✨﷽✨
🌺 داستان واقعی
✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد...
دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما...
🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📚ملاقات با امام زمان عج
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن. احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
💥گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanakah
خیلی خوبه این حتما بخونید❗️
جوانی به حکیمی گفت : وقتی همسرم را انتخاب کردم ، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ! وقتی نامزد شدیم ، بسیاری را دیدم که مثل او بودند . وقتی ازدواج کردیم ، خیلیها را از او زیباتر یافتم چند سالی را که را با هم زندگی کردیم ، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند ! حکیم گفت : آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست ؟
جوان گفت : آری . حکیم گفت : اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی ، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند...!!
جوان با تعجب پرسید : چرا چنین سخنی میگویی ؟حکیم گفت : چون مشکل در همسر تو نیست . مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد ، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند . آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد ؟ جوان گفت: آری
حکیم گفت : مراقب چشمانت باش....
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام حسن(ع): کسی که دوستان و برادرانش را سبک شمارد و نسبت به آنها بی اعتنا باشد، مروت و جوانمردی آن فاسد شده است.
#صبح_نو
امروز جمعه
۳۱ فروردین ماه
۱۰ شوال ۱۴۴۵
۱۹ آوریل ۲۰۲۴
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
آن یار طلب کن که تُرا باشد و بس
معشوقه صدهزار کس را چه کنی
#ابوسعیدابوالخیر
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
هر سقوطی پایان کار نیست...
باران را ببین،
سقوطش زیباترین آغاز است...
حتی اگر افتاده ای
با زمینی که خوردی ترکیب شو
و دوباره متولد شو
سبز شو
و اطرافت رو سبز کن 💚🍃
صبح بخیر 🌞🌹
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
اونجایی که علی فردوسی میگه:
با فلسطین نسبتی دارد قلب من...
چون از آن روزی که یادم هست؛
در اِشغال توست...
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
.
🍃ناامیدان این داستان راازدست ندهید
بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سورهی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بندهای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایهی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»
قبل از اینکه سپیدهی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.
او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفتزده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در بارهی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانوادهی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.
🍃 پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود،
سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.
برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد:
آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!!
برخی از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند و برای دیدن توانایی های دیگران کور و کر هستند....
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🔴حتما بخونید
ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ .....
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ
ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ ....
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ...
ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ .....
ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ....
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ....
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ...
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ....
ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ماند
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام حسین(ع): کسانی که رضایت مخلوق را به بهای غضب خالق بخرند، رستگار نخواهند شد.
#صبح_نو
امروز شنبه
۱ اردیبهشت ماه
۱۱ شوال ۱۴۴۵
۲۰ آوریل ۲۰۲۴
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندارم...
- سعدی
روز بزرگداشت سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
به وقت تاریخ قشنگ:
🗓️۰۳/۰۲/۰۱
امروز میتونه واقعا اون شنبه ای باشه که میخواستي شروع كني
برایت آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی
آهنگ های خوب گوش کنی
عطرهای خوب ببویی
با آدمهای خوب حرف بزنی و
فراموش نکنی که هیچوقت دیر نیست❣️
✨اولین روز اردیبهشت ماهتان
آمیختہ به عشق
سهم این ماهتان یڪ جهان خوشبختے✨
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
💎مردی به نزد حلوا فروشی رفت وگفت:
«مقداری حلوای نسيه به من بده»
حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت :
« امتحان کن ببين خوب است يانه.»
مرد گفت:« روزه ام باشد موقع افطار »
حلوا فروش گفت:« هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛
چطور است که حالا روزه گرفته ای .»
مرد گفت:« قضای روزه پارسال است.»
حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت وگفت :
«تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی
قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم .
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
👌داستان کوتاه پند آموز
💭پدر همراه یک شیخ و بقیه همراهان براى شستن متوفى پسر جوانش حاضر شده بودند تا اینکه آن جوان را شسته و دفن کنند. آن شیخ که مسئول شستن متوفى بود دستور داد تا آنرا از لباسش مجرد کنند ولى عورتش را با پارچه اى بپوشانند تا اینکه شروع به شستنش کنند.
💭 هنگام برداشتن لباس مرده، توجه آنها به دستمالی افتاد که دست راست مرده را پیچانده بود ولى هنگامى که سراغ برداشتن آن دستمال رفتند پدر متوفى بر سر آنها داد و فریاد زد و شرط کرد که براى شستن پسرش هیچکس حق ندارد که آن دستمال را بردارد.
💭 شیخ مسئول درک کرد که یک رازى در آن دستمال نهفته هست ولى بهر حال براى شستن آن مرده بایست آن دستمال برداشته شود، پس در خفاء به همکارانش گفت که هنگام شستن آب زیادى را روى آن دستمال بریزید تا خودبخود از جایش کنده شود. پس او را شستند و آب زیادى را بر روى دست پیچیده شده ریختند و بمحض اینکه آن دستمال شل شد آنرا از جایش بر کند. پدر پس از اینکه دید آنها دستمال را برداشتند بر سر آنها پرخاش کرد و داد و فریاد کشید ولى پس از مدتى به گریه افتاد و به آنها گفت که حقیقت را براىیشان بازگو خواهد کرد تا درس عبرتى باشد براى دیگران.
💭 او گفت که دیشب هنگامى که پسرم وارد خانه شد، من و مادرش که در حال شام خوردن بودیم به او تعارف کردیم که همراه ما بیاید و شام میل کند ولى با عصبانیت جواب داد که من میروم توى اتاقم و به نوکر خانه بگویید که غذایم را توى اتاقم بیاورد. سپس رفت توى اتاقش و در را قفل کرد. نوکر غذایش را آماده کرد و رفت که غذا را نزد او ببرد ولى هر چه در میزد کسى در را باز نمیکرد. من و مادرش نگران شدیم و ما نیز هر چند در میزدیم او در را باز نمیکرد. بسیار نگران شدیم و فهمیدیم که حتما اتفاقى افتاده است، پس قفل در را شکستیم و وارد اتاقش شدیم، ولى منظره اى که دیدم مرا بسیار مبهوت کرد و اى کاش آنرا ندیده بودم !
💭پسر در حال تماشاى تلویزیون و در حالى که ریموت(کنترل) تلویزیون در دست داشت از دنیا رفته بود، ولى مصیبت بدتر از آن این بود که او در حال تماشاى فیلم مبتذل جان خود را از دست داده بود. من رفتم که ریموت را از دستش بردارم ولى هر چه سعى کردم نتوانستم تا اینکه فهمیدم اصلا ممکن نیست. بنابراین تا آنجاییکه توانستم اطراف ریموت که خارج از کف دستش بود را بریدم ولى قسمتى از آن همانطور که الآن میبینید هنوز در دستش باقى است و نمیشود دستش را باز کرد و آنرا بیرون آورد.
سپس آنها پسر را شستند و با همان ریموت آن را دفن کردند!
✅«اللهم و فقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب امورنا خیرا»؛ خداوندا! ما را به آنچه که خشنودی و دوستی تو در آن است موفق کن و سرانجام کارهای ما را خیرگردان.🌹
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارهاوسختی هاجانم رابه تنگ آورده بود. سردرگم ودرمانده بودم. مستأصل ونگران، باحالتی غریب وروحی بی جان
وبی توان به زندگی خود ادامه می دادم.
همسرم مرا دیدبه من نگاه کردو از من دورشد. چنددقیقه بعدبالباس سرتاپاسیاه روی سکوی خانه نشست. دعاخواندوسوگواری کرد. باتعجب پرسیدم:چراسیاه پوشیده ای؟ چراسو گواری می کنی؟
همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟
پرسیدم چه کسی؟
همسرم گفت خدا... خدا مرده است!
باتعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که
می زنی؟
همسرم گفت:رفتارامروزت به من گفت که خدا مرده ومن چقدرغصه دارم حیف از آرزوهایم... اگرخدانمرده پس توچرااینقدرغمگین و ناراحتی؟
اودر ادامه می نویسد:
درآن لحظه بود که به زانو درامدم گریستم. راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود... بلند شدم وبرای ناامیدی ام ازخداطلب بخشش کردم.
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام سجاد(ع): مومن سکوت میکند تا سالم ماند و سخن میگوید تا سود ببرد.
#صبح_نو
امروز یکشنبه
۲ اردیبهشت ماه
۱۲ شوال ۱۴۴۵
۲۱ آوریل ۲۰۲۴
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
اگه یه اردیبهشت ماهی کنارت هست
بدون باحال ترین آدم دنیا کنارته...
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
جایی بنویس هیچکس دو بار زندگی نمیکند
و روزی دو بار به آن نگاه کن ...
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak