فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗🌸دوشنبه تون گلباران
🌸💗امروزتون پرازبهترینها
💗🌸زندگیتان پرازباران برکت
🌸💗دلتان پراز نغمه های
💗🌸خـوش زنـدگی
🌸💗وجاده زندگيتان
💗🌸پراز شکوفه های
🌸💗سلامتی وتندرستی
💗🌸نگاه خــدا
🌸💗همراه لحظه هایتان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚🌸#متنی_فوقالعاده_زیبا👇
از میان همه زندانهایی که گرفتارش هستیم و ازهمه زنجیر هایی که به دست و پا بستهایم "آبروداری" تنگترین و سنگینترینشان است. آبرو که میگویم از نقابی حرف میزنم که این و ان برای ما دست و پا کرده اند تا همانگونه به چشم بیاییم که ما را میپسندند. همین شکل از آبروداری است که ما را میکشد به جایی که نمیخواهیم و به شکلی درمان میآورد که دوست نداریم و حرف و کلامی به لبمان میآورد که ازدلمان بر نمیآید و دهانمان را میبندد وقتی هزارحرف نگفته داریم.
این " آبرو" را هر چه زودتر بدور بریزیم آبرودار تریم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ می ره به ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ اشتباها می ره ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می نشینه ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می کنه ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ می بینه ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه ﻭ می گه: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ نمی خوﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ می گه: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭﺳﺘﻪ. پس من ﭘﺮﻭﺍﺯ می کنم ﻭ می رم ﯾﻪ ﺟﺎی ﺩﯾﮕﻪ می نشینم! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ تلافی کنه! بعد از ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ، بعد از این که ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ می کنه، ﻣﺘﻮﺟﻪ می شه ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می تونه ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ درس رو ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ. به همین دلیل به دانشجو می گه: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ می پرسم، اگر ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪهی ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ رو می دهم. ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ: ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﻮ ﮐﺪﻭم رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ از ﭘﻮﻝ رو! ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ اگر من بودم، ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ رﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ مهم تر از ﭘﻮﻟﻪ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰی رو برمی دﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می نویسه: "ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ می ده ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ این که ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ می ره ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ بر می گرده ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ می گه: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮن رو ﺯﺩید ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ من رو ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮیسید!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟هیچوقت یادم نمیره...
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم... ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد... بدجور زخم شد... خیلی درد کشیدم...خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد...
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم... دوستی که مثل خانوادم بود... دوستی که بهش اعتماد داشتم...
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود...
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد...یادم نمیاد سر چی...یادم نمیاد کی مقصر بود... فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم...وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد...کاری به توپ نداشت... اومد که زخمم رو بزنه... زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم...ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه...زخمم کجاست...
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست... نذار بفهمه چی نابودت می کنه...شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! زخمت رو...دردت رو واسه خودت نگه دار...
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد...
👤حسین حائریان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت كوتاه و شيرين📗
🌟روستاى ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم
اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌙خندە
🌟روزی زن ملانصرالدین از او پرسید دزد چه جوری به خونه آدم میاد؟ ملا گفت جوری راه میرود که صدای پایش شنیده نشود. چند شب بعد زن ملانصرالدین بی خوابی به سرش زد ملا را بطور ناگهانی بیدارکرد و به او گفت فکر کنم دزد اومده خونه ما ! ملا گفت چه جوری فهمیدی زنش گفت آخه نیم ساعته که هرچی گوشامو تیز کردم صدای پایش را نشنیده ام!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان دردناک یک دانش اموز دختر😔
خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا)
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حاملهس!
همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود
یعنی چی حاملهس؟ اون که ازدواج نکرده؟ همهی خانواده ازش عصبانی بودیم
وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟
از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن
منم با بیرحمی...
ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن
بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت...
هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی؟
باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی!
ابرومو بردی بی ابرو، میکشمت...
و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و ابروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟
دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟
از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟
برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی!
فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم...
من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست!
خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟
گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم
گفتم اروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچهشو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن...
چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...!
ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...!
حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن...
دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم...
با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد...
داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر...
زود بردیمش دکتر اما چی روی داد...
دخترم حامله نبود! معاینه قبلیش اشتباه بود!
بلکه کیسه داشت که شکمشو بزرگ کرده بود...
وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد
بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن...
داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟!
دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔
وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت
خدا حقتو ازمون گیره...
تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم
اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم...
الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم:
من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید...
خدا ازمون نگذره
خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن...
دختر قشنگم خدا بیامرزدت...😭
#توبوا_الی_الله
تــوبه تولــدی دوبـــاره🌱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❆•┈┈✦✨✦┈┈•❆
🌟تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند موبايل يكي از آنها زنگ مي زند مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع به صحبت مي كند همه ساكت مي شوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند
مرد: بله بفرماييد.
زن: سلام عزيزم باشگاه هستي؟
مرد: سلام بله باشگاه هستم.
زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟
مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر.
زن: مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد مي شدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم.
مرد: چنده؟
زن: شصت هزار دلار.
مرد: باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه.
زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره.
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش.
زن: باشه بعدا مي بينمت خيلي دوستت دارم.
مرد: خداحافظ
مرد گوشي را قطع مي كند مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره مي شوند.
بعد مرد مي پرسد: اين گوشي مال كيه؟؟؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونه دلم ❤️ قدر عشقتو میدونه دلم
#تقدیم_به_همه_خوبان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
مولانا شرف الدین دامغانی در سلطانیه از در مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را که وارد مسجد شده بود، به باد کتک گرفته بود و می زد و سگ فریاد می کرد.
مولانا در بگشود و سگ فرار کرد.
خادم مسجد با مولانا به مشاجره بر آمد که چرا در را گشودی، می خواستم سگ را بسیار بزنم تا دیگر به مسجد نیاید!
مولانا گفت:
ای مرد معذور دار، سگ عقل ندارد و از بی عقلی به مسجد می آید،
ما را بزن که عقل داریم و درونمان از او نجس تر و آلوده تر است...
🌺رساله #دلگشا
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_هفتم
مادرم اعتراضش در اومد که این چه رفتاری هست؟ ما اینطوری بچه تربیت کردیم؟
پدرم گفت تو طرف منی یا اون مادرم گفت این چه حرفیه مگه میدان جنگه... گفت خودتم میدونی همیشه پشتت بودم و هستم ولی این تربیت کردن بچهها نیست این بچه مدرسه داره باید بره مدرسه ، پدرم گفت نمیخوام بره مدرسه همه جا آبروم رو میبره...
( مادرم همیشه به من و خواهر بزرگم میگفت که یه زن تو هر شرایط باید پشت شوهرش باشه حتی اگر کارش اشتباه باشه نباید پشت بهش کنی ولی همیشه بهش بگید که کارت اشتباه است) پدرم روز به روز به برادرم بیشتر فشار میآورد هوا سرد شده بود خیلی سرد....
مخصوصا شبا خیییلی سرد بود مادرم همش با پدرم دعوا میکرد که این چه وضعیه همیشه دعوا بود این ماجرا آنقدر طول کشید که یه شب آنقدر سرد بود رفتم یواشکی نگاش کردم دیدم که فرش رو دور خودش پیچیده از سرما داره میلرزه...
فرداش مادرم گفت میرم خونه پدرم دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی تا حالا نشده بود مادرم حتی یک بار از خونه قهر کنه....
پدرم گفت برو به سلامت دیگه برنگردی ولی نرفت فقط گریه میکرد...
یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق داداشمو رو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت این دفعه مثل سگ بمیر ؛ برادرم گفت: خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
شبش برف میامد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم داداش به پدرم بگو ببخشدت گفت خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم چیکار کنم برات؟ گفت برام دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرم ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت خواهر تو اویاما رو میشناسی گفتم نه گفت بنیان_گزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم داشت دلداریم میداد....
اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت اگر جگر گوشم سردشه منم باید سردم باشه همه در و پنجره ها رو باز کرد...
سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه مادرم گفت احسانم مثل خودت لجباز است، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست پدرم گفت پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین به زور اوردیمش پایین لباس پدرم تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...
به برادرم گفت برو بالا لباسها ی منو در بیار باز شروع شد......
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_هشتم
شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...
پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم...
شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...
در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به خاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود...
برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه
پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت داداش با زور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟
مثل دخترا حرف میزد....
نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با یالوگ باید درستش کنیم...
دکتر داشت به پدرم مادرم میگفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره
وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایه ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم میاومد مدرسه ضمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم عموم گفت بریم سر اصل مطلب....
دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟
گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت میترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد...
دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت میکرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت میبالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته میگرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه......
بسمالله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون...
پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد...
پدرم داشت از خوشحالی میترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه...
ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از چارلر داروین حرف میزد که هیچی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد...
گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست....🍒
👈 #قسمت_نهم
داداشم بهم گفت پدرم رو صدا کن کارش دارم رفتم صداش زدم با هم رفتیم بالا برادرم گفت پدرجان چند روزه دیگه مسابقه کشوری هست برای انتخاب تیم ملی میرم بهت قول میدم که اول بشم رو سفیدت کنم پدرم گفت تو رو سیام نکن نمیخوام روسفیدم کنی ...
داداشم گفت آخه چیکار کردم بخدا قسم کار بدی نکردم، بزار برم بخدا تو این شهر سر بلندت میکنم من چند ماهه خودمو آماده کردم برای این مسابقه بزار برم....
پدرم گفت نمیزارم بری تموم....
برادرم فرداش گفت تو به فرهاد (پسر عموم) بگو اسممو بنویسه شاید پدرم راضی شد تا اون موقع...
روزا میگذشت تا شب مسابقه
برادرم گفت پدرجان تور خدا بزار برم بخدا میرم آسیا با سربلندی...
پدرم گفت امکان نداره بزارم... بعد دوروزه فرهاد از مسابقه برگشت شبش آمدن خونه ما که نمک بپاشن به زخم برادرم و همه دور فرهاد رو گرفتن و از خودش تعریف میکرد منم داشتم دق میکردم رفتم بالا برادرم گفت چه خبره این سر صدا برای چیه؟
گفتم که فرهاد مقام آورده همه عموهام اینجا هستن برای تشویقش ؛ خیلی خوشحال شد گفت برام صداش کن بهش تبریک بگم به فرهاد گفتم که داداشم صدات میزنه عموم که شنید گفت کجا منم میام.. به فرهاد گفت هر چی گفت بزن تو ذوقش بهش روی خوش نشون ندی.. اومد و گفت چیه احسان چی میخوای...؟ برادرم گفت اومدی مرد میدون؟ مسابقه چه طور بود؟ چند تا رو بردی؟ چیکار کردی؟ بهت تبریک میگم..
از خوشحالی نمیدونست کدوم سوال رو اول بپرسه، فرهاد گفت من احتیاجی به تبریک گفتن تو ندارم برادرم ساکت شد بعد مکث زیاد گفت فرهاد تو هم..؟ فرهاد گفت اره مگه من چمه یه زمانی پسر عموم بودیم ولی الان هیچم نیستی...
برادرم خیلی ناراحت شد گفت برات دعا میکنم
فرهاد گفت تو بیعرضه هستی هیچ وقت به پای من نمیرسی...
خیلی ناراحت شد برادرم گفت یادته پارسال فینال با هم مسابقه دادیم شکستت دادمولی من حکم قهرمانی رو پاره کردم و گفتم مریضم تا پیش عموم ضایع نشی...
عموم گفت دروغ میگی گفت بیا این سی دی مسابقه به کسی نشونش ندادم عموم سی دی رو گرفت و گذاشت و همه دیدن...
فرهاد بدجور حالش گرفته شد و دوید بالا به برادرم خیلی فحش داد...
برادرم همش میگفت آروم باش تا اینکه فرهاد کفرگفت....
برادرم گفت اگرمردی در و باز کن... هیچجوری آروم نمیشد شروع کرد به مشت زدن به در و صدای ترکخوردن در میاومد... پدرم اومد در رو باز کرد برادرم خواست بیاد بیرون پدرم نذاشت و بهش سیلی زد برادرم شوکه شد آخه بخدا قسم تا حالا پدرم دست روی هیچ کداممون بالا نبرده...
مادرم اومد پیش برادرم گفت چکار میکنی مرد این چه طرز تربیت است خودتم میدونی از همه عاقل تر است شما دارید دیوانه اش میکنید ؟ و همه رفتن...
برادرم گفت مادر میرم بیرون با فرهاد یه کاری دارم زود میام بخدا.. مادرم گفت میخوای برای بزنیش؟
مادرم گفت پاتو از این در بزاری بیرون باهات حرف نمیزنم....
برادرمبا ناراحتی گفت آخه مگه من بچه هستم که اینطوری رفتار میکنید منو زندانی کردید هیچی نگفتم بهم یه وعده غذا میدید قبول کردم ولی بخدا قسم قبولنمیکنم کسیبه قرآن توهین کند...مادرم در رو بست و اومد پایین...
یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان حرف بزن به حرف تو گوش میده که دست برداره بهش فشار بیار ؛ وگرنه برادرام (عموهام) گفتن دیگه طاقت حرف های مردم رو نداریم و یه بلای به سر احسان میاریم...
مادر گفت این چه حرفیه مگه بچه اوناست یا تو؟ حق ندارن بهش دست بزنن ، پدرم گفت خودت میدونی ما شش برادر همیشه پشت هم بودیم و حرمت بزرگتر رو گرفتیم اونا اختیار تمام زندگی منو دارن...
مادرم گفت پس من چی من هیچ حقی ندارم...؟ نه بخدا نمیزارم کسی بهش دست بزنه مگه من بمیرم....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوهشت
لینک قسمت پنجاه هفت
https://eitaa.com/Dastanvpand/10599
لادن شما چند ساله ازدواج کردین؟
-ما تقریبا ۳ ساله
-نمیخواین بچه دار بشین؟
کیانا-همین و بگو خانوم میترسه یکی بزاد و هیکلش از رو فرم بیفته
این یانا عجب ادمی بود همچین با حرص این حرفارو میزد که ادم فقط دلش میخواست بخنده
کیانا و لادن کل کل میکردن و من بلند میخندیدم
کامران خودشو کنارم پرت کردو گفت
-چه خبره صداتون ۱۰۰ متر اونطرف تر میاد؟
بعدم سرشو گذاشت رو پاهام و دراز کشید
-توچرا اینقده میخندی؟
-به کارای این دوتا
کیانا-کامران جان راحتی شما داداش؟تعارف نکن یه وقتی
-اخه به توچه پاهای زنمه مال خودمه اصلا دوس دارم سرمو بذارم رو پاهاش ای بابا
حالا به چی میخندیدین؟
لادن-فضول و بردن جهنم
کامران پرید وسط حرفش و گفت
-گفت کی با لادن بود که پرید وسط؟
لادن پشت چشمی نازک کرد و گفت
-ایششش
کامران-اوا کاوه این زنت چرا اینجوریه؟
کاوه اهی کشید و گفت
-هیچی نگو داداش که دلم خونه
لادن یکی زد پس کله کاوه و باحالت قهر ازجاش بلند شدو رفت اونطرف
کاوه بلند شد بره دنبالش که کامران گفت
-ولش کن بابا میبینه نمیری دنبالش ضایع میشه خودش برمیگرده مام کلی بهش میخندیم
بعدم با این حرفش بلند زد زیر خنده
نوچ نوچ هرچی دور ما جمع بودن همشون یه چند تخته ای کم داشتن
کاوه-زهرمار اگه تو اون حرف و نمیزدی این قهر نمیکرد منم مجبور نبودم برم دنبالش
کامران-ااا به من چه؟میخواستی اون حرف و نزنین
کاوه میخواست جوابشو بده که بلند گفتم
-ای بابا بس کنید دیگه برو دنبال لادن
کاوه سرشو تکون داد و رفت
کامران سرشو بلند کردو رو به من گفت
-ای جونم جذبه
پشت چشمی واسش نازک کردم که گفت
-ای وای زن منم از دست رفت اگه من دوباره گذاشم تو با این لادن بگردی
اوففففففف اگه ولش میکردی تا خود صبح حرف میزد
با کلافگی گفتم
-بس کن کامران سرمون رفت چقده حرف میزنی
-وااا؟
والا !! به جای حرف زدن پاشو برو یه چیزی بگیر بخوریم من گرسنمه
-ساعت خواب خانوم بچه ها وقتی شما خواب بودین غذا پختن و اوردن
برگشتم طرف کیانا و گفتم
-اااا؟
-بله ؟
-حالا چی پختین؟
کیانا چپ چپ نگام کرد و گفت
-خوبه توم مثل اون شوهرت پررویی
خندیدم و چیزی نگفتم
لادن و کاوه برگشتن
کامران بلند شدو گفت
-پاشین بازی کنیم
همه موافقتشون اعلام کردن
قرار بود وسطی بازی کنیم
من و کامران و لادن تویه گروه،کاوه و کیانا و منصورم تو یه گروه
کیوانم کرده بودیم نخودی
ما وسط بودیم
بازی اوج هیجانش بود که با صدای گریه آرش من از بازی اومدم بیرون
بغلش کردم و اروم اروم راه میرفتم وقتی ساکت نشد یادم افتاد که الان چند ساعته من به این بچه شیر ندادم
نشستم رو زیر اندازو شالمو طوری تنظیم کردم که چیزی معلوم نباشه و به آرش شیر دادم و بازی بچه هارو نگاه میکردم
با خستگی نشستن وهنوزم داشتن باهمدیگه جروبحث میکردن
کامران گوشه شالمو داد کمی داد بالا و به ارش که چشاش باز بود نگاه کرد
-قربونت بره بابایی نگاه چه جوری داره شیر میخوره
با صدای پسری که از پشت سرم اومد سریع کامران و زدم کنارو شالم و درست کردم
-ای جونم عجب چیزی
کامران از عکس العمل من برگشت به پشت نگاه کرد
-جونم کاری داری اقا اینجا واستادی؟
-زمین خداست دلم میخواد هرجا واستم شما مشکلی داری
کامران اومد بلند شه کا دستشو گرفتم و گفتم
=کامران جون آرش بیخیال
کامران نشست سرجاش و رو به پسره گفت
-برو اینجا وانستا وگرنه من میدونم با تو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهونه
پسره برو بابایی گفت و با دوستاش دور شد
کاوه-کامران دنبال دردسری ها
کامران شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت
آرش و از خودم جدا کردو شالمم مرتب
فردا صبح با لادن رفتیم بازار اونم دوتایی بعد کلی گشتن به اصرار لادن من یه لباس مجلسی صورتی رنگ *لباس* برداشتم با کیف و کفش ستش
لادنم لباس نشکی برداشت که به نظرم تو تنش خیلی شیک وا میستاد
لباس بهار
لباس لادن
بعد اتمام خریدا برگشتیم خونه حسابی از پا در اومده بودیم
اقایون خونه نبودن رفته بودن همه باهم شرکت
کیانا بعد دیدن لباسا کلی اطشون تعرف کرد و گفت خوشگله
به زور کیانا رفتم پروش کردم
روز ۵ شنبه رسیده بود قرار بود با کاوه بریم ارایشگاه ازون طرفم کامران بیاد دنبالمون
از آرایشگر خواستم موهام و شنیون کنه اونم خیلی شیک موهام واسم دراورد و یک ارایش ملایم صورتیم واسم کرد تو اینه که خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد خیلی ناز شده بودم
اون دو نفرم حسابی ترکونده بودن و حسابی شوهر کش شده بودن
ساعت ۷ و ۳۰ اقایون اومدن دنبالمون
لباسامون و تو همون ارایشگاه پوشیده بودیم و اماده رفتیم بیرون
مردا تو ماشین نشسته بودن اتمال خراب شدن لباسا بسیار زیاد بود واسه همین کاوه و منصور و کامران و جلو نشوندیم
کامرانم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کروات مشکی پوشیده بود
موهاشم فشن زده بود بالا حسابی بهار کش شده بود
تا رسیدن به باغ ۱ ساعت فاصله بود تازه اگه به ترافیک نمیخوردیم
بعد رسیدن کمرم خشک شده بود تو ماشین
کامران آرش و بغلش داشت
ما خانوما جلو رفتیم و اقایونم پشت سرمون
مجلسشون مختلط بود و حسابیم شلوغ
لباسامون و در اوردیم و رفتیم تا به عروس دوماد تبریک بگیم
نوشین و بغلش کردم و بهش تبریک گفتم رومو کردم طرف علی و گفتم
-مامان من و نبینم اذیت کنی ها
علی اهی کشید و با ناراحتی ساختگی گفت
-باباجان این مامان تو مارو اذیت نکنه ما این و اذیت نمیکنیم
نوشین با استرس دستمو گرفت و گفت
-ولش کن اینو بعدم دستمو کشید و من و کنار خودش تو جایگاه نشوند
علی با اعتراض گفت
-اااا اونجا جای من بود ها!!!من الان کجا بشینم
نوشین بی حوصله گفت
-علی من باهاش کار دارم چه میدونم یه دو دقیقه برو با این اقایون اون وسط قر بده اه
بچه ها رفتن سر میز نشستن و فامیلای علی ریختن دورش و به زور بردنش وسط
نوشین-بهار دارم از استرس می میرم چیکار کنم؟
دستاش یخ کرده بود بهش نگاه کردم دیدم تو چشاش اشک جمع شده
-اااا ،دختره ی دیوونه رو نگاه چه جوری بغض کرده نبینم گریه کنی ها وگرنه من میدونم و تو،استرس واسه چی داری بابا همه تو شب عروسیشون کلی شادن و حال میکنن اون وقت تو نشستی اینجا میگی استرس داری
سرشو تکون داد و چیزی نگفت
اهنگ تموم شد و علی برگشت سرجاش با دیدن قیافه زنش گفت
-بهار با این چیکار کردی که اماده گریه کردن
-هیچی بابا مامانم راضی با ازدواج با تو نیست میخوان به زور شوهرش بدن این اصلا تورو دوست نداره یکی دیگه رو دوس داره الانم یاد عشقش افتاده
نوشین خنده ای کرده و رو به من گفت
