eitaa logo
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
26 فایل
«پایگاه خبری دامغان نما» دارای پروانهٔ انتشار (به شماره ثبت ۸۸۱۸۴) از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و هیأت نظارت بر مطبوعات آدرس سایت: http://Damqannama.ir آدرس دفتر: پاساژ الماس شهر _ طبقه دوم صاحب امتیاز و مدیر مسئول: علی قریب بلوک 🆔 @A_GharibBolouk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷فراخوان شرکت ملی پخش برای نوسازی مخازن فرسوده سی‌ان‌جی؛ 🔸مخازن فرسوده تاکسی‌های دوگانه‌سوز رایگان تعویض می‌شود 🔻مدیر طرح سی‌ان‌‌جی شرکت ملی پخش فرآورده‌های نفتی ایران از آغاز طرحی برای تعویض رایگان مخازن فرسوده تاکسی‌های دوگانه‌سوز خبر داد. ادامه خبر ...
50.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠لحظاتي كنار كادر درمان 📽مستند به مناسبت روز پرستار در مرکز آموزشی و پژوهشی و درمانی ولایت 🌐روابط عمومی مرکز آموزشی و پژوهشی و درمانی ولایت
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گزارش ویدیویی از حضور فرماندهی نیروی انتظامی شهرستان به مناسبت سالروز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار در مرکز آموزشی، پژوهشی و درمانی ولایت دامغان
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برداشت پیاز در دامغان کشاورزان دامغانی این روزها در حال برداشت پیاز از ۲۰ هکتار سطح زیر کشت این محصول در این شهرستان هستند. به گزارش خبرگزاری صداوسیما؛ مرکز سمنان،️ این روزها ، زمان پایان برداشت پیاز در دامغان است و پیش بینی شده از ۲۰ هکتار سطح زیر کشت این محصول  ۶۰۰ تن پیاز برداشت شود
♻️دیدار و گفتگوی مهندس باقری مدیر کل شهرک‌های صنعتی استان سمنان با حجت‌ الاسلام والمسلمین قریب بلوک ❇️در این دیدار که با دعوت امام جمعه شهر دیباج صورت پذیرفت، بر رفع مشکلات سرمایه‌گذاری در ناحیه صنعتی دیباج تأکید به عمل آمد. همچنین مقرر گردید بزودی نشست سرمایه‌گذاران بخش خصوصی با همکاری نهادهای مختلف و حضور مسئولین استانی برگزار گردد. ✳️در این دیدار شهردار و اعضای شورای اسلامی و مسئولین انجمن پیشرفت شهر دیباج نیز حضور داشتند.
آری معلم ، زود پیر می شود معلم زود می میرد.... و بر بال فرشتگان برای فرزندان زمینی اش دست تکان میدهد. با آرزوی رحمت واسعه الهی برای معلم وارسته و آسمانی حاجیه خانم هاجرخاتون (فرشته) حقیری
وقتی آسمان نگاه من و تو خشک شود و ابر عاطفه نبارد چه کسی می‌تواند در شوره زار تفتیده از آهنگ ناخوش گرمای تبعیض، بذر مصلحت و مسالمت بکارد؟! وقتی زمین ذهن از شدت بی آبی عقل و خرد، خشک شود هیچ کسی را یارای آن نیست که از این خشک یابس، تمنای باروری داشته باشد و گندم غیرت به سفره عزت بریزد. باید باران شد و نذر یاران بارید تا در حکم ضمادی از عشق و عاطفه، ترک‌های زمین را شفا داد تا شاید بتوان به رشد و نضج زمین باورها کمک کرد که باردار از سخاوت شوند! سیدرضا جزءمومنی
ما برای ... ما برای این مُلک پاک خون دلها ، خورده ایم گاه دست گاه پا گاه چشم گاهی تن و جان داده ایم . پدر نازنین برادر برادر ترین ، رفیق داده ایم داغ ها برده ایم ، اما دل ، به پاییز نسپرده ایم
🔸برگی از دفتر خاطرات جانباز عباسعلی علیان نژادی  عباسعلی علیان نژادی، فرزند ابراهیم، متولد 1341 دامغان، پاسدار بازنشسته، جانباز55% ، باغدار * استاد حبیب با هفت خواهر و دو برادرم در خانواده ای پرجمعیت زندگی می کردیم. روستای ما علیان 34 کیلومتر با شهر فاصله داشت. آن زمان علیان فقط مدرسۀ ابتدایی داشت. برای ادامۀ تحصیل در دورۀ راهنمائی به دامغان آمدم و زندگی مستقل همراه با مشقت خود را شروع کردم. با دو سه نفر از دوستان خانه ای اجاره کرده و شب ها در آنجا بیتوته می کردیم. مجبور بودم در روزهای تعطیل و تابستان‌ها کارکنم. تا بتوانم قسمتی از مخارجم را تأمین کنم. همین باعث شد با استادکار مذهبی و انقلابی استاد حبیب الله ترابی آشنا شوم. فامیل بودیم و من را «عموجان» صدا می زد. سال 1357با شروع سال تحصیلی در هنرستان صنعتی دامغان ثبت‌نام کردم و جمعه ها همراه استاد حبیب سرکارِ بنائی می رفتم. از موقعی که شاگرد استاد حبیب شده بودم، او از اسلام، شهادت، امام حسین ( ع)، یزیدیان و مسائلی از این قبیل صحبت می کرد. به ما اطمینان می داد که نهضت پیروز خواهد شد. یک روز که در یک ساختمان دوطبقه در خیابان باغ جنت کار می کردیم به ما گفت آماده‌باشیم تا که صدای شعار و تظاهرات بلند شد، ما کار را تعطیل کرده و در تظاهرات شرکت می کنیم. * بازگشت در محلۀ خوریا خانه داشتم. بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج محله مان، سلمان شدم؛ ابوالفضل رجبی فرمانده و حمید عبداللهی جانشین گروه بودند. در آموزش‌ها و کلاس های بسیج شرکت می کردم. در نماز جماعت مغرب و عشا و صبح مسجد امام حسن مجتبی (ع) شرکت می کردم. امام جماعت این مسجد حجت الاسلام سیدمسیح شاهچراغی بود. سخت مشتاق شده بودم تا به جبهه بروم. اواخر تابستان 1359 رضایت خانواده را گرفتم و با خوشحالی برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم. مراسم بدرقه و خداحافظی انجام شد. همراه تعداد قابل‌توجهی از برادران بسیجی اولین اعزام، با اتوبوس عازم تهران شدیم. در پادگان امام حسین (ع) لباس و تجهیزات به ما دادند. از شوق اینکه می خواهم به جبهه بروم حتی لباس‌های خاکی بسیج را بو کشیده و صلوات می فرستادم. حس و حال خوبی داشتم که قابل وصف نیست. آموزش‌های تاکتیک و تکنیک ما هرروز سخت و سخت تر می شد. از ما می خواستند مرد جنگ بسازند. روزهای آخر دوره بود. خوشحال بودم تا چند روز دیگر به خط خواهم رفت. یک روز صبح که کلاس تاکتیک داشتیم، برادر حسن رضا، مربی تاکتیک در حین آموزش به من گفت از یک ارتفاع سه متری به پایین بپرم. به او گفتم پایم درد می کند و امروز آمادگی اش را ندارم. هنوز جمله ام کامل نشده بود به من حمله کرد. از ترس خودم را به پایین پرتاب کردم. پایم سُر خورد و با کمر نقش زمین شدم. ضربه طوری بود که دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. چند نفر کمک کردند تا خودم را به آسایشگاه رساندم. یکی دو روز استراحت مشکلم را حل نکرد. قسمت این بود که به دامغان برگردم. * فرار سال 1361 به‌محض اینکه امتحانات نهائی خرداد هنرستان را پشت سر گذاشتم، با یک گروه پنجاه شصت نفره عازم جبهه شدم. سرپرست ما برادر پاسدار سید احمد شعنی (فاطمی نیای فعلی) بود. از دامغان مستقیم به پادگان 21 حمزه رفتیم تا دورۀ آموزش یک‌ماهه را طی کنیم. ماه رمضان بود. ما هنوز در حال آموزش بودیم، عملیات رمضان شروع شد. پس از آموزش به گیلان غرب اعزام شدیم. در گیلان غرب دو نفر از هم‌رزمان گروه شهید چمران مسئول ما بودند. روزها سنگر درست می کردیم و شب ها نگهبانی می دادیم. پس از مدتی به‌عنوان نیروی اطلاعات و عملیات انتخاب شدم. برادر پاسدار احمد فاطمی نیا در همان روزها بیمار شد و سرپرستی بچه های دامغان را به من واگذار کرد. بنا براین شرایط طوری شد که می بایست علاوه بر ایفای عضو گروه، نیروی اطلاعات و عملیات باشم. یک روز تیمی شش نفره به سرپرستی برادر علی اصغر شعبانی، بچۀ گرمسار برای شناسایی از یک‌راه فرعی به پشت دشمن نفوذ کردیم تا علاوه بر شناسایی از منطقۀ دشمن عکس برداری هم کنیم. دوساعتی راه رفتیم، به یک تنگه رسیدیم، یک‌باره برادر پاسدار حسن صادقچه گفت دشمن بالای سرمان است و ما را دیده. برادر شعبانی گفت: «بدون سروصدا باید بزنیم به چاک!» برگشتیم و با تمام نیرو شروع به دویدن کردیم. حدود نیم ساعت یک‌نفس دویدیم تا اینکه خیالمان از دشمن راحت شد. به چشمۀ آبی رسیدیم. آب خوردیم. روی زمین ولو شدیم تا حالمان جا آمد. * عباس‌جون در تاریخ 3 آذر 1361 رسماً به عضویت سپاه پاسداران درآمدم. چند روز بعد عازم جبهه شدم. به جنوب رفتیم و من را به‌عنوان پیک مهدی زین الدین ، فرماندۀ تیپ 17 علی بن ابی طالب (ع) انتخاب کردند. خوشحال بودم پیک فرماندۀ تیپ شده ام. این تیپ یکی دو ماه بعد تبدیل به لشکر شد.
با یک موتور تریل بین ستاد تیپ و گردان ها رابط بودم زیرا برای حفاظت اطلاعات نمی توانستند خیلی از اطلاعات، دستورات و گزارش‌ها را با بی سیم ردوبدل کنند. به‌غیراز من دو برادر دیگر هم در نقش پیک تیپ انجام‌وظیفه می کردند. هرلحظه آماده بودیم. آقای زین الدین فردی صمیمی و دوست‌داشتنی بود. من را با اسم (عباس جون) صدا می زد. خیلی هم هوای زیردستانش را داشت. برای مثال یک روز از آبادان تا پادگان انرژی اتمی را ایشان و دیگر مسئولین لشکر با ماشین طی کرده بودند و من با موتور از عقب آن‌ها رفتم. آن‌ها چند لحظه زودتر به مقر رسیده و شربتی را آماده کرده بودند. به‌محض اینکه یک لیوان شربت به آقا مهدی تعارف شد، آن را گرفت و به‌طرف من آمد و گفت: «اول عباس جون! او با موتور آمده و خسته شده!» * های‌های درحالی‌که پیک برادر مهدی زین الدین بودم، عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. در ابتدای عملیات با برادر مهدی زین الدین و اسماعیل صادقی، مسئول ستاد در یک سنگر کوچک یک متر در دو متر بودیم. یک‌ ساعتی از شروع عملیات گذشت برادران فرماندهی را با موتور به خط رساندم و به سنگر برگشتم. هر بار که به روی سنگر خمپاره یا گلولۀ توپ می خورد مثل گهواره می لرزید و خاک از سقف می ریخت. دو سه ساعت از شروع عملیات گذشت، خبر دادند تعدادی از نیروهای ما روی مین رفته اند. برادر اسماعیل صادقی دست هایش را جلوی صورتش گذاشت و های های گریه کرد. * غریبه سال 1362 همراه بچه های طرح لبیک اعزام شدم. چند روزی از شروع عملیات می گذشت که ما را با هاورگراف به جزیرۀ مجنون منتقل کردند. همین‌که پایم به جزیره رسید، برادر مهدی زین الدین، فرماندۀ لشکر را دیدم. به او سلام کردم. قدری جلو آمد و گفت دوست داشتم بازهم پیکم می شدی! حالا بیا یک موتور تریل بگیر خیلی اینجا به کارتان می آید. در سازماندهی گردان فتح، من، حاج علی مهرابی، مسلم غریب بلوک و عبدالله عزیزی اطلاعات و عملیات گردان شدیم. بعد از چند روزبه دستم ترکش خورد برای همین موتور را تحویل دادم و کمک تیربارچی برادر علی تیموری شدم. یک دستم باندپیچی‌شده بود برای همین یکدستی کمکش می کردم. به سنگر بچه های روستای بق خمپاره خورد به کمک آن‌ها رفتم. چند نفر زخمی و شهید شده بودند. وقتی پیکر غرقه‌به‌خون محمدعلی صداقتی را از زیر آوار سنگر بیرون کشیدیم، یکسر برانکارد را گرفتم تا وی را به پشت خط برسانم. قدری رفتم، داریوش رستمیان از سنگرش بیرون آمد. سرِ برانکادر را از من گرفت. به سنگر برگشتم. از شدت خستگی خودم را در کف سنگر مچاله کردم که دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی در بیمارستان 502 ارتش به هوش آمدم، مشخصات و آدرسم را پرسیدند. فردای آن روز وقتی مادرم وارد اتاق شد، من را نشناخت. تمام سروصورتم در اثر موج انفجار گلولۀ تانک دشمن سوخته شده بود. پرستار من را معرفی کرد. تا که سلام کردم. مادرم من را شناخت. آتش چشم هایم را نیز سوزانده بود. 33 روز بستری بودم تا زخم ‌هایم بهتر شد. آن‌وقت توانستند لوله هایی را که در ریه ام کار گذاشته بودند را خارج کنند. پنج شش ماه هم در خانه استراحت کردم تا توانستم به سپاه بروم و در قسمت مخابرات شروع به کارکنم. چشم هایم دید کافی اش را ازدست‌داده بود و علاجی هم نداشت. خدا را شکر می کنم که کم‌وبیش می توانم کارهایم را انجام بدهم. 📗مهرنگاران (خاطرات جانبازان شهرستان دامغان) ✍پدیدآورنده : محمد مهدی عبدالله زاده ┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄ @Damghan_nama_ir
فیلی که کوه موش زایید مَثَل فیلی که موش زایید، زمانی به کار می‌رود که شخصی، کار وعده داده شده را به ضعیف‌ترین شکل ممکن انجام دهد. حسب تصادف عضو چند گروه شغلی بودم با عناوینی همانند  "تشکل صنفی" اما در فاصله ی یک ساعت بین صبح و عصر که پیام ها را مرور می کردم، بیشتر متمرکز بر موضوعات رفاهی بودند. البته که این دست موارد، ضروریات انسانی و شغلی هستند اما باور دارم، انتظار فاخر و دقیقی در آن ها نهفته نیست و تشکل ها، موضوع ضعیفی را برای خود انتخاب کرده اند. به بیانی دیگر کار اصلی و ریشه ای را که به منافع جمعی و فردی و سازمانی منتهی می شود، مغفول مانده است. محمود مزینانی