eitaa logo
داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
(ماهی رنگین کمان) 🐡ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهیها گفت: "بچه ها امروز دوست تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آبهای غربی به این جا آمده اند" ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان میداد گفت:"من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام" خانم هشت پا گفت:"چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم.ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی؟" ماهی پفی گفت:"آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب، ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده‌اند، سنگهای خیلی بزرگی هم دارد" 🐠یه دفعه خانم هشت پا گفت:"چه جالب!! به به دوست تازه‌مان هم آمد" فرشته را سپس نزدیک خود آورد و گفت: "بچه ها این فرشته است" فرشته به همه سلام کرد. خانم هشت پا به او گفت:"فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی بیشتر برای بچه ها بگو" فرشته گفت: "جایی که من بودم با اینجا خیلی فرق ندارد به جز اینکه آب های آنجا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز" ماهی رنگین کمان به فرشته گفت:"ولی من فکر میکردم آب آنجا ارغوانی است!" فرشته گفت: "نه اینطور نیست" در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی نگاه کردند. ماهی پفی فریاد زد: «منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب کند، آب ارغوانی می شود» 🐟خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت: "عیبی ندارد من هم مثل تو، داستانهای عجیب را دوست دارم!" بعد از ناهار، همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار آن بازی کنند. زردک به ماهی پفی گفت: "برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده." همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند:"زود باش تعریف کن" ماهی پفی گفت: « شبی تاریک و طوفانی بود، کشتی بار سنگینی را با خودش میبرد. برای ادامه مسیر، ناخدا می بایست از بار آن کم کند، پس فرمان داد... ناگهان فرشته با هیجان گفت:"بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید" بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد و گفت: "معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم آخر من اینجای داستان را خیلی دوست دارم" 🐡ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید: «یعنی تو هم این داستان را شنیده ای؟» فرشته گفت: "بله این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده‌ای است که به صخره های پروانه در دور دست برخورد کرده است." زردک به ماهی پفی گفت: "ولی تو گفته بودی که این داستان همینجا اتفاق افتاده" مروارید گفت: "اما اینجا که صخره ندارد پس حرف فرشته درست است." دُم تیغی گفت: « به نظر من هم همین طور است" ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید: "راستش را بگو آیا داستان خیالی و الکی برای ما تعریف کرده ای؟!!" 🐠در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی، خوشحال، زودتر از همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد." خانم هشت پا در کلاسِ بعد از ظهر گفت: " بچه های من، درس امروز در مورد سرزمین صدف‌هاست، تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته؟" فرشته گفت: «بله، من رفتم.» ماهی پفی گفت: "من هم همینطور" خانم هشت پا گفت: "عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو." فرشته گفت: "در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل میشود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکرده‌ام" ماهی پفی زود گفت: "اما من یکی پیدا کرده ام!" 🐟ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت:"شاید هم یک دروغ بزرگ بوده" همه ماهی ها فکر میکردند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است." ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد و گفت: "ولی من واقعاً به آن جا رفته ام." در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت: "بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام، پس حتماً رفته است." بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد،فردا آن را به کلاس بیاورد. فردای آن روز ماهی پفی گفت: "خانم معلم من یک مروارید آورده ام." 🐡هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آنها گرفت، همه گفتند:"وای چه قدر می‌درخشد. خیلی هم بزرگ است...بله...تو واقعاً یک مروارید پیدا کرده ای" فرشته هم به ماهی پفی گفت: «این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام، تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف میکنی" ماهی پفی خندید و گفت: «بله همین طور است» فرشته گفت:"من کتاب جالبی درباره داستانهای دریایی دارم که می‌توانیم با هم بخوانیم" ماهی پفی گفت: "همان کتابی که در آن داستان کشتی غرق شده آمده؟ من آن را میلیون ها بار خوانده ام اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم" 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن: یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی. 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
هیچوقت آدمها رو آرزو نکن اونیکه دوستت داشته باشه نه با آرزو میاد نه با التماس میمونه... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش بچه ها نمی‌مردند... کاش برای مدتی کوتاه به آسمان میرفتند و آنگاه که جنگ تمام شد سلامت به خانه باز می‌گشتند و وقتی پدر و مادرشان میپرسید کجا رفته بودید؟ میگفتند رفته بودیم با ابرها بازی کنیم... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
ساعت وتلنگر👌 میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟ ⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد ⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز ⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه ⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت ⏰چون تو رو یاد مار وعقرب قبر بندازه ⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه آره .... معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن. خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر..... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 💎 مردی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند. شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند گفت:بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد خوبی که از حد بگذرد ...😐 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
💕 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ » ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ» ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ! ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟» ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام جواد(ع): با فضیلت‌ترین و ارزشمندترین عبادت‌ها آن است كه خالص و بدون ریا باشد. امروز یکشنبه ۲۱ آبان ماه ۲۷ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۱۲ نوامبر ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
خدا تنها کسی است که در سختی ها خالصانه کنارت خواهد ماند... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
بالاتر از دوستت دارم چیست ؟ همان من تو را ... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد؛ وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند... 👤 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak