eitaa logo
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
26 فایل
«پایگاه خبری دامغان نما» دارای پروانهٔ انتشار (به شماره ثبت ۸۸۱۸۴) از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و هیأت نظارت بر مطبوعات آدرس سایت: http://Damqannama.ir آدرس دفتر: پاساژ الماس شهر _ طبقه دوم صاحب امتیاز و مدیر مسئول: علی قریب بلوک 🆔 @A_GharibBolouk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مسیر بخش یک هوشنگ مرادی کرمانی درونم بیدار شده. سه تا هوشنگ درون من زندگی می‌کنند. هوشنگ مرادی کرمانی ، هوشنگ ابتهاج و هوشنگ گلشیری. ماشین ادبیات ایران اگر این سه هوشنگ را نداشت فول آپشن نبود. یعنی سان‌روف و صندلی‌گرمکن و کروس‌کنترل نداشت. آفرین بر هوشنگ‌های ادبیات ما. لاته که می‌خورم ابتهاج درونم‌ بیدار می‌شود. دوست دارم کسی باشد تا لابلای آواز شجریان حرف بزنیم ، خاطره تعریف کنیم ، شعر بخوانیم. به وقت زمستان و باد ، گلشیری. لامپ‌ اتاق را خاموش می‌کنم و چراغ مطالعه را روشن. می‌نشینم برای هزارمین بار داستان بختک‌اش را می‌خوانم یا برای دوهزارمین بار نمازخانه‌ی کوچک من را. بعد می‌گویم هوشنگ‌جان چطور این‌ها را نوشتی؟ چطور از سرت گذشت این کلمات؟ این مسیرها؟ و برای هزارمین‌بار شروع می‌کنم به نوشتن بختک خودم. پاییز ، هوشنگ مرادی درونم بیدار می‌شود. توی پاییز تفنگ ذهنم روی ضامن نیست. تیرهای خاطرات یکی یکی شلیک می‌شوند. آنقدر شلیک می‌کند که یا پاییز تمام شود یا فشنگ‌ها. حالا هم که آبان است و آبان یعنی گل پاییز. مجید دارد توی کوچه‌پس‌کوچه‌های دلم با دوچرخه رکاب می‌زند و جستجو می‌کند. پی چه؟ یک‌روز پی فسفر و میگو‌ یا به‌قول بی‌بی ملخ دریایی. یک‌روز هم دنبال باشگاه و دمبل و آرنولدشدن. هر کدام از ما دهه‌شصتی‌ها یک مجیدیم. نوجوان‌هایی که سقف زندگی‌شان مثل سقف خانه‌ی بی‌بی کوتاه بود و سقف آرزوهایشان بلند. در بیشتر مواقع هر چه رکاب زدیم نرسیدیم. خوبی‌اش این بود که رکابمان را زدیم. لااقل یاد گرفتیم رکاب شاید تو را به هدف نرساند اما مسیرت را می‌سازد. نسلی که در بک‌گراند خنده‌ها و شادی‌هایش ، صدای آهنگ غمگینی می‌شنید. مثل قصه‌های مجید. داستان‌هایی شاد با موسیقی غمگین. باز مجید دوچرخه داشت. بیشتر ما همان را هم نداشتیم. سرویسمان پاهایمان بود. دبیرستان ته شهر خانه سر شهر. آبان ۷۵ بود. چهارشنبه. از آن روزهایی که بدبختی عین بختک افتاده بود رویم و ول‌کن نبود. صبح دیر از خواب بیدار شدم. گلویم چرک کرده بود. چشم‌هایم باز نمی‌شد. مادر گفت نرو. مدرسه اصول دین بود برایم. باید می‌رفتم. لیموشیرینی را قاچ کرد و داد دستم. خوردم. یک لیموشیرین دیگر داد همراه چاقو ، تا توی مدرسه بخورم. از این اره‌ای‌ها. رنگ و رویش رفته بود. چاقو را گذاشتم توی زیپ کلاسورم. زنگ اول امتحان فیزیک داشتیم. نمی‌دانستم امتحان داریم. به معلم گفتم. گفت مشکل خودت هست. راست می‌گفت. من‌هم راست می‌گفتم. راست گفت اما تلخ. خیلی تلخ. احساس تنهایی کردم. آدم توی تلخی‌ها درس می‌گیرد نه توی شیرینی‌ها. بعدش به هیچکس نگفتم مشکل خودت هست. هرگز نمی‌خواهم آن تلخی را فراموش کنم. هیچوقت. تا قبلش مشکل خودش هست ، وقتی گفت ، دیگر مشکل او نیست فقط ، مشکل تو هم می‌شود. امتحان را نصفه و نیمه دادم. رفتم لیمو را قاچ کردم و‌ خوردم. زنگ دوم شیمی داشتیم. یکی غلطی کرده بود توی کلاس. اسمش؟ میثم. پدرش معلم بود. یک مدرسه‌ی دیگر. چه غلطی؟ قورباغه ول داده بود وسط درس معلم. چهارپنج‌تا. شیمی ساکت‌ترین کلاس بود. شد شلوغ‌ترین کلاس. همه‌ی کلاس نشستیم روی زمین و زیر صندلی‌ها دنبال قورباغه می‌گشتیم. گرمب گرمب ما و تلق تلوق صندلی‌ها و قور قور قورباغه‌های بینوا که سی جفت چشم می‌دیدند. می‌خندیدیم. آن وسط یک آشمالی همانطور که خم شده بود داد زد آقا کار میثم بود. پرسید کدام میثم؟ گفت فلانی. میثم زد زیرش. طبیعی بود. من و میثم را بیرون کرد. چرا من؟ از خودش بپرسید. قبلش شیمی را نمی‌فهمیدم بعدش معلم شیمی را. رفتیم دفتر. مدیر نه گذاشت نه برداشت قورباغه‌ها را پای من‌ نوشت. پرونده‌ام را درآورد و خواست بگذارد زیر بغلم. گلوی خشکم خشک‌تر شد و دهانم کف کرد از بس قسم خوردم. نیم‌ساعت هرچه قسم بلد بودم خوردم. حتی چند تا قسم همانجا توی دفتر از خودم ساختم. آخر کدام آدمی به‌خاطر قورباغه دست می‌گذارد روی قران؟ من! باور نکرد. می‌گفت خودم دیروز توی بلوار جنوبی دیدمت ، پی قورباغه می‌گشتی هان؟! چشم‌هایم جای گردتر شدن نداشت دیگر. دروغ می‌گفت. توی دلم مانده. تو باور کن راست می‌گویم. میثم هم عین مجسمه کنارم ایستاده بود و هیچ نمی‌گفت. چندباری گفت ثابت کن کار تو نبوده. آخر گفتم شما ثابت کنید که کار من بوده. جری‌تر شد. شروع کرد به هوچی‌گری. گفت زُبان در کردی؟ کاری می‌کنم توی هیچ دبیرستانی راهت ندهند. در مبارزه‌ی هوچی‌گری و استدلال همیشه این هوچی‌گری‌ست که بر استدلال پیروز می‌شود. افتاده بودم توی باتلاق. انداخته بودنم توی باتلاق. هر چه تقلا می‌کردم پایین‌تر می‌رفتم. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. رفتم توی پناهگاه سکوت. میثم دلش برایم سوخت یا هر چه بعد نیم‌ساعت سکوت به زبان آمد که آقا من همه‌اش را گردن می‌گیرم. همه‌اش را گردن می‌گیری؟ کج گفت. بد گفت. مدیر باز به من حمله کرد که اگر تو کاری نکرده بودی که نمی‌گفت همه‌اش را گردن می‌گیرم.
🔸مسیر بخش پایانی مدیر را می‌شناختم. تعجب می‌کردم از رفتارش. او هم مرا می‌شناخت. تعجب نکرد که کار من نبوده؟ قد یک نوجوان ۱۴ ساله زدم به سیم آخر. استیصالم شد خشم. عین مجید شدم وقتی عصبانی می‌شد. تندتند و رگباری یک پاراگراف حرف زدم توی یک دقیقه. با دو تا دست و زبانم. ده‌بیست جمله که خلاصه‌اش این بود که چون پدرش معلم هست اینها را می‌گویی آقا و هر کاری دوست داری بکن آقا. خشم هم جواب نداد. مدیر بود. زور داشت. خان شده بود آن‌روز. من‌هم رعیتش. حکومت خان‌خانی. همیشه این قدرت است که بر خشم پیروز می‌شود. گفت برو کیفت را بیاور. چرا؟ این‌را هم از خودش بپرسید. دفتر مدرسه شده بود عین خواب‌های دری‌ وری‌ام. هیچ پلانش به پلان بعدی ربط نداشت. بی‌ربط‌ترین آدم ماجرا هم من بودم آن وسط. من باید توی کلاس شیمی می‌بودم پی درس یا قورباغه. رفتم کلاسورم را آوردم. تویش را ریخت بیرون. زیپ کیف را باز کرد و چاقو را دید. گفت دیدی؟ لات شدی چاقو می‌آوری؟ چاقو را ربط داد به قورباغه. گفتم لیموشیرین باهاش قاچ کردم آقا. گفت کو لیموشیرین‌ها؟!! رفتم بگویم توی شکمم خشمگین بودم گفتم توی مستراح. دیگر تاب نیاوردم. زدم بیرون دفتر و مدرسه. زنگ آخر ، عصر می‌خورد.‌ ظهر بود. همه‌جا رفتم. تاری‌خانه ، بازار سرپوشیده ، مسجد جامع ، راه‌آهن. دو ساعتی قدم زدم. با خودم حرف می‌زدم. پاهایم مرا برد سمت روانشاسم. خانه‌ی مادربزرگ. به تراپی نیاز داشتم. وقتی فهمید بیمارم برایم شلغم بار گذاشت و نشست پای حرف‌هایم. نیم‌ساعت لاینقطع حرف زدم و صفر تا صد ماجرا را گفتم. خوب شنید و فقط دو جمله‌ی یک‌خطی گفت. اول گفت :« آفرین که اعتراض کردی و بی‌احترامی نکردی» بعد گفت :« بزرگ بشی می‌خندی به امروزت». مادرجون من خیلی مادربزرگ‌تر از بی‌بی مجید بود. مادرجون! می‌دانم که از آن بالاها داری می‌خوانی. می‌دانم که می‌بینی حالا میثم دارد می‌خندد و می‌نویسد. شب رفتم خانه. پنج‌شنبه تعطیل بودیم. دو روز خودم را آماده کردم تا شنبه مجهز بروم مدرسه. هزار تا سناریو را با خودم تمرین کردم. که تویش یک مدیر خشمگین بود. که اگر این‌را گفت این‌را بگو و اگر آن‌را ، آن‌را. هزارتا سناریوی آفندی پدافندی. که لااقل مثل چهارشنبه ، نخورم. شنبه رفتم مدرسه. مدیر مرا که دید کشید به گوشه‌ای. دقیق یادم هست زیر کدام کاج مدرسه . دستش را گذاشت روی شانه‌ام و حرف زد. تا آخر هم پایین نیاورد. هیچکدام از سناریوهایم نبود. دستِ روی شانه آدم را خلع سلاح می‌کند. شروع کرد به حرف‌زدن که تو دانش‌آموز خوب مدرسه هستی و برو کیفت را از دفتر بردار و برو سر کلاس و پنج‌دقیقه از این‌جور نوازش‌ها. لطیف و آرام. هیچ نداشتم بگویم. نه صحبت از میثم کردیم نه کلاس شیمی نه قورباغه‌ها. نه خانی رفته نه خانی آمده. چه برایش پیش آمده بود توی آن دو روز؟ نمی‌دانم. مگر مهم است؟ بعد برای اینکه از دلم در بیاورد گفت با معلم فیزیک صحبت کردم دوباره از تو امتحان بگیرد. فکر می‌کردم جنگ شود ، صلح شد. توی دلم گفتم نه به چهارشنبه‌ات نه به شنبه‌ات. شنید. گفت :« تمام آدم‌ها شنبه چهارشنبه دارند » ممنونم آقای مدیر. که توی مدرسه به من درسی دادی که هزار برابر بیشتر از فیزیک و شیمی به درد زندگی‌ام خورد. تمام آدم‌ها شنبه چهارشنبه دارند. هفته‌ی پیش‌اش رفته بودیم فوتبال. قرارمان ساعت چهار بود. علی ساعت چهار و نیم آمد. با دوچرخه‌ای بر کول! گفت خیابان اصلی را داشتم می‌آمدم یک موتوری از فرعی زد به من و دوچرخه‌ام. خوردیم زمین. آمد بالای سرم. اول چندتا دری وری گفت. تمام که شد گفت حالا طوریت نشده عمو‌جان؟ این‌را همانجا پای کاج برای مدیر تعریف کردم. آنقدر ریسه رفت از خنده که خم شد. و چه لذتی دارد که مدیری جلوی دانش‌آموزش قاه‌قاه بخندد. این ماجرا همین‌جا باید تمام شود. چرا باید ته تمام داستان‌ها به قله‌ای برسد؟ مگر قصه‌های مجید همه‌اش مسیر نبود؟ مگر هوشنگ مرادی کرمانی همه‌اش از مسیرهای مجید برایمان نگفت؟ داستان‌های هوشنگ گلشیری هم. خط به خطش. حرفهای هوشنگ ابتهاج هم. جمله به جمله‌‌اش. اصلاً مگر زندگی همین مسیرها نیست؟ این مسیر است که به آدم درس می‌دهد نه هدف و قله. یادم باشد اگر روزی فیلم‌ساز شدم و این ماجرا را مثل قصه‌های مجید ساختم اول و آخرش درشت بنویسم با احترام به تمام معلم‌ها و مدیرها. تویش یکجایی این جمله را بیاورم که زندگی همین است. گاه انار شیرین دستت می‌دهد و‌ گاه انار ترش. تو به انار نگاه کن. مجید درونم خسته شد از بس رکاب زد. هوشنگ مرادی کرمانی درونم دارد خوابش می‌برد. @Damghan_nama_ir
🔺با همکاری موسسه اندیشه روستای حسن‌آباد برگزار می‌شود: پویش مردمی                   "بارش اندیشه" طرح اهدای کتاب به کتابخانه مردمی روستای حسن‌آباد از شما اهالی فرهنگ تقاضا می‌شود کتاب‌های اهدایی خود را از ۵ تا ۲۵ آبان‌ماه از ساعت ۵ تا ۷ عصر به دفتر کانون مهرمانا واقع در خیابان شهید مطهری- روبروی خانه تسنیم دامغان تحویل فرمایید. (شماره تماس جهت هماهنگی- 09192324799) 🔹روابط عمومی کانون مهر مانا دامغان @Damghan_nama_ir
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. باسمه تعالی 📣 بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند 🔹رهبر معظم انقلاب: حکم قطعی شرعی این است که بر همه واجب است تلاش کنند، کمک کنند و فلسطین را به مسلمانها، به صاحبان اصلی‌اش برگردانند... و کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب آنان را یاری کنند. ۱۴۰۳/۰۷/۰۴ و ۱۴۰۳/۰۷/۰۷ در راستای لبیک به ندای رهبر معظم انقلاب اسلامی و کمک به مردم مظلوم لبنان، غزه و جبهه مقاومت، همراه با مردم سراسر کشور، همشهریان عزیز می ‌توانند در طرح پویش « ایران همدل » مشارکت نمایند. بدین‌وسیله " حزب موتلفه اسلامی شهرستان دامغان" آماده جمع‌آوری کمک‌های نقدی و غیر نقدی شما عزیزان می باشد، تا آن‌ها را بصورت یکجا به دفتر مقام معظم رهبری تقدیم نماید. 📲 خیرین محترم می‌توانند کمک‌های خود را به یکی از دو روش زیر اهدا نمایند: ۱- کمک‌های نقدی را به شماره حساب یا شماره شبای زیر واریز نمایند: شماره حساب بانک ملی 0368624148001 شماره شبا IR520170000000368624148001 ۲- کمک‌های غیر نقدی و طلاجات خود را پس از هماهنگی با با تلفن 09193320386 به دفتر حزب مؤتلفه اسلامی دامغان تحویل و رسید دریافت نمایند. اجرکم عندالله. حزب موتلفه اسلامی شهرستان دامغان . @Damghan_nama_ir
🔹رئیس بنیاد شهید دامغان خبر داد: 🌷شناسایی پیکر مطهر شهید محمدرضا شجاعیان با آزمایش DNA 🔺دامغان _ رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان دامغان از شناسایی پیکر مطهر شهید محمدرضا شجاعیان با آزمایش DNA خبر داد. 🔸حسینعلی کفتری در گفتگو با پایگاه خبری دامغان نما گفت: برابر اعلام سازمان ایثارگران نزاجا، پیکر پاک و مطهر شهید والامقام محمدرضا شجاعیان فرزند علی اصغر پس از ۳۶ سال مفقودیت با تشخیص DNA شناسائی شد. 🔗مشروح خبر را 👈اینجا بخوانید @Damghan_nama_ir
📖قرآن راه و روش زندگی را نشان میدهد. 📌برگزاری سی و یکمین دوره مسابقات قرآن و عترت بسیج منطقه رودباربه میزبانی شهر کلاته رودبار در مسجد جامع. 🔹مصاحبه از حجت الاسلام و المسلمین معصومی امام جمعه محترم شهر کلاته 🔸مسئول قرآنی و تعلیل و تربیت سپاه ناحیه شهرستان دامغان آقای محمدی 🔹امام جماعت محترم شهر کلاته رودبار حجت الاسلام و المسلمین برهانی 🔸فرمانده حوزه صاحب الزمان شهر دیباج آقای گرزالدین 🔹آقای مهدی بینایی باشی مسئول بر‌گزار کننده برنامه 『👤 @Damghan_nama_ir
برندگان سومین دوره مسابقات قرآن و عترت بسیج:حوزه صاحب الزمان عج منطقه رودبار ✨حفظ یک جز:✨ 🌸۱.محمد علی برهانی 🌺۲.امیر علی مردانیان 🌸۳.علیرضا فتحی 🌺۴.علیرضا شهادتی و علیرضا جلالی ✨حفظ دو جز:✨ 🌸۱. محمد مهدیفر ✨حفظ سه جز✨ 🌺۱. محسن شهباز ✨ترتیل✨ 🌸۱.احسان خان بیکی ✨اذان✨ 🌺۱. محمد مهدی برهانی 🌸۲.علی اصغر بینائیان 🌺۳.کمیل بینائیان 🌸۴.سید امیر ارسلان شنایی 🌺۵.محمد مهدیفر 🌸۶.امیر عباس لالائیان 🌺۷.امیر محمد سفیدیان ✨رشته تدریس برتر:✨ 🌸۱. ابولفضل الیاسی @Damghan_nama_ir
بچه های محله ی "خوریا" بهشت می رن تو بغل حوریا می رن رو دیوار "بارو" می شینن منار "مسجد جامع" رو می بینن بعضی وقت ها میهمان دباغانن بعضی وقت ها تو محله امامن بعضی وقت ها میزبان زینبیه صفا داره با اونا تو تکیه دم لقلو تو جوی اونجا داره چقلو رو درختا تخم می ذاره یه شینشینو دنبال مورو کرده خَرو خدا خونه رو جارو کرده حالا عوض شده فضای دامغان ولی هنوز هست جای فرزانگان به غُطّه خوردن حالا می گن شنا تره می گن به چاله ی گندنا کسی رو که نشناسن می گن بچو کرسی می ره با آش زنگلاچو این یکی از مثل های دامغانه کار گذشته از آقای "پروانه" یه عدشون تو جاده ی جندقن یه عدشون تو پاساژ خندقن یه عدشون نیستن تو این حوالی چه خبره تو بلوار شمالی! نزدیک رشم و خورس و یا قاهابم امشب باید حسن آباد بخوابم دیگه کسی به "آب بخشان" نمیره "تخته پل" از دست شما اسیره دل خدا از کاراتون شاد می شه رندو خورا عروسیشون باد می شه کاشکی منم مثل کوه مس بودم یکی از هفت تا گنج قومس بودم تا آخرش همیشه باهات بودم شبیه یه "خسی در میقات" بودم هرجا هستین خدا نگهدارتان بُرین جلو دست علی یارتان @Damghan_nama_ir