-گمشو دختره لوس
-خوردی بهار حالام پاشو بذار نه نه ،بابات دوکلوم باهم حرف بزنن
از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم
-باشه من و دک کنید ولی گفته باشم کارای بد بد نکنید ها من ازون جا دارم نگاتون میکنم
نوشین دسته گلشو خواست پرت کنه طرفم که گفتم
-عزیزم من که شوهر کردم شما باید این دسته گل و واسه دخترای مجرد بندازین نه من که شوهر و بچه دارم
بعدم سری از رو تاسف تکون و دادم و اون دوتا رو تنها گذاشتم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه به پسرا نباید اعتماد کرد یه قانون کلی هستش برا دخترا 😂😂😑
@Dastanvpand
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
4.37M
🌙 شب خوش ⭐️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک صبح بخیر قشنگ
یک دعای ناب از عمق جان
تقدیم به کسانیکه
جنسشون کیمیاست...
عهدشون وفا...
مهرشون پر از صفا...
و حسابشون از همه جداست...
سلاااااام
صبحتون بخیر❤️❤️
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین سہ شنبہ
خرداد ماهتون عالی
الهی امروز
حالتون خوب
دلتون شاد
لبتون خندون
تنتون سلامت
عمرتون باعزت
جیباتون پراز پول
توکارتون موفق و
زندگیتون عاشقانه باشه🌸🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌟در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚 هزار و یک حکایت اخلاقی
👤 محمدحسین محمدی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آواز "خر "و رقص "شتر"
🌟خر و شتری دور از آبادی به
آزادی زندگی می کردند...
نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شترگفت :
رفیق ساعتی سکوت کن تا
از آدمیان دور شویم، نبایدگرفتار آییم...
خرگفت: این نتوان بود، چرا که
درست همین ساعت نوبت آواز من است
و ترک عادت رنج جان دارد و
بی محابا فریاد سر داد...
کاروانیان باخبرشدند وهر
دوراگرفتند وبه بارکشیدند.
فردا به آبی عمیق رسیدند و
عبورخر از آن ناممکن شد...
پس خر را برپشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد...
شترتابه میانه آب رسید
شروع به تکان خوردن کرد.
خرگفت: رفیق اینچنین نکن که
اگر من افتم غرق شدنم حتمی است..
شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود،
امروز هم نوبت رقص ناسازشتراست
و باجنبشی خر را بینداخت و غرقه ساخت..!
🔹هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت كوتاه📗
🌟گویند! درعصر سليمان نبى،پرنده اى براى نوشيدن اب بسمت بركه اى پرواز كرد،اما چند كودك را بر سر بركه ديد،پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از ان بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به ان بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او ازارى بمن متصور نيست. پس نزديك شد ولی ان مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد. پیامبر ان مرد را احضار، کرد محاكمه و به قصاص محكوم نمود ودستور به كور كردن چشم داد. ان پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛"چشم اين مرد هيچ آزارى بمن نرساند،بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
👤علامه دهخدا
خیلی قشنگه بخونید👌👌
🌟معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
طنز😀
🌟پادشاهی را گفتند که در شهر شخصی هست که شباهت بسیاری با شما دارد،
پادشاه دستور داد آن مرد را نزد او بیاورند و سپس با تمسخر از مرد پرسید :
با این شباهت بسیار،
آیا مادرت در کاخ پدرم کنیز بوده؟!
مرد جواب داد :
خیر جناب پادشاه، پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده!😜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
👤عبید زاکانی