داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 33 با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 34
-اما دخترا از همون اول زن آفریده شدن....از نظر سن نمی گم .....اگر تعهد و وظیفه ای داشته باشن
نگاهش کرد.از حرفهای نیما دمغ شده بود و انگار حال خوشش پریده بود اما نیما باید می گفت ....
-اوف می دونم.....من فقط نظر خودم رو گفتم ....
لب و لوچه اش آویزان شده بود.با آرنج سقلمه ای به پهلویش زد
-حالا چرا لب و لوچت آویزون شد....
شانه هایش را با بیتفاوتی بالا انداخت.او که اینطور حرف می زد فاخته چطور به او می گفت دوستش دارد.
بحث را عوض کرد
-کم کم حاضر شو بریم
لبخند دلنشینش را تکرار کرد و با ذوقی وصف ناشدنی بلند شد.
-وای من برم یکی از لباس نو هام رو بپوشم
با دو به اتاقش رفت و در را بست.هنوز در دنیای صورتی دخترانه اش سر می کرد.چطور دلش می آمد او را از این دنیا بیرون بکشد.آهی کشید و خودش هم به اتاق رفت تا حاضر شود.پنج دقیقه ای حاضر شد و دم اتاق فاخته رفت و در زد
-حاضر نشدی هنوز
در باز شد.پالتوی کرم رنگ جدید ش را پوشیده بود.شال قهوه ای به صورتش می آمد. بدجنس کمی هم آرایش کرده بود.می خواست نیما را مغلوب کند دیگر.....بامزه بود خیلی. . . نمی دانست چرا نمی توانست او را بزرگ ببیند .....همین دخترا نه هایش را دوست داشت.لبخندی به روی ماه رویش زد
-خیلی بهت می یاد
ذوق زده از تعریف نیما جلوتر از او از در بیرون رفت.
در خانه حاج خانم مثلا شام می خوردند.آنقدر حاج خانم هر دوشان را زیر تظر گرفته بود نیما دیگر داشت خفه میشد. هر از گاهی هم هی لبخند به نیما می زد.سعی می کرد تا جایی که امکان دارد با پدرش هم کلام نشود اما خب گاهی اوقات نمی شد.کارت دعوتی هم به او دادند.هفته دیگر اصفهان عروسی دعوت داشتند و نیما باید می رفت.چون مسافت طولانی بود و پدرش نمی توانست زیاد رانندگی کند.نازنین هم قرار بود با آنها برود.شوهر بچه ننه اش هنوز بر نگشته بود.ساعت به وقت خواب نزدیک میشد و نیما منتظر بود تا در فرصتی مناسب به فاخته بفهماند با هم می خوا بند.بی خیال سخنرانی طولانی که برایش انجام داده بود.اگر تصمیم داشت در زندگیش نگهش دارد باید از جایی شروع می کرد.مادراز آشپزخانه بیرون آمد
-فاخته مادر....بالشت هنوز روی تخته
فاخته خوشحال بدون توجه به نیما به اتاق رفت.پوفی کشید و کلافه به صفحه تلویزیون چشم دوخت.پدرش هم خواندن قرآن را تمام کرد و بلند شد.روبروی نیما که رسید ایستاد
-خودت بلند شو برو رختخوابها رو بنداز تو اتاق.لااقل با خودت رو راست باش بابا جان
بلند شد و رو در روی پدر ایستاد
-چون با خودم رو راستم وضعم اینه حاجی
-قبل سفر بیا یه سر حجره
دست به سینه نگاهش کرد
-می یام حتما.باید بدونم این دختر چطور وسط زندگی من سبز شده
نیما با اجازه ای گفت و به سمت اتاق مادر رفت.فاخته در حال بافتن موهایش بود.اخم کرد و به طرف کمد رختخوابها رفت
-جا رو بردم یه ربع دیگه اتاق من باش
دهان باز مانده از تعجب فاخته خنده بر لبهایش آورد.حالا در اتاقش رختخواب انداخته بود و منتظر فاخته بود تا بیاید.بیخیال فکرهای فانتزی که قبلا داشت و فکر می کرد با مهتاب به تمام آنها رسیده است....او که هیچ چیز زندگیش با خواسته های خودش مطابقت نداشت...این یکی هم روش.دراز کشیده بود و در دل غوغایی داشت.قرار بود کنارش دراز بکشد .در همین افکار بود که فا خته آرام در را باز کرد.حالا چرا گونه هایش اینقدر سرخ شده بودند.یک خوابیدن معمولی بود دیگر.سریع کنار نیما دراز کشید و به پهلو پشتش را به او کرد.پتو را روی سرش کشید و ارام شب بخیر گفت.دخترک بیچاره فکر می کرد نیما فکر و خیالاتی هم دارد.نیما هم پشتش را به او کرد.بیست دقیقه ای گذشته بود فاخته در جایش فقط وول می خورد. آخر کلافه اش کرد.همانطور که پشتش به او بود نق زد
-بگیر بخواب دیگه.....چقدر سر و صدا می کنی
پتو را کنار زد و نشست
-خوابم نمیبره خب
کمی به طرفش برگشت
-تا صد بشمار خوابت می بره
-اوف. .کتابی چیزی نداری بخونم
با دست به گوشه ای از اتاق اشاره کرد
-برو از تو اون قفسه بردار
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 35
بلند شد و با کتابی برگشت.دوباره دراز کشید و در نور همان چراغ خواب کتاب را ورق می زد.نیما خوابش گرفته بود و صدای ورق زدنهای فاخته روی مخش بود.آخر سر طاقتش تمام شد برگشت و کتاب را از دستش کشید و گوشه ای پرت کرد
-بگیر بخواب دیگه بچه
اخمهایش را در هم کشید
-من بچه نیستم
کلافه نفس عمیقی کشید و دوباره به پهلوشد.چشمانش را بست تا بخوابد اما با صدای فاخته چشمانش را باز کرد
-نیما
-هوم
-میگم چیزه، منم فردا بیام بهشت زهرا
خوابش گرفته بود و این بچه هی چرتش را پاره میکرد
-نخیر
انگار دستش را روی تشک کوبید
-چرا
با عصبانیت به طرفش برگشت
-اوف فاخته.....عجب غلطی کرد ما.....نخیر نمی بر مت.بهشت زهرا فرق می کنه خیلی سرده دوباره مریض میشی. الانم بگیر بخواب دیگه کفرم در اومد
معلوم نبود قیافه اش چقدر عصبانی است که فاخته سریع باشه ای گفت و پتو را روی سرش کشید.دیگر از جایش تکان نخورد
در اتاق را که باز کرد با یک عدد رفیق عبوث و اخموی رو ترش کرده رو برو شد که بازور بعد از چند روز جواب سلامش را داده بود.مثلا خیلی کار داشت و وقت نگاه کردن به نیما نداشت.خود کشی رویا هم از این مرد آدم دیگری ساخته بود.خوش چهره اما افسرده و دلتنگ.چشمان دریایی اش گاهی اوقات از اشک لبریز میشد و باز هم مقاومت می کرد.رفت و بالا سرش ایستاد.این سردی بین خودشان را دوست نداشت
-خیلی خب بابا....خوب حرف نزدم باهات، ببخشید
یک نگاه به بالا انداخت و دو باره سرش را به نوشتن گرم کرد.از اینکه محلش نداد حرصش در آمد. دستش را روی برگه جلوی رویش گذاشت.از نوشتن ایستاد و با اخم نگاهش کرد
-چه مرگته....دستتو بکش بینم
-ازت معذرت خواهی کردم بیشعور.....
دستش را بلند کرد
-خیلی خب باشه....برو مثل بچه آدم بشین سر جات
اینبار دیگر بیخیال شد
-بمیر بابا ...بی لیاقت
پوزخندی زد
-همون تو لیاقت داری بسه
جوابش را نداد.معلوم بود از دنده چپ بلند شده است.تلفنش زنگ می زد و هی قطع می کرد و زیر چشمی به نیما نگاه می کرد
آخر سر برداشت و فریاد زد
-بابا خستم کردی زنکه..چی از جون من می خوای بابا.اینهمه مرد برو آویزون یکی دیگه باش .....اه .. .همه رو برق می گیره ما رو.... الله اکبر
قطع کرد و سرش را بین دستانش گرفت
حس کنجکاوی چیره شد بر نیما
-هوم.....کی بود رفیق ما رو می خواد اینقدر.حسودیم شد بابا
عصبانی شد و بلند گفت
-خفه شو بابا....همه حسرت زندگی تو رو دارن اونوقت. ..
یک خودکار به طرفش پرت کرد.جری تر ش کرد
-خفه بابا....زندگی من حسرت داره
-داره و خودت نمی فهمی. ...وقتی مثل من بابات ولت می کرد و با زن بابا می رفت خارج و سراغ ازت نمی گرفت می فهمیدی زندگی به چند منه.خوشی زده زیر دلت، حالیت نیست.هر ماه حسابت پره اما نفهمی...من جای بابات بودم عمرا دیگه حمایتت می کردم.والا زن اجباریتم از سلیقه خودت و از اون عفریته خیلی خیلی بهتره...ولی نمی تمر گی زندگی تو بکنی....وای ببخشید اصلا به من ربطی نداره.....فرهود خر کی باشه واسه رفیقش نسخه بپیچه.....اگه مثل من به جرم چشم داشتن به زن پدرت از همه چی محروم میشدی. ...هر یه ذره خوشبختی رو هورت می کشیدی...اما بی لیاقتی ....بی لیاقت......خاک عالم بر اون سرت....وقتی مثل من نمی زاشتن با اونی که دلم می خواد باشم و همونی که عاشقش بودم خودشو خیلی راحت خلاص می کنه؛ اونوقت هر روز پای پدرت رو می بوسیدی
بلند شد و دوباره رو برویش ایستاد.انگار امروز زندگی بدجور دست به گلویش گذاشته بود.
-رفیقتم . نوکرتم هستم .. می فهمم درد داری. ... ولی به همون رفاقتی که بینمونه دیگه هرگز اسمی از فاخته نبر. ...حواست جمع باشه.
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️
🌸🌸🌿🌿🌸🌸
💕 داستان کوتاه
بنده خوب
روزی حضرت موسی (علیه السلام) به پروردگار متعال عرض کرد دلم میخواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.🌺🌿
خطاب آمد به صحرا برو، آنجا مردی کشاوزی می کند، او از خوبان درگاه ماست.
حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.
حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
از جبریل پرسش کرد...🌺🌿
جبریل عرض کرد در همین لحظه خداوند او را امتحان می کند، عکس العمل او را مشاهده کن.
بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت مولای من، تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.
رو به آن مرد کرد و فرمود ای مرد، من پیغمبرم و مستجاب الدعوه، می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟
مرد گفت خیر.🌺🌿
حضرت فرمود چرا؟
مرد گفت آنچه مولای من برای من اختیار کرده بشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.🌺🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 36
با دهان باز فقط او را نگاه می کرد .از بین تمام حرفهایش فقط تعریف او از فاخته را شنیده بود.آن حسادت از شنیدن نام فا خته را در چشمانش می دید.ناخودآگاه دلش گرم شد.نیما دل از کف داده بود و خودش را به نفهمی می زد .نیشش تا بنا گوشش باز شد .خندید
-بدبخت عاشق.... !!!!
در صندوق عقب را بست .فاخته هنوز هم همانجا با ذوق ایستاده بود .از حرکاتش تعجب می کرد ولی شاید اگر می دانست او تا به حال مسافرت نرفته است اینقدر حرکاتش برایش جای تعجب نداشت.
-خب برو بشین دیگه
-مادر جون و آقا جونم بیان
دستانش را پشتش گرفته بود و خودش را تاب می داد.شماره فرهود را گرفت تا ببیند سر کار رفته است یا نه.باید یکی از قطعات را تحویل می دادند و بقیه پولشان را می گرفتند. برای شرکت نو پایی مثل شرکت انها سود خوبی بود.گوشی دم گوشش به شادی فاخته چشم دوخته بود.پدر و مادرش هم آمدند.خوشبختانه داماد عزیزشان هم تشریف فرما شده بودند.سهراب پسر بدی نبود اما نمی تو انست تعادل را میان زندگی و دخالتهای مادرش بر قرار کند.تا جاییکه نازنین را از شهرستانی که با مادر شوهرش زندگی می کرد فراری داد.سهراب خان هم شدند داماد سرخانه و حقوق بگیر پدر .حساب و کتاب پدر را انجام می داد. هیچوقت نتوانست او را خیلی دوست داشته باشد.آنها هم داشتند سوار ماشین خودشان می شدند.دوباره شماره فرهود را گرفت که دید پدر و مادرش عقب نشستند.سرش را از شیشه دولا کرد
-چرا نمی یای جلو بابا
-بشین بابا جان ...هر کس با زن خودش بشینه
دیروز قبل از آمدن یک سر به حجره پدر رفت.پدر و پسری کلی با هم حرف زدند .دلش هنوز هم از پدر گله داشت اما از دیروز و شنیدن حرفهایش کمی دلش آرامتر شده بود.دنبال فاخته گشت در حیاط کنار بچه ها بود.اصلا دلش نمی خواست حتی اندازه سر سوزن، هم کلام سهراب باشد.از همانجا بلند داد زد
-فاخته بیا دیگه
صدای چشم بلندش را شنید .بدو بدو آمد و جلو کنار نیما نشست.به پشت برگشت
-ببخشید پشتم به شماست
-راحت باش مادر ...با نیما حرف بزنی خوابش نبره
خوشحال گفت
-چشم
نیما هم نشست و کمربندش را بست.رو به فاخته کرد
-کمربندتو ببند
-چشم قربان
-شیشه رو هم بکش بالا
-چشم
نمایشی اخمی به چهره اش داد
-چرا هی می گی چشم
-چشم دیگه نمی گم
خنده اش گرفت.دست خودش نبود.شادی خود جوشی داشت که نمی توانست پنهانش کند.مهمتر همسفر شدن با نیمایی بود که در این یک هفته بعد از صحبتهایشان .می شد گفت هفته بسیار خوبی را گذرانده بود.شادی اش را حتی دوستان مدرسه اش هم فهمیده بودند.روحیه اش فرق کرده بود.برایش دیگر زندگی جذاب بود.نیما جذاب بود.. خانه اش جذاب بود... مدرسه .. زندگی. . . .حتی خوابیدن در اتاق هم جذاب بود.هر چند دوباره در اتاق جدا می خوابیدند اما نیما توجیه اش کرد هنوز با خودش کنار نیامده.کنار آمده باشد یا نه ....صاحب همیشگی قلب فاخته کسی جز نیما نبود.دیگر داشتند راه می افتادند که نیما دوباره روی ترمز زد
-فاخته کت و شلوار منو برداشتی
-بله برداشتم
دوباره راه افتاد.کل سفر آنقدر سوال پیچش کرده بود دیگر یک خط در میان توضیح می داد. اما خب خوبیش این بود که لحظه ای خواب به چشمش نیامد.دیگر رسیده بودند.شهر اصفهان و خیابانهایش.سی و سه پل آنقدر برایش دیدنی بود که محو در طبیعت شهری اصفهان شده بود.بالاخره رسیدندعمه اش و بقیه اهالی منزل به استقبال آمدند. نیما از سفرهای این مدلی که به خانه اقوام بیایند خوشش نمی آمد اما اینبار دیگر بخاطر پدر و مادرش قبول کرد.چاره ای نداشت.تا زمانیکه برادرش زنده بود اصلا از این کارها نمی کرد اما حالا وضعیت فرق می کرد.کنار فاخته قرار گرفت و دستانش را گرفت
-فقط میشینی پیش خودم.....
لبخند زد
-میشه یه ذره نشستیم بریم بیرون.
اخم کرد
-خسته ام دختر .....بکوب رانندگی کردم
ادامه دارد...
❤️@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلداداگی
قسمت 37
باز هم قیافه اش پنجر شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت.....از راهرو که می گذشت و بوی غذا می آمد خستگی اش در میرفت .فاخته خندان را می دید برایش اجبار در کنار او معنی نمی داد.هنوز هم با دلش یکرنگ نشده بود اما میدانست فاخته را می خواهد اما خواستن در برابر داشتن رابطه ای عادی با او فرق داشت ....نمی دانست چرا نمی تواند..... لب و لوچه آویزان فاخته را که دید دلش نیامد ناراحتش کند.سرش را به گوش فاخته نزدیک کرد
-یه کم استراحت کنیم بدجنس .... بعد بریم... روسریتم درست کن
زیر زیرکی خندید و سرش را تکان داد.
موقعیت بیرون رفتن پیش نیامد برای دیدن آنها پسر عمه و بقیه هم آمده بودند.نیما هم خدا خواسته پا پی بیرون رفتن نشد.شب موقع خواب اختصاصی برایشان جا انداختند. همه زنانه مردانه کردند الا این دو نیما نمی دانست چرا همه فکر می کنند انها حتما باید کنار هم بخوابند.در رختخواب دراز کشیده بود که فاخته اخمو و قهر هم آمد. دراز کشید و پشتش را به او کرد.دیگر از اخمهایش خسته شده بود.خیلی تابلو بی محلی میکرد نازنین هم فهمید حتی.حتما بقیه هم فهمیده بودند
-خجالت نکش ...یه کم دیگه اون روی خودتم نشون می دادی به بقیه
در همان حال جواب داد
-چی کار کردم مگه
-برو بابا ..اونوقت می گم بچه ای می گی نه. ...واسه یه بیرون نرفتن آبرو برام نزا ستی
بغضش گرفت
-دوست داشتم برم بیرون
براق شد به فاخته
-خب نشد...میگی چی کار کنم... خود کشی می کردم...بین این همه آدم کجا می رفتم
-اوف ..باشه ببخشید.....من یه ذره ندید بدیدم....شماها براتون عادیه
دوباره جدی تر گفت
-من از این لوس بازیا خوشم نمی یادا ....فردا هم بلند شم اینجوری باشی ....میزنه به سرم بر می گردم. ...حواس خودتو جمع کن
گفت و پشتش را کرد و در چشم به هم زدنی خوابش برد.
جلوی در آرایشگاه منتظر فاخته و نازنین بود.تهدیدش دیشب کار ساز افتاده بود .صبح اخلاقش خوب بود.خدا خدا می کرد خودش را در خمره رنگرزی نیانداخته باشد.بالