رفتن داوطلب نشد! مسیر حرکت ما بهطرف بصره بود تا دشمن فکر کند هدف عملیات بصره است. ما تا جادۀ بصره پیش رفتیم. در مسیر برادری تیر خورد رفتم بالای سرش. من را به جان امام قسم داد تا خشابهایش را بگیرم و جلو بروم.
می خواستیم به عمق خاک دشمن برویم برای همین به سنگرهای دشمن که می رسیدیم یک نارنجک داخل آن انداخته و عبور می کردیم. در یک محل قبل از اقدام ما، دهپانزده نفر با زیرپوش از سنگری بیرون آمدند و دخیل یا خمینی سر دادند. ما دو نفر بودیم. دستم روی ماشه رفت ولی نتوانستم شلیک کنم زیرا آنها به ما پناه آورده بودند. به دوستم گفتم من معذورم! آنها را عقب هم نمی توانیم ببریم و سپس به راهم ادامه دادم.