🍒داستان کوتاه
یکی از دوستان کاناداییم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."
@Dastanvpand
═इई 🍒☘🍒ईइ═
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاه
لینک قسمت چهل و نه
https://eitaa.com/Dastanvpand/10423
کامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلم
دست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم
-هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر
-نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین
-اونوقت چرا؟
-خودت بهتر میفهمی
دیگه چیزی نگفت
کامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارش
دلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بود
البته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتم
همیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بود
یکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارم
با صدای کامران به خودم اومدم برگشتم طرفش و گفتم
-چی؟
-کجایی؟میگم پیاده شو رسیدیم
با اهستگی پیاده شدم
کامران اومد طرفم ارش و ازم گرفت و بغلش کرد
منم دستمو دور بازو کامران حلقه کردم
بعد چند دقیقه معطلی بالاخره اومدن
-اونهاشن کامران اومدن
اونام که مارو دیده بودن واسمون دست تکون میدادن
بعد سلام و احوال پرسی و اینا کیانا رفت سمت ارش و با ذوق گفت
-ببینم این جیگر عمه رو !وای الهی قربونش برم چقده خوشگله
لادنم بعد دیدن ارش کلی اظهار خوشحالی کردو بهمون تبریک گفت
ارش و از بغل کامران گرفتم و اونم با چمدونا برگشت
راه افتادیم سمت خروجی
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدم یه ماشن با سرعت داره میاد طرف کامران که داشت جلوتر از همه راه میرفت
بی توجه به کیانا که داشت با ارش که تو بغلش بود حرف میزد دوییدم طرف کامران و با جیغ صداش کردم
-کامرااااااااااااااااان
برگشت و با دیدن ماشین سریع پرید اونطرف
یه لحظه قلبم واستاد داشتم با بهت بهش نگاه میکردم که اشکام سرازیر شد دستم جلوی دهنم گرفتم و به کامران که روی زمین خودشو انداخته بود نگاه میکردم
کاوه و منصور رفتن طرف کامران و کمک کردن از روی زمین بلند شه
همه تو بهت بودن
کیانا که متوجه من شده بود بچه رو شوت کرد تو بغل لادن و اومد طرف من
-اروم باش عزیزم اروم خداروشکر به خیر گذشت
وقتی دید اروم نمیشم کامران و صدا کرد
کامران با دیدن قیافه زارم اومد طرفمو سرمو گذشت رو سینش و گفت
-اروم باش عزیزم ،اروم هیچی نیست
با گریه گفتم
-اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟
-هیسسسس اروم فعلا که چیزی شده
با گریه ارش از توبغلش امدم بیرون با دستمالی که منصور بهم داد صورتم و پاک کردم و رفتم ارش و بغل کردم
تو ماشین که با هر بدبختی بود خومون و جا کردیم
کاوه-کامران میشناختی کی بودن؟
کامران سرشو به معنی نه تکون داد
منصور-من پلاکش و برداشتم بهتر نیست بری شکایت کنی؟
-حالا بذار ببینم چی میشه
با ترس گفتم
-کامران کنه همونایین که تهدیدت کردن
کامران از تو اینه بهم چشم غره رفت که فهمیدم نباید جلوی اینا چیزی میگفتم
کیانا با نگرانی گفت
-بهار چی میگه کامران؟کی تهدیدت کرده؟
-هیچی بابا اون موضع مال خیلی وقت پیش بود حل شد
از پنجره به بیرون نگاه میکردم
مطمین بودم که همونان چند وقتی بود که کامران محافظارو مرخص کرده بود باز دوباره باید
بهش بگم اونارو بیاره
با ذهنی درگیر بدون اینکه متوجه باشم بچه ها چی میگن از ماشین پیاده شدمو در خونه رو باز کردم
-بهار
به طرف لادن که صدام کرده بود برگشتم
با حالت استفهام نگاش کردم
-بله؟
-چته چرا اینقده ناراحتی؟
کیانا زودتر جواب داد
-حتما به خاطر اینه که ما اومدیم
اخم مصلحتی کردم و گفتم
-این چه حرفیه اتفاقا خوب کاری کردین اومدین
کاوه-خودا از ته دلت بشنوه زن داداش
همه با این حرفش خندیدن ولی من فقط یه لبخند زدم
به هرکدوم از بچه ها یه اتاق دادم
خودمم رفتم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم
یه تی شرت قهوه ای با گرمکن قهوه ای پوشیدم موهامم با یه تل فرستادم عقب
کیانا داشت کیوان و دعوا میکرد
رفتم پایین دیدم آرشم داره گریه میکنه
فهمیدم حتما کیوان سیخونکش کرده که بچه زده زیر گریه،کیوانم مقابل دعوای کیانا بغض کرده سرشو انداخته بود پایین
-چی شده چرا داری دعواش میکنی؟
کینا-به خاطر اینکه اقا کیوان پسر بدی شده
-اره کیوان؟
کیوان با بغض گفت
-نه زن دایی به خدا من فقط داشتم باهاش بازی میکردم یهو خودش زد زیر گریه
دلم واسه لحن حرف زدنش ضعف رفت
رفتم جلوش رو دو زانو نشستم و اروم گفتم
-اره بابا این بچه اینقده لوسه تا باهاش حرف میزنی میزنه زیر گریه
کیوان که با این حرف من شیر شده بود گفت
-راس میگی؟
-اره عزیزم
-یعنی تو دوسش نداری؟
-چرا گلم،مگه مامان تو ،تورو دوس نداره؟
-چرا
-خوب منم مامان آرشم دیگه دوسش دارم
بعدم بلند شدم و آرش و از بغل لادن گرفتم
-قربون بره مامانی ،چی شده فدات شم؟بارکه تو اشکات سرازیره
کامران از پشت بغلم کردو گفت
-شبیه مامانشه دیگه اونم همش اشکاش سرازیره
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهویک
سرمو چرخوندم طرفش و گفتم
-اگه مامانش و اذیت نکنی اشکاش سرازیر نمیشه اقا
-اگه اذیت نکنم پس چیکار کنم
-بیا نگاه خودت کرمی
با صدای کاوه به خودمون اومدیم
-بابا ول کنید همو اینجا خانواده نشسته ،اینکارارو بذارید واسه وقتیکه تنها شدین!حالام زن داداش این نخود بیار بده به عموش ببینم
از بغل کامران جدا شدم و آرش و ادم دست عموش و رفتم سمت اشپزخونه تا شام درست کنم
-کامران؟
-هااان؟
-نوشابه نداریم بدو برو بگیر
-الان؟
-نه پ فردا
-بیخی بابا کسی نوشابه نمیخوره
با حرص گفتم
-کامران
کاوه-راست میگه زن داداش ما نوشابه خور نیستیم
دیگه حرفی نزدم سریع مرغارو گذاشتم تو فر تا کباب بشن و همراهش نون و دوغ و ریحونم اماده کردم
بعد شام که همه کلی از دست پختم تعریف کردن چون همه خسته بودن قرار شد همه بخوابیم و فردا واسه نهار بریم بیرون
کامران آرش و بغل کردو رفت بالا منم بعد اینکه خونه رو سرو سامون دادم رفتم بالا پیششون
کامران چشاش و بسته بودو آرشم داشت وول میخورد تو جاش
اروم رفتم اینطرف ارش دراز کشیدم
کامران ارش و بینمون گذاشته بود
به آرش شیر دادم ولی مگه ول میکرد داشتم بیهوش میشدم از خواب
کامران ازجاش تکون خورد
-کامران
چشاش و باز کرد
با ناله گفتم
-کامران خوابم میاد تورو خدا بیا این و جدا کن
-خوب بخواب دیگه این و چیکارش داری
-کامران کمرم خشک شد
کامران با بد*خصوصی* بهم نگاه کردو گفت
-باشه ولی شرط داره
بی حوصله گفتم
-باشه قبوله هرچی باشه
-نمیخوای شرط و بشنوی؟
-نه دیگه گفتم قبوله
-اوکی
همونطور که آرش و ازم جدا میکرد گفت
-خوب اینم ازین حالا بریم سر شرطمون
با خوابالودگی گفتم
-خوب
-خوب شرطمون اینه که شما امشب تا صبح باید در اختیار من باشی
با گیجی بهش نگاه کردمو گفتم
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه …
با این حرفش چشام شیش تا شد
-چییییییییییی؟
سریع دستشو گذاشت رو دهنمو گفت
-هیسس چه خبره الان باز این یارو بیدار میشه
-عمرا
-بهارررررر تو خودت گفتی هر شرطی
-هرشرطی غیر ازین
-نوچ
-کامراننن
با گذاشتن *صورت* رو *ل بام* جلوی اعتراضم و گرفت
منم کم کم باهاش همراهی میکردم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
109.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هـــــزار ســــلام بــه نشانه 😊✋
هزار آرزوی سلامتی تقدیم شما باد
من دراین لحظه های آغازین روز در
خلوتم با خـــدا براتون دعـا میکنم
دعــــایی بــــه وسـعت شادیــــها...
صبح آدینه تون بخیر وخوشی ☕ 😊 🌸 🍃
و سرشار از عطر خــــدا🌸💕🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
105.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن ها وقتی میخندند
انگار دنیا میخندد
میگویید نه ؟
فکر کنید به خنده های مادرتان
مادرتان که میخندد
پدرتان مگر میتواند نخندد ؟
جنس زن خوب است که خنده رو باشد
دنیا به لبخندشان نیازمند است ؛
زن بخندد ، تمام مردان وابسته به آن میخندند
آنها بلدند کاری کنند
تا پدر بخندد ، برادر بخندد
عشق بخندد
تمام در و دیوار خانه بخندد
دنیا بخندد ...😊
#سیما_امیرخانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
260.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸بهتـرین
🌸هدیه زندگـــی
🌸 عشــق و
🌸 محبت است
🌸دسته گلی بــه نام
🌸عشـــق تقــدیم
🌸شمــامهـربانان
🌸آدیـنــ🌷ــه تون زیبا
🌸زندگیتون پرطراوت
🌸نبضتون پر احساس
🌸قلبتون پر عشق
🌸فکرتون پر از یاد خدا
🌸بهترینها رو براتون
🌸در کنار خانواده
🌸و عزیزانتون
🌸 آرزو میکنم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند.
پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده وتنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و فکر کنم به نسل ما رسیده
احتمالا ژنهای خوب بودن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايتى جالب📗
🌟يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد
. ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
👤عبید_زاکانی
به امید رهائی بشر از خرافات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
✅سفارش های حضرت جعفر صادق (ع)
⚜ یکی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) به نام عبدالله بن زیاد می گوید: در سرزمین منی و عرفات به محضر مقدس آنحضرت شرفیاب گشتم و پس از عرض سلام، اظهار داشتم: یا ابن رسول الله، ما افرادی هستیم که نمی توانیم مرتب در جلسات شما حضور یافته و فیض ببریم و چنانچه ممکن باشد ما را توصیه و موعظه ای بفرمایید.
حضرت جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: شما را به رعایت تقوای الهی، صداقت در گفتار و ادای امانت توصیه می نمایم، و با دوستان و هم نشینان خود، خوش برخورد باشید، آشکارا و علنی به دیگران سلام کنید و دیگران را به میهمانی و طعام دعوت نمائید، در مساجدشان حضور یابید،از مریضان آنها عیادت و دلجوئی نماید و در تشییع جنازه شان مشارکت کنید.
💥حضرت صادق (علیه السلام) در ادامه فرمودند: همانا که پدرم فرمود: شیعیان و دوستان ما اهل بیت (علیهم السلام) رسالت بهترین انسانها می باشند؛ چنانچه فقیه و دانشمندی وجود داشته باشد از بین آنها است؛ و اگر اذان گوئی لازم باشد، از ایشان استفاده می شود، و نیز اگر راهنما و پیشوائی بخواهند از بین همین ها خواهد بود و همچنین اگر امانت دار و شخص مورد اطمینانی را جویا باشند از بین ایشان بر می گزینند. سپس حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: شما باید دارای چنین شرایطی و خصوصیاتی باشید به طوری که مخالفین را جلب و جذب نموده و از بدبین شدن آنها نسبت به ما جلوگیری نمائید .
📚 بحار الأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۱۶۲ .
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
مرد جوان و با ایمانی از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد...
باغ زیبایی دید که از باغ، جوی آب زلالی بیرون می آمد و سیب درشت وزیبایی به همراه میآورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد. اما ناگهان به یاد آورد، خوردن این سیب حرام است! شاید صاحب سیب راضی نباشد و نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده...
درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.کارگر آن منزل درب را باز کرد.
جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم.
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کنی؟
ارباب گفت: یک شرط دارم!
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال. او را باید به عقد خود درآوری!!
جوان به فکر فرو رفت... پس به ناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی، دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر، شایسته ترین دختری که به عمرش دیده بود...
فردا نزد ارباب رفت و سئوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است و نه کر است نه لال؟! علتش چیست که اینگونه گفته بودی؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است چون غیبت نکرده
و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خود گذشتگی کنی...
و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز:
مقدس اردبیلی...
@dastanvpand