eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز روز عرفه ، روز بخشش گناهان و اجابت دعاست حضرت امام جعفر صادق(ع) فرمودند: اگر کسی در ماه مبارک رمضان مورد مغفرت الهی قرار نگیرد غفران برای او نیست مگر آنکه عرفه را درک کند بخوانید 1سوره حمد 1سوره قدر 1 آیت الکرسی 3 تا توحید 7 تا صلوات خداوندا به حق این روز عزیز🙏 ⇦به حق خط خط قرآن ⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص) ⇦هیچ خانه ایی غم دار ⇦هیچ مادری داغ دیده ⇦هیچ پدری شرمنده ⇦هیچ محتاجی ستم دیده ⇦هیچ بیماری درد دیده ⇦هیچ چشمی اشکبار ⇦هیچ دستی محتاج ⇦هیچ دلی شکسته ⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه الهی آمین یا رب العالمین... با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این روز زیبا بهره مند کنید عرفه بر شما و خانواده محترم مبارک دوستان و هم گروهی های گلم التماس دعا💐🍬💐🌷🎈🎊🎉 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سه داستان زیبای 3 ثانیه ای برای یادآوری 👌 🌷روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان... 🌷كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد... 🌷هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد... 🌷برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 📕حکایت پندآموز ✍ گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است. هرچند زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد ولی شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. مرد روزی کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" آن را در پارچه ای پیچید و با "بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت. 💥 شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است. مرد از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. ‌ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود . پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند ! دختر نگون بخت و بخت برگشته ..... 📚ادامه داستان بسیارعجیب ✅ادامه داستان 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
چقدر دوست‌داشتنی هستند آدمهایی که تا آخر خوبند آنها که برای غرور و احساس ما هم به اندازه خودشان ارزش قائلند آنهاییکه دست دوستی میدهند و تا همیشه میمانند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
.✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... @dastanvpand ‌‌
🌸🍃🌸🍃 زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد(ص)می فرمایند "... اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... @dastanvpand
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ "ﺭﺿﺎﯾﺖ" ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﭼﻘﺪﺭ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻰ ﺁﻥﻭﻗﺖ "ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ" ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─ @dastanvpand
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه..!😤😍 _اخییی...۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده...اینم نمیدونستی...؟؟😝🏃‍♀ _حرص منو درمیاری جوجه...! اگه راست میگی وایسا..!😤🏃 میزی کوچک دونفره داشتند... ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید. یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد... ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد... باید مطمئن میشد این بارسرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.🙈 یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت.😍 و ریحانه آرام آرام عقب میرفت.. ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم..😬 _عههه مگه تو جیغم بلدی..!😜 یوسف، با یک حرکت سریع، ریحانه را گرفت. هردودست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد... _حرص منو درمیاری.. آره.!؟ دارم برات.! 😁 ریحانه غش غش میخندید.😂 خواهش میکرد... التماس میکرد... «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد.. _چند وقتی هست گرفتمت.. خبر نداری نه..!؟ آخییی.. طفلی.. یادت رفته..!؟😁 _یووسف... 😂خواهش... 😂 یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد. _به یه شرط.. ☝️طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی😊 ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد. _شرطت رد شده آقااا... 😌 یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.😣 _لجباز شدی.! گفتم نه... یعنی نه..!😠 ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست. _یووووسف..!😥 فقط نمیخام بهت فشار بیاد.. _به درک.. بیاد..😠 نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.😠 _مگه نگفتی همسفر.. 😒خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر...! غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم...!😔 ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود.😔 یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید... لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:🗣 _وقتی مُردم برو طلاهاتو بفروش...اصلا بریزش تو جوب.. 😠حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.. راضی نیستم. بفهم.😠☝️ ریحانه بغض کرد. درگاه اتاق ایستاد. _یوسف... ببین برا یه تیکه طلا چی میگی..!!😢 مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره..!😞 نگاهی به بانوی دلش کرد. _مگه قرار نشد گریه نکنی..!😠 ریحانه.. اشکهایش را پاک کرد.دست بردار نبود. باید به میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر..!😎 وارد اتاق شد.. کنار مردش لبه تخت نشست. _همه رو بهت قرض میدم..بعدا بهم برمیگردونی... آق مهندس.بفهم☺️✌️ _اگه نشد چی😠 _عهههههه...!! 😌نشه نداره گلم.. اینجا پادگانه....! نه نداریم فقط میگی چشم😜✌️ باز خنده بر لبان یوسف آمد. _لااله الاالله...چشم بانو😁💞 _اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.😉 یوسف غمگین روی تخت دراز کشید.😔 چقدر بد بود حال دلش..😣 که میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.. تا با پول آن خانه ای رهن کند.. چقدر حالش بود..😣😞 ریحانه... حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت.☺️ با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..😍 مردش الان، دلخور است.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ میدانست مردش الان، دلخور است... از درون ناراحت است... گرچه بخندد.. گرچه دنبالش بدود.. او را بگیرد.. قلقلک دهد.. اما دارد که با این چیزها برطرف نمیشد..😣😞 یوسفش را صدا زد برای شام.. یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. باهمان .. به همان .. طرح روی املت را دید.. اما حسش خوب نبود.. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت.. ریحانه دلخور ..😊 میدانست حال مردش را.. که سخت است برایش،... که نتوانسته در عرض کمتر از ٢ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند..🙁 ، همه اینها ظاهر اوست.. اما غمش.. مشکلش.. ... ریحانه در تماس بود.. خانواده خودش، 😍خانواده همسرش،😍 دوستانش.. 😍اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.. میدانست اگر یوسفش بفهمد.. عصبانی میشود..😠 دوست نداشت را زیر سوال ببرد.. نیمه اول آبان بود.. اثاث کشی کردند. 💨🚙💨🚛در خانه ای که تازه رهن کرده بودند. ریحانه حوصله اش سر رفته بود.. مردش از صبح تا شب که نبود.. خودش بود و خودش.. در شهری غریب.. 🙁 ارتباط تلفنی سرگرمی نبود.. اماباید خودش را میکرد..☺️ خوشنویسی میکرد... ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند.☺️ چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال.😍👏👏 خیلی خوب بود برنامه اش.. تا بعدازظهر کلاس میرفت. آمدن یوسفش، او خانه بود.😍 کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود... چنان خودش را سرگرم میکرد، مطالعه میکرد که نخواهد . نتواند ..😊☝️ نزدیک ظهر بود... با صدای آیفون، قلمش🖋 را زمین گذاشت. متعجب بود.. کسی آنها را در این شهر نمیشناخت.😧 پس کیست.!؟😟 یوسفش کلید داشت.. شاید حاج حسن دوست پدرش باشد.. به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد. _بفرمایید کیه؟! سمیرا_ باز کن ریحانه منم..😠 ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠 ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊 سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد.. ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد. ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟! _از ننه یاشار..!😡 این چه طرز حرف زدن بود.. ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁 سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕 ریحانه لبخند زد... سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد. _اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭 ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن.. _نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭 اذان✨ میگفتند.. سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش.. سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢 ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊 سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢 ریحانه به اتاق رفت.. وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد.. سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀 چقدر ساده بود زندگیشان.. هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.. هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود. 💭یادش افتاد... به مراسم هایی که گرفته بودند.. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞 چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞 چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞 اما نشد..! خواست صورتش را بشوید..😢💦 مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭 چقدر بدبخت بود..😭 چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭 بچه دار نمیشدند.. دکتر ها رفتند.. هزینه ها کردند.. اما هیچ..!! سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا... اما نه سمیرا صاحب یاشار شد.. و نه یاشار همسرش او را پایبند زندگی کرد.. عجب .. عجب .. عجب سمیرا در افکار خود غرق بود... که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه.. تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت.. یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی سمیرا مات و متحیر....😳😧 به ، و حرف زدن یوسف بود.. باور کردنی نبود.. چه جملات شیرینی..😭 چه لحن عاشقانه ای..😭 مگر مردان میدانستند..😳😭 مگر مردان داشتند..😭😳 جملات یوسف را مدام تکرار میکرد.. «بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔 ریحانه نمازش را خواند.. بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش داشت..😊 سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست.. ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد... که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند... باید همسرش.. که اگر آمد وارد خانه نشود..😊👌 به آشپزخانه رفت.. شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند. با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد. تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