eitaa logo
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
26 فایل
«پایگاه خبری دامغان نما» دارای پروانهٔ انتشار (به شماره ثبت ۸۸۱۸۴) از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و هیأت نظارت بر مطبوعات آدرس سایت: http://Damqannama.ir آدرس دفتر: پاساژ الماس شهر _ طبقه دوم صاحب امتیاز و مدیر مسئول: علی قریب بلوک 🆔 @A_GharibBolouk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برگی از دفتر خاطرات جانباز حاج علی قریب بلوک دندان‌های سفید هزینه های من و پنج خواهرم، سبب شده بود، پدرم علاوه بر کشاورزی، ادارۀ حمام روستا را به عهده بگیرد. در آن سالها هیچکس در خانه اش حمام نداشت و همه از حمام عمومی روستا استفاده می کردند. سوخت حمام ذغالسنگی بود که باید خودمان آن را از معدن استخراج می کردیم. غیرت مردانه پدر سبب شده بود حتی یکبار از مشکلات کارش برایمان چیزی نگوید ولی من آنقدر باهوش بودم که متوجۀ مسائل باشم برای همین از بچگی از او می خواستم من را هم به معدن ذغالسنگ ببرد. کاری که اقلاً هفته ای یکبار انجام می شد. اولین بار که با کمک طناب، سی متر در معدن پایین رفتم، قدری ترسیده بودم ولی با وجود پدر اخم به ابرو نیاوردم. وقتی در یک نقب چند متر جلو رفتیم و پدر با کلنگ مشغول کندن ذغال شد، غرق غرور شدم؛ و به آن همه توانایی پدر آفرین گفتم. من هم دلو را پر از ذغال می کردم و آنرا تا چاه اصلی می کشیدم تا یک نفر که در بالا پای چرخ ایستاده بود، آنرا بالا بکشد. دو سه ساعت که کار کردیم برای استراحت و خوردن صبحانه از معدن بیرون آمدیم، وقتی به چهرۀ خیس از عرق پدر چشم دوختم از پس آن همه سیاهی ذغالسنگ فقط سفیدی دندانها و چشمهای پدر برق می زد. صورت خودم را نمی دیدم چه قیافه ای شده ام. بعد از خوردن چای و صبحانه دو مرتبه داخل معدن رفتیم. باید آنقدر ذغالسنگ بیرون می آوردیم که تریلی یک تراکتور را پُر کنیم. وقتی عرق ریختن پدر را دیدم، تصمیم گرفتم همیشه عصای دست او باشم هر چند که جرأت نمی کردم به او چیزی بگویم؛ یعنی سینۀ ستبر و بازوان قوی او و نگاه نافذش به من اجازۀ آنرا نمی داد. از وقتی که به خاطر می آوردم، پدرم خادم مسجد روستا بود. او بدون هیچ چشم داشت مسجد را آب و جارو می کرد و در زمستان و تابستان برای برگزاری نماز و دیگر مراسم آنرا آماده می کرد.
اعلامیه آقا سید میرزاآقا [شنایی] دامادمان بود، با او رابطه ام خوب بود. بارها نوارهای حضرت امام(ره) را برای گوش دادن به من داده بود و برایم اعلامیه های امام را آورده بود. وقتی توسط ساواک دستگیر شد و از این شهر به آن شهر او را می بردند، خیلی ها روی ما حساس شدند. دستگیری او و مراقبت هایی که از خانوادۀ ما می شد، سبب شد تا مردم آن منطقه بیشتر با چهرۀ واقعی رژیم شاه آشنا شوند. ما هم سعی می کردیم رفتار ساواک با او را به مردم منتقل کنیم. * درو در شب دبیرستان شبانه درس می خواندم و روزها نقاش ساختمان بودم. با شروع شدن جنگ، لحظه ای آرام و قرار نداشتم. اخبار جنگ را لحظه به لحظه پیگیری می کردم. بسیجی بودم و در کلاس ها و فعالیت های بسیج شرکت فعال داشتم. خیلی دوست داشتم به جبهه بروم ولی پدرم رضایت نمی داد تا آنکه تابستان سال 1360 فرار رسید. پدرم حدود دو هکتار گندم کاشته بود. ماه رمضان مصادف با رسیدن خوشه های گندم بود. برای رفتن به جبهه بایست ابتدا گندم ها درو می شد. روزهای گرم ماه رمضان درو کردن با دهان روزه کار آسانی نبود برای همین چند شب، با چراغ زنبوری به سراغ گندمزار رفته و ساعت ها درو کردیم. سه نفر از خواهرهایم هم برای کمک همراه من و پدرم می آمدند. پدر از آن همه جدیت من در جمع آوری گندم تعجب کرده بود. سیزدهم مرداد ماه یعنی یک روز بعد از عید فطر اعزام بود. دل مهربان مادر را نرم کرده و از او رضایت گرفته بودم. رضایت پدرم مشکل بود. آن روز به من نگاه نکرد و هرچه التماس کردم بی فایده بود. با مینی بوس به دامغان آمدم و به بسیج مراجعه کردم. گفتند اعزام یک روز عقب افتاده است. با خوشحالی به روستا برگشتم با این امید که بتوانم با جلب رضایت پدر به جبهه بروم. به خانه برگشتم و مثل همیشه کمک پدر، در علوفه دادن به گاوهایمان و دیگر امور شدم. صبح زود بلند شدم و پس از نماز و صبحانه با التماس به پدرم گفتم: « باباجان من احساس تکلیف می کنم و باید به جبهه بروم ولی دوست دارم با اجازۀ شما باشد!» باز هم چیزی نگفت حتی سرش را بلند نکرد تا حلقۀ اشک دور چشمش را ببینم. تک پسر بودن مشکلات خاص خودش را دارد. موقع حرکت مینی بوس از چهارده، برای بدرقه جلوی ماشین آمد. همینکه با مادر، خواهرها، بستگان و دوستان خداحافظی کردم، رفتم دست پدرم را بوسیدم و سوار ماشین شدم. چند لحظه گذشت اشاره کرد برگردم. از ماشین پیاده شدم او هم از من خواست تا فرم رضایت نامۀ بسیج را برای امضا به او بدهم. آنرا گرفت و امضا کرد و من را بوسید و موقعی که از او می خواستم جدا شوم گفت: « تو را به حضرت عباس سپردم!»  * جُفت‌پا اول مهر1360 در مدرسۀ 22 بهمن آبادان به جای دانش آموزان، ما بسیجی ها به صف شده بودیم تا در یک حملۀ بزرگ شرکت کنیم. خوشحال بودیم که می رفتیم تا فرمان امام را اجرا کنیم فرموده بود: «باید حصر آبادان شکسته شود!» محمدرضا رضایی[شهید] آرپی جی زن و من کمک او شدم. کوله‌پشتی نبود تا به ما بدهند. یک کیسه گونی تهیه کردم. حدود ده تا موشک آرپی جی در آن گذاشتم. اسلحۀ انفرادی هم نبود. محبت کردند چند خشاب فشنگ کلاش دادند تا خودم در خط، تفنگ به چنگ بیاورم. شبِ پنجم مهر عملیات ثامن الائمه(ع) شروع شد. گردان ما موج دوم بود. برای همین تا صبح انتظار کشیدیم تا وارد صحنه شویم. صبح همین‌که پشت خاک‌ریز مستقر شدیم، تانک‌های دشمن، پاتک خودشان را شروع کردند. به‌سرعت خرج یک موشک را به آن وصل کردم و به آقای رضایی دادم. مقداری صبر کرد. تانک ها به ما نزدیک تر شدند. با اولین شلیک برجک یک تانک را پراند. تانک غرق آتش شد. هم‌زمان چند تانک دیگر هم مورد اصابت قرار گرفت. بعثی ها دست و پاچه شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. در این گیرودار من هم صاحب یک کلاش شدم که متعلق به برادران مقتول عراقی بود! با پیروزی عملیات تا دو هفته همراه گروه تسلیحات، به سنگرهای دشمن سرزده و آنچه از آن‌ها جامانده بود را جمع می کردیم. حتی خاک های نرمِ حول و حوش آشیانه های تیربار را می گشتیم تا تک فشنگ های رهاشده را پیدا کنیم. در این مدت چند تویوتا اسلحه، مهمات و دیگر چیزهایی را که به کارمان می آمد را جمع کردیم. چند ماه در آبادان مستقر بودیم. در ماه آخر روزی چند کامیون مهمات بار می زدیم تا آن‌ها را به سپنتا ببرند. اواخر مأموریت ما بود و نیروهای گردان در یک مدرسه جمع شدند تا با هم ترخیص شوند. در این حال و هوا عطر و بوی عملیات جدید همه‌جا را پر کرد. برای همین با آنکه چهار ماه از شروع مأموریتم می گذشت، مرخصی نگرفته بودم. می ترسیدم از عملیات جا بمانم. یک روز خیلی فعالیت کرده و به‌شدت خسته بودم برای همین بعد از نماز ظهر بازهم لباس پوشیده و پوتین پایم کردم تا وقتی کامیون یا کفی آمد، سریع‌تر آن‌ها بار بزنیم.
درحالی‌که پوتین پایم بود دراز کشیده، به اخبار رادیو گوش می دادم. ساعت 2:30 بود که صدای ضد هوائی ها بلند شد و متعاقب آن انفجارهای شدیدی مقر ما را لرزاند. من و فرماندهمان که از دانشجویان خط امام بود به‌طرف بیرون دویدیم. همان وقت در اطراف ما گردوخاک بلند شد. به زمین افتادم. کمی که گذشت دیدم پای راستم اصلاً نیست و پای چپم هم به پوست آویزان است. من را ابتدا به بیمارستان طالقانی آبادان بردند و بعد از دو روز به بیمارستان امیرالمومنین (ع) تهران منتقل شدم. چند ماهی بیمارستان بستری بودم، می دیدم پرستارها واقعاً با فداکاری به امر جانبازان می رسند. تعدادی از آن‌ها داوطلبانه به شهرهای مرزی نزدیک جبهه آمده بودند تا به مجروحین خدمت کنند. شش ماه در آن بیمارستان بستری بودم. کمتر هفته ای بود یک مینی بوس از مردم دیباج برای ملاقاتم نیایند. از آنجا که اولین قطع دو پا در منطقۀ دامغان بودم، برخی از ملاقات‌کنندگان تا که چشمشان به من می افتاد گریه شان می گرفت ولی من می خندیدم و با آن‌ها شوخی می کردم. پس از بهبود زخم های پاهایم، برای گرفتن پای مصنوعی باید دو ماه در آسایشگاه ولی‌عصر (عج) استراحت می کردم. یک‌نیمه شب از خواب بیدار شدم و یادم نبود پا ندارم. از تختِ طبقۀ دوم جفت‌پا پایین پریدم. فشاری به استخوان‌های پایم وارد شد که از درد آن تمام بدنم را عرق سردی پوشاند. این نوع احساس و حادثه چند بار دیگر هم حالم را گرفته است. مدتی از ویلچر استفاده کردم تا توانستم با عصا راه بروم. مدتی گذشت تمرین کردم تا بدون عصا راه بروم. خداوند کمک کرد. نگهداری ام برای خانواده و مخصوصاً مادرم مشکل بود. به فکر ازدواج افتادم تا زندگی مستقل تشکیل بدهم. با سیدۀ جلیل القدری آشنا شدم و ازدواج کردیم. همسرم واقعاً انسان وارسته ای است! 📗مهرنگاران (خاطرات جانبازان شهرستان دامغان) ✍پدیدآورنده : محمد مهدی عبدالله زاده ┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄ @Damghan_nama_ir
🌸یک کار خوب 🌸در راستای برپایی سنت قدیمی و احیای فرهنگ اسلامی و پیرو فرمایش مقام معظم رهبری مبنی بر انجام کارهای فرهنگی 🌸بنا به دستور ریاست بیمارستان آموزشی ولایت دامغان سرکار خانم دکتر زارع زاده همزمان با افزوده شدن نوگل معطری به نفوس مسلمین عالم و تولد اولین نوزاد در هر روز از بلندگوهای بیمارستان اذان پخش می شود. 👈بدینوسیله از این اقدام قابل ستایش خانم دکتر زارع زاده تشکر و قدردانی می نمایم ✍مهدی هراتیان نژادی
پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه وآله: از نگاه‌هاى زيادى بپرهيزيد؛ چرا كه تخمِ هوس مى‌پراكنَد و غفلت مى‌زايد 📚عدة‌الداعی، صفحه ۲۹۴ 🍁گلبرگی از نگارستان ادب پارسی خوشا دلی که مدام از پِی نظر نرود به هر دَرَش که بخوانند بی‌خبر نرود طمع در آن لبِ شیرین نکردَنَم اولی ولی چگونه مگس از پِی شکر نرود ┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمین✨ 🌸سلام بر همراهان عزیز🌸 💫  سه‌شنبه 💫 ☀️ ۲۳  آبان             ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۲۹  ربیع‌‌الثانی   ۱۴۴۵ هجری قمری 🌲 ۱۴   نوامبر         ۲۰۲۳ میلادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: امروز پیچیده‌ترین و حساس‌ترین دوره فلسطین است. فلسطین خط مقدم ما و همه جهان اسلام است. از خداوند سبحان برای مجاهدین صحنه فلسطین موفقیت و پیروزی و اجر الهی را خواستارم
🔴۲ مسئول مقصر دیگر در معدن رزمجاه طزره دامغان تفهیم اتهام شدند   ⚖رئیس کل دادگستری استان سمنان با اشاره به تفهیم اتهام ۲ مسئول مقصر دیگر در معدن رزمجاه طزره دامغان گفت: نظریه تکمیلی هیئت ۵ نفره کارشناسان حوادث ناشی از کار در خصوص این معدن وصول شد.   مشروح خبر
⚠️هشدار های ایمنی مصرف گاز ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ 🌏روابط عمومی شرکت گاز استان سمنان
🎍ساخت نخستین گلخانه هیدروپونیک هوشمندساز شیشه‌ای مرتفع در دامغان   ▫️رئیس پارک علم و فناوری استان سمنان از ساخت اولین گلخانه ترویجی هیدروپونیک هوشمندساز شیشه‌ای با ارتفاع بلند در شهرستان دامغان خبر داد.   مشروح خبر
گاهی دلم عربده می کشد از جدایی‌ها و چاره کار در التیام گرفتن از قلم است و این نوبت این تصویر از اصالت ماهی گلی مرا به کانون ایثار سال‌های دفاع مقدس برد که مردانی بی بدیل و بی‌ادعا در صفی طولانی به قصد مجاهده در حرکت بودند و نان خالی را برنمی‌داشتند تا مبادا کسی گرسته بماند و جالب آنکه نان بسیار می‌ماند و نان‌خواری نبود. و آنگاه که بسیاری دست التجا به آسمان رحمانی داشتند و در حال ترک زمین بودند و جرعه آب را به سایر مهمانان خاک نشین تعارف می‌زدند و خود بی شربت آب زمین به شهد و شراب آسمان بدل می‌شدند و ملائک الهی صف در صف به مرحباگویی ایشان می‌آمدند. در تمام بازار مکاره زمین، دلم خوش است که در فرصتی از خاک‌نشینی با افلاکیها، سر و سرّ داشته‌ام و شاید نام مرا در کانون توجه خود گاهی صدا بزنند. کاش! اهالی شوق آباد آسمان، دست‌های تنهای مرا بگیرند و مرا مهمان رزق معنوی از باغ جنان به حکم حضرت یزدان کنند که آنان آب و نان دنیار را برای من گذاردند و خود جرعه از عرش نوشیدند و خدایی شدند. کجایید ای سبک بالان عاشق!؟ سیدرضا جزءمومنی
⚫️بازگشت همه به سوی اوست با عرض تسلیت محضر بازماندگان محترم بدینوسیله به اطلاع می رساند اولین سالگرد درگذشت جانباز صبور و سرافراز، پرستار خوشنام و دلسوز و مطالبه گر صدیق و خدوم شادروان حاج ابوالفضل روشنفکر پنجشنبه ۲۵ آبان ماه از ساعت ۱۴ الی ۱۵:۳۰ در زینبیه اعظم دامغان برگزار می گردد غفرالله له و لنا
🟠 بازدید اصغر امیرنیا مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در امور ایثارگران ، ابوالفضل صادقی نژاد معاون فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان سمنان ابراهیم پورتقی سرپرست اداره ارشاد دامغان از نمایشگاه کتاب 🎬 محمد علی موذنی سمنانی خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری دامغان نما
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عصر امروز _ نمایشگاه کتاب سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۴.۲ اجرای نمایش انفجار به سرپرستی و کارگردانی علی فتحی دامغانی 🟠 با حضور اصغر امیرنیا مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در امور ایثارگران ، ابوالفضل صادقی نژاد معاون فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان سمنان ، ابراهیم پورتقی سرپرست اداره ارشاد دامغان و اهالی فرهنگ و هنر 🎬 محمد علی موذنی سمنانی خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری دامغان نما
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عصر امروز _ نمایشگاه کتاب سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۴.۲ 🟠 اصغر امیرنیا مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در امور ایثارگران: 📚نشر کتاب از دیرباز در فرهنگ ایرانی اسلامی ما وجود داشت 🎬 محمد علی موذنی سمنانی خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری دامغان نما
🔸اشرف‌خانم امیر بلند می‌شود و می‌گوید باید بروم پیش مامان‌اشرف. می‌گویم چیزی شده؟ می‌گوید نه. می‌گویم چه یک‌هو چه بی‌برنامه. می‌خندد و می‌گوید خانه‌ی مادر که برنامه نمی‌خواهد. بعد ماشین را استارت می‌زند و حرکت می‌کند. جوری می‌گوید باید بروم پیش مادرم و جوری سوار ماشین می‌شود که انگار همین چند محله آن‌طرف‌تر است. انگار نه انگار اینجا بندرعباس است و اشرف‌خانم آنجا خرمشهر. هزار و سیصدکیلومتر فاصله. اشرف‌خانم پیر شده. زانوهایش درد می‌کند. مثل زانوهای تمام مادرها که درد می‌کند. دیگر نمی‌تواند تنهایی برود راه‌آهن خرمشهر تا سوار قطار شود و برود مشهد. امیر کودک که بود راه به راه می‌رفت مشهد. مادر پول پدر کارگر را قطره‌ قطره قطره پس‌انداز می‌کرد. بعد ثلثش را می‌داد برای رزمنده‌ها ، ثلثش را نذری روز عاشورا و ثلث دیگرش را برای مشهد. بعضی وقت‌ها بلیط نبود. پیدا نمی‌شد. با زنبیلش می‌رفت انتهای واگنی زیرانداز می‌انداخت و با امیر می‌نشست همانجا تا مشهد. اشرف‌خانم چهارشانه است و قد‌بلند. صاف راه می‌رود. آهسته و شمرده. سرش همیشه بالاست و چشم‌هایش همیشه پایین. حتی توی عکس‌ها. چشم‌های درشتی دارد. پلک‌هایش برق می‌زند. انگار نمی‌توانند جلوی برق چشم‌هایش را بگیرند. یک زن مسن و زیبا که وقارش جوری زیباترش کرده که دلم می‌خواهد سرم را بیاورم و نگاهش کنم اما سرم خودش می‌آید پایین. سنگین است برای چشم‌هایم. توی دلم می‌گویم لابد به نیم‌نگاهی دل و دین و عقل و هوش پدر امیر را بردی و به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دین‌اش. از این زنها که مواد نگهدارنده زده‌اند روی زیبایی‌شان. پیر می‌شوند و زیبایی‌شان جوان می‌ماند. التماس رئیس قطار می‌کرد که بیرونش نکند. می‌گفت به‌خاطر امام رضا. می‌گفت آدم برای امام رضا التماس نکند التماس چی را بکند؟ بعد یک پولی می‌گذاشت روی پول بلیط و به رئیس قطار می‌داد. نه به عنوان رشوه که برای تشکر. که ممنونم که تا مشهد ما را می‌بری. هیچ‌چیزی نمی‌توانست مانع مشهدرفتن اشرف‌خانم شود. نه فقر نه بلیط. که این مانع‌ها شوخی بودند برای رفتن. برای اشرف‌خانم. حتی وقتی موشک‌های صدام خرمشهر را داشتند شخم می‌زدند و می‌دریدند ، ماند. نرفت. حتی وقتی چند محله آنطرف‌تر موشک صاف آمد توی خانه‌ی دخترش. بالای بدن تکه‌تکه‌ی دختر صورتش را چنگ زد دلش شکست و هر چه خواهرها و برادرها التماسش کردند که از این شهر برویم گفت پایم بشکند اگر از این شهر بروم. ماند. نرفت. چه برسد حالا که فرزندانش مهاجرت کرده‌اند این شهر و آن شهر و هرچه می‌گویند به‌خاطر دکتر و بیمارستان بیا پیش ما. پدر سالهاست رفته و آن کودک که مادر دست او را می‌گرفت و راه به راه می‌برد مشهد ، میانسال شده و دست مادر پیر را می‌گیرد و راه به راه می‌برد مشهد. امیر می‌گوید نروم خودش می‌رود. هیچی هم نمی‌گوید. نه توقعی نه گلایه‌ای. می‌رود. اشرف‌خانم هفتادسال است که از خرمشهر می‌رود مشهد. هفتاد‌سال است که خرمشهر مانده. هفتادسال هیچ‌چیز نه مانع رفتنش شد نه مانع ماندنش. سرم را توی خیال بالا می‌آورم و به صورت اشرف‌خانم نگاه می‌کنم. سرش بالاست و چشم‌هایش پایین. می‌گویم :« چقدر شما وفادارید اشرف‌خانم. چقدر تکلیفتان مشخص است. وقتی می‌گویید می‌روم سنگ هم ببارد می‌روید وقتی می‌گویید می‌مانم موشک هم ببارد می‌مانید. کاش آدم‌ها نیم‌بند نبودند اشرف‌خانم. بهانه نمی‌گرفتند برای نرفتن یا نماندن. کاش مثل شما وفادار بودند چه به رفتن چه به ماندن»
| مهلت ثبت‌نام آزمون دکتری تمدید شد 🔹مهلت ثبت‌نام آزمون نیمه‌متمرکز ورودی دوره دکتری (Ph.D) سال ۱۴۰۳ تا روز شنبه، ۲۷ آبان ماه تمدید شد. 🔹همچنین آن دسته از متقاضیانی که قبلا نسبت به ثبت نام اقدام کرده‌اند، می توانند در صورت تمایل تا تاریخ فوق، نسبت به ویرایش اطلاعات خود اقدام کنند. 🔸روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی دامغان
امام صادق علیه السلام: هر کس برای ظلم ظالمی بهانه ای بیاورد (و آن را توجیه کند)، خداوند ظالمی را بر او مسلط می کند؛ آن وقت، اگر دعا (و نفرینی علیه ظالم) کند مستجاب نمی شود و خدا بخاطر مظلومیتش اجری به او نمی دهد. 📚کافی، ج۲، ص ۳۳۴ 🍁گلبرگی از نگارستان ادب پارسی ظالم به ظلم خویش گرفتار می‌شود از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را ┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ✨یا حَیُّ یا قَیّومُ✨ 🌸سلام بر همراهان عزیز🌸 💫  چهارشنبه 💫 ☀️ ۲۴  آبان            ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۳۰ ربیع‌الثانی   ۱۴۴۵ هجری قمری 🌲 ۱۵  نوامبر        ۲۰۲۳ میلادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب: میدان، میدان غزه و اسرائیل نیست، میدان حق و باطل است / اگر جنایات غزه متوقف نشود، نمی‌توان جلوی مقاومت را گرفت # إِنّا_مِنَ_الْمُجْرِمِينَ_مُنتَقِمُون🔥
📣صدای مطالبه گر سلام وقت بخیر خیابان شاهراه گز که مهد کودک نوگلان هستش، توی کوچه بسیار بسیار ماشین ها تند میرن و بچه ها که از مهد بیرون میان بدوبدو میکنن و خیلی خطر داره لطفا از شهرداری و پلیس راهور بخواین اگر میشه هم یک سرعت گیر بزارن و هم یک تابلوی مدرسه نصب کنن. ممنون
🔺با حضور مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در امور ایثارگران؛ 📖پوستر طرح ملی قرآنی “بشری” در دامغان رونمایی شد ▫️پوستر طرح ملی قرآنی “بشری” در مراسمی با حضور مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در امور ایثارگران و امام جمعه دامغان رونمایی شد. مشروح خبر
☑️بازدید رئیس دادگستری و دادستان عمومی و انقلاب دامغان از معدن طزره 🔘حمید محمدیان رئیس دادگستری دامغان و مهدی کلامی مقدم دادستان عمومی بصورت سرزده از تونل مادر معدن طزره بازدید نمودند و آخرین وضعیت کارگران معدن را مورد بررسی قرار داده و بر رعایت موارد ایمنی و وضعیت معیشتی کارگران تاکید شد. در این بازدید تعدادی از پیمانکاران و مسئولین معدن نیز حضور داشتند و مسائل و نقطه نظرات را مطرح نمودند. ▪️به گزارش پایگاه خبری دامغان نما؛ ساعت ۱۹ و ۳۰ دقیقه یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۲ طی حادثه ای در یکی از تونل‌های استخراج زغال سنگ طزره دامغان متعلق به شرکت البرز شرقی، ۶ معدنچی به نام‌های بهروز افروز، قربانعلی کمال، حسین غزائیان، حمید ایزدی، ابوالفضل غنایی و محمد نعیمی‌صفت، در تونل محل حادثه انفجار معدن محبوس شدند که تلاش‌ها نتیجه نداد و پیکر بی‌جان آنان از تونل خارج شد.
بازدید دانش آموزان پایه دوازدهم انسانی دبیرستان دارالفنون دامغان از دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد و شرکت در جشن رونمایی کتاب از سرگذشت نوشته ی دکتر علیرضا رعیت