eitaa logo
داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
اونجایی که علی فردوسی میگه: با فلسطین نسبتی دارد قلب من... چون از آن روزی که یادم هست؛ در اِشغال توست... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃ناامیدان این داستان راازدست ندهید بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید: با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم. مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت. در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است. برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم. به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد. دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم. دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من می‎گفت: «چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم: «یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه‎ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.» قبل از اینکه سپیده‎ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟ گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند. پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره‎ی آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه. بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت. 🍃 پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌ 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 🏷شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد. او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت. در راه برگشت، او از دوستش پرسيد: آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟ دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!! برخی از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند و برای دیدن توانایی های دیگران کور و کر هستند.... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🔴حتما بخونید ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ ..... ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ .... ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ... ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ..... ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ .... ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ .... ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ... ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ .... ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﺗﻨﻬﺎﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ماند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام حسین(ع): کسانی که رضایت مخلوق را به بهای غضب خالق بخرند، رستگار نخواهند شد. امروز شنبه ۱ اردیبهشت ماه ۱۱ شوال ۱۴۴۵ ۲۰ آوریل  ۲۰۲۴ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
تو مرا صبح امیدی در دل شب... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
اگر پوسیده گردد استخوانم نگردد مهرت از جانم فراموش... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم... - سعدی روز بزرگداشت سعدی 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
به وقت تاریخ قشنگ: 🗓️۰۳/۰۲/۰۱ امروز میتونه واقعا اون شنبه ای باشه که میخواستي شروع كني برایت آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی آهنگ های خوب گوش کنی عطرهای خوب ببویی با آدمهای خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچوقت دیر نیست❣️ ✨اولین روز اردیبهشت ماهتان آمیختہ به عشق سهم این ماهتان یڪ جهان خوشبختے✨ ‌🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
💎مردی به نزد حلوا فروشی رفت وگفت: «مقداری حلوای نسيه به من بده» حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت : « امتحان کن ببين خوب است يانه.» مرد گفت:« روزه ام باشد موقع افطار » حلوا فروش گفت:« هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای .» مرد گفت:« قضای روزه پارسال است.» حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت وگفت : «تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد . من به تو حلوا نمی دهم . 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
👌داستان کوتاه پند آموز 💭پدر همراه یک شیخ و بقیه همراهان براى شستن متوفى پسر جوانش حاضر شده بودند تا اینکه آن جوان را شسته و دفن کنند. آن شیخ که مسئول شستن متوفى بود دستور داد تا آنرا از لباسش مجرد کنند ولى عورتش را با پارچه اى بپوشانند تا اینکه شروع به شستنش کنند. 💭 هنگام برداشتن لباس مرده، توجه آنها به دستمالی افتاد که دست راست مرده را پیچانده بود ولى هنگامى که سراغ برداشتن آن دستمال رفتند پدر متوفى بر سر آنها داد و فریاد زد و شرط کرد که براى شستن پسرش هیچکس حق ندارد که آن دستمال را بردارد. 💭 شیخ مسئول درک کرد که یک رازى در آن دستمال نهفته هست ولى بهر حال براى شستن آن مرده بایست آن دستمال برداشته شود، پس در خفاء به همکارانش گفت که هنگام شستن آب زیادى را روى آن دستمال بریزید تا خودبخود از جایش کنده شود. پس او را شستند و آب زیادى را بر روى دست پیچیده شده ریختند و بمحض اینکه آن دستمال شل شد آنرا از جایش بر کند. پدر پس از اینکه دید آنها دستمال را برداشتند بر سر آنها پرخاش کرد و داد و فریاد کشید ولى پس از مدتى به گریه افتاد و به آنها گفت که حقیقت را براىیشان بازگو خواهد کرد تا درس عبرتى باشد براى دیگران. 💭 او گفت که دیشب هنگامى که پسرم وارد خانه شد، من و مادرش که در حال شام خوردن بودیم به او تعارف کردیم که همراه ما بیاید و شام میل کند ولى با عصبانیت جواب داد که من میروم توى اتاقم و به نوکر خانه بگویید که غذایم را توى اتاقم بیاورد. سپس رفت توى اتاقش و در را قفل کرد. نوکر غذایش را آماده کرد و رفت که غذا را نزد او ببرد ولى هر چه در میزد کسى در را باز نمیکرد. من و مادرش نگران شدیم و ما نیز هر چند در میزدیم او در را باز نمیکرد. بسیار نگران شدیم و فهمیدیم که حتما اتفاقى افتاده است، پس قفل در را شکستیم و وارد اتاقش شدیم، ولى منظره اى که دیدم مرا بسیار مبهوت کرد و اى کاش آنرا ندیده بودم ! 💭پسر در حال تماشاى تلویزیون و در حالى که ریموت(کنترل) تلویزیون در دست داشت از دنیا رفته بود، ولى مصیبت بدتر از آن این بود که او در حال تماشاى فیلم مبتذل جان خود را از دست داده بود. من رفتم که ریموت را از دستش بردارم ولى هر چه سعى کردم نتوانستم تا اینکه فهمیدم اصلا ممکن نیست. بنابراین تا آنجاییکه توانستم اطراف ریموت که خارج از کف دستش بود را بریدم ولى قسمتى از آن همانطور که الآن میبینید هنوز در دستش باقى است و نمیشود دستش را باز کرد و آنرا بیرون آورد. سپس آنها پسر را شستند و با همان ریموت آن را دفن کردند! ✅«اللهم و فقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب امورنا خیرا»؛ خداوندا! ما را به آنچه که خشنودی و دوستی تو در آن است موفق کن و سرانجام کارهای ما را خیرگردان.🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚 روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارهاوسختی هاجانم رابه تنگ آورده بود. سردرگم ودرمانده بودم. مستأصل ونگران، باحالتی غریب وروحی بی جان وبی توان به زندگی خود ادامه می دادم. همسرم مرا دیدبه من نگاه کردو از من دورشد. چنددقیقه بعدبالباس سرتاپاسیاه روی سکوی خانه نشست. دعاخواندوسوگواری کرد. باتعجب پرسیدم:چراسیاه پوشیده ای؟ چراسو گواری می کنی؟ همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟ پرسیدم چه کسی؟ همسرم گفت خدا... خدا مرده است! باتعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که می زنی؟ همسرم گفت:رفتارامروزت به من گفت که خدا مرده ومن چقدرغصه دارم حیف از آرزوهایم... اگرخدانمرده پس توچرااینقدرغمگین و ناراحتی؟ اودر ادامه می نویسد: درآن لحظه بود که به زانو درامدم گریستم. راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود... بلند شدم وبرای ناامیدی ام ازخداطلب بخشش کردم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام سجاد(ع): مومن سکوت می‌کند تا سالم ماند و سخن می‌گوید تا سود ببرد. امروز یکشنبه ۲  اردیبهشت ماه ۱۲ شوال ۱۴۴۵ ۲۱ آوریل  ۲۰۲۴ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
اندکی صبر خدا نزدیک است.... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
اگه یه اردیبهشت ماهی کنارت هست بدون باحال ترین آدم دنیا کنارته... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
جایی بنویس هیچکس دو بار زندگی نمی‌کند و روزی دو بار به آن نگاه کن ... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمانى داشته باش كه بهترين ها را ميبيند، قلبى كه بدترين ها را ميبخشد، ذهنى كه بدى ها را فراموش ميكند و روحى كه هرگز ايمانش را نميبازد... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📚حکایت خواندنی پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشود ه عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود... 📚نتيجه گيري ز بيان اين حكايت: تو مبین اندر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌿حكايت شنيدني مرد خدايي كه يك شبه حافظ كل قران شد 📖 کربلایی کاظم در سال 1300 هجری قمری در روستای ساروق اراک بدنیا آمد و در همان روستا هم زندگی می‌کرد. سواد خواندن و نوشتن نداشت که داستان حافظ قرآن شدن او در دوران جوانیش اتفاق افتاد. او در روستا مشغول کار کشاورزی بود، در آن سال یک روحانی جهت تبلیغ و بیان احکام حلال و حرام به روستا آمده بود و در منبر و سخنرانی خود از خمس و زکات، مسائلی را گفت و توضیح داد که کسانی که گندم و جو و... آنها به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند، مالشان مخلوط به حرام می‌شود و اگر با عین پول آن گندم‌های زکات نداده، خانه یا لباس تهیه کنند، با آن لباس و در آن خانه نمازشان باطل است، مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام توجه کند و اهمیت دهد و زکات مالش را بدهد. (کربلایی) کاظم چون می‌دانست، صاحب زمینی که در آن کار می‌کند، مقید به پرداخت زکات و حق فقرا نیست، به این فکر فرو رفت که پس مال او مخلوط به حرام و زندگی او با پول حرام مخلوط یا شبهه‌ناک است. این مسئله را با صاحب زمین، در میان گذاشت و از او خواست تا او زکات مالش را پرداخت کند ولی او زیر بار نرفت. از این رو کاظم تصمیم گرفت از آن روستا هجرت کرده و درجای دیگر مشغول کار شود که اجرت او حلال و پاک باشد. چند سالی خارج از آن روستا به فعالیت پرداخت تا این که از او خواستند به روستای خود برگردد. به روستا برگشت و زمینی با مقداری گندم در اختیارش گذاشتند تا خودش مستقل کشاورزی کند، او همان سال اول نصف آن گندم را به فقرا داد و نصف دیگر را در زمین کاشت و خدا به زراعت او برکت داد، به حدی که بیش از معمول برداشت کرد و از همان سال بنا گذاشت که نیمی از برداشت خود را به فقرا بدهد و (با اینکه مقدار زکات یک دهم و یا یک بیستم است) هر ساله نصف محصول خود را به فقرا و مستمندان می‌داد. یک سال هنگام برداشت محصول، پس از چند روز که خرمنش را کوبیده بود که مشغول باد دادن خرمن شد تا کاه آن جدا شود. نزدیک ظهر شد، باد متوقف و هوا گرم شد و نتوانست به کار خود ادامه دهد، مجبور شد به خانه برگردد. در راه یکی از فقرای روستا به او می‌رسد و می‌گوید: امسال از محصولت چیزی به ما ندادی و ما را فراموش کردی! کاظم به او می‌گوید: خیر! فراموش نکردم ولی هنوز نتوانستم محصولم را جمع کنم. او خوشحال می‌شود و به طرف ده می‌رود اما کاظم دلش آرام نمی‌گیرد و به مزرعه برگشته، مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری می‌کند تا برای آن فقیر ببرد. قدری علوفه برای گوسفندانش می‌چیند و گندم‌ها و علف‌ها را بر دوش می‌گذارد و روانه دهکده می‌شود. به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن که محل دفن چند امامزاده است، می‌رسد. برای استراحت روی سکویی کنار درِ باغ امامزاده می‌نشیند و گندم و علوفه را گوشه‌ای می‌گذارد و به فکر فرو می‌رود. چند لحظه بعد دو جوان بسیار زیبا و جذاب را می‌بیند که به طرف او می‌آیند و وقتی به او می‌رسند، می‌گویند: کاظم! بیا برویم در این امامزاده فاتحه‌ای بخوانیم! کاظم می‌گوید: می‌خواهم به منزل بروم و این علوفه را به منزل برسانم. آنها می‌گویند: خیلی خوب، حالا بیا تا با هم فاتحه‌ای بخوانیم. آنها از جلو و کاظم دنبال آنها به سوی امامزاده روانه می‌شوند، ابتدا به امامزاده نزدیک‌تر می‌شوند و فاتحه‌ای می‌خوانند و آنگاه به امامزاده بعدی می‌روند و داخل می‌شوند. آن دو نفر مشغول خواندن ذکرهایی می‌شوند که کاظم نمی‌فهمد، ناگهان کاظم متوجه می‌شود که در اطراف سقف امامزاده کلمات روشنی نوشته شده است و یکی از آن دو به او می‌گوید: چرا چیزی نمی‌خوانی؟ او جواب می‌دهد: من سواد ندارم، آن جوان می‌گوید: باید بخوانی، آنگاه دست به سینه کاظم می‌گذارد و فشار می‌دهد و می‌گوید: حالا بخوان. کاظم می‌گوید: چه بخوانم؟ آن آقا آیه‌ای را می‌خواند و می‌گوید: اینطور بخوان! کاظم آیه را می‌خواند تا تمام می‌شود . بعد برمی‌گردد که به آن آقا حرفی بزند یا چیزی بپرسد که می‌بیند کسی همراهش نیست و خودش تنها در حرم ایستاده و ناگهان دچار حال خاصی می‌شود و بی‌هوش روی زمین می‌افتد. هنگامی که به هوش می‌آید، احساس خستگی شدید می‌کند و به این فکر فرو می‌رود، که اینجا کجاست و او در این جا چه می‌کند؟ آنگاه از امامزاده بیرون می‌آید و بار علوفه و گندم را برمی‌دارد و روانه دهکده می‌شود ولی در میان راه متوجه می‌شود که چیزهایی را می‌خواند و سپس داستان آن دو جوان را به خاطر می‌آورد و خود را حافظ تمام قرآن می‌یابد. *مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری که از مراجع بزرگ روزگار خود بود و نماز باران او مشهور است، از کربلایی کاظم آزمون مفصلی گرفت و در نهایت از وی خواست تا سوره بقره را از آخر به اول به طور معکوس بخواند. و او براحتي خواند. ‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
✍انسان مأمور تغییر خویش است‼️ روزی با دوستم از کنار دکه روزنامه فروشی رد می شدیم دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد فروشنده تشکر کرد اما آن مرد هیج پاسخی به تشکر او نداد ! همانطور که دور میشدیم به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترشرویی بود! دوستم گفت او همیشه این طور است !!! پرسیدم پس چرا تو به او احترام میزاری؟! دوستم با تعجب گفت: چرا باید به او اجازه دهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!! ماموریت انسان در زندگی تغییر دادن جهان نیست! انسان مامور تغییر خویش است! تو فرصتی برای دنیا هستی، قرار نیست کسی را تکرار کنی... 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام باقر(ع): خود را در دنیا چنان منزل ده که گویی ساعتی در آن منزل داری وسپس از آن کوچ می‌کنی. امروز دوشنبه ۳  اردیبهشت ماه ۱۳ شوال ۱۴۴۵ ۲۲ آوریل  ۲۰۲۴ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
کجا بروم؟ تنهایی‌ام بزرگ است و همه چمدان ها کوچک... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
دلبر بسیار و دل نگه دار کم است... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
دوست داشتن آدمیکه لایق محبت نیست اسراف محبت است... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak