می گویند قلب هر کس به اندازه
مشت بسته اوست….
اما من قلب هایی را دیده ام
که به اندازه دنیایی از
“محبت” عمیقند
دلهای بزرگی که هیچ وقت
در مشت های بسته جای نمی گیرند !
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
عادتهایى كه معجزه میکند:
با ملايمت ، سخن بگوئيد،
عميق ، نفس بكشيد،
شيک ، لباس بپوشيد،
صبورانه ، كار كنيد،
نجيبانه ، رفتار كنيد،
همواره ، پس انداز كنيد،
عاقلانه ، بخوريد،
كافى ، بخوابيد،
بى باكانه ، عمل كنيد،
خلاقانه ، بينديشيد،
صادقانه ، عشق بورزید،
هوشمندانه ، خرج كنيد،
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید...
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
کفن دزد
مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش می كرد و هركس كه فوت می كرد او شبانه می رفت قبرش را می شكافت و كفنش را می دزدید.
این مرد روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: پسر جان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خریدم. هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند. از تو می خواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند.
پسر گفت: پدر! من كاری خواهم كرد كه مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند.
پدر گفت: نه، دیگر هیچكس پدر بیامرزی برای من نمی فرستد.
پسر گفت: گفتم كه كاری می كنم تا همه مردم یك صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد.
از این موضوع چندی گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش در آورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت.
فردای آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند و گفتند: خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد. اگر كفن را می دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی انداخت.
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
لالایی آرام بخش
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خروپف های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند،
غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شب های تنهایی او می شود.
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🔹امام رضا(ع): از ما نیست آن که دنیاى خود را براى دینش و دین خود را براى دنیایش ترک گوید.
#صبح_نو
⏳امروز پنجشنبه
۲۵ شهریور ۱۴٠٠
۹ صفر ۱۴۴۳
۱۶ سپتامبر ۲۰۲۱
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
عاملی که
اینگونه زندگی را
بر ما غمانگیز ساخته
پیری و پایان لذتها نیست
بلکه قطع امید است ...
ویلیام شکسپیر
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
در مقطع فوقلیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بداخلاق بود.
یكی از دانشجویان که بسیار دیرفهم و در عینحال جوانی جاهطلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت...
من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم:
ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید.
آن روز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم.
ایشان فرمود: تركیب بیسوادی و جاهطلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد،
بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
مثل نفس کشیدن دوستت دارم همانقدر
بی اختیار همان قدر تا پای جان ...
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
گفته بودم که تو را
دوست ندارم دیگر
درد آنجا که عمیق است
به حاشا برسد...
👤احسان افشاری
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
الهی !
این بنده چه داند که چه می باید جُست؟
داننده تویی
هر آنچه دانی ، آن دِه .
#خواجه_عبدالله_انصاری
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
گنجشک
حكایت كرده اند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگین و لطیف، به یك درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بین راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصیحت مى گویم كه هر یك، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم.
مرد با خود اندیشید كه سه نصیحت از پرنده اى كه همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یك درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشك گفت كه پندهایت را بگو.
گنجشك گفت: نصیحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دایما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد.
دیگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هیچ توجه نكن و از آن درگذر.
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشك را آزاد كرد. پرنده كوچك بركشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى كرد.
مرد گفت: نصیحت سوم را بگو!
گنجشك گفت: نصیحت چیست !؟ اى مرد نادان، زیان كردى. در شكم من دو گوهر هست كه هر یك بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى كه چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى كردى.
مرد، از خشم و حسرت، نمى دانست كه چه كند. دست بر دست مى مالید و گنجشك را ناسزا مى گفت.
ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت : حال كه مرا از چنان گوهرهایى محروم كردى، دست كم، آخرین پندت را بگو.
گنجشك گفت: مرد ابله !با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اینك تو غمگینى كه چرا مرا از دست داده اى.
نیز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذیر؛ اما تو هم اینك پذیرفتى كه در شكم من گوهرهایى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم !؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم كه قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
نکته!
پند گفتن با جهول خوابناك
تخم افكندن بود در شوره خاك
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
داستان عروس و مادر شوهر
دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید، و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفته و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد. داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم کم کم در او اثر کند و او را بکشد. و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر خود مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.............
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر میریخت و با مهربانی به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد، تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوسدارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند!
دارو ساز لبخندی زده و گفت دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو داده ام سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است...
نتیجه گیری اخلاقی: مراقب باشید که به دست خود زندگی خویش را از بین نبرید. شما هم روزی مادرشوهر و پدر شوهر خواهید شد.
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🔹امام علی(ع): هر گاه جویای عزت هستی آن را با طاعت از خدا بجوی.
#صبح_نو
⏳امروز جمعه
۲۶ شهریور ۱۴٠٠
۱۰ صفر ۱۴۴۳
۱۷ سپتامبر ۲۰۲۱
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
به درختان جنگل گفتم: چرا شما با این عظمت از تکه آهنی بنام تبر میترسید؟ گفتند: رنج ما از تبر نیست، از دسته ی آنست که از جنس خودمان است.
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛
که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
دارد پاییز می رسد
انار نیستم که برسم به دستِ تو
برگم!!....
پر از اضطراب افتادن...
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak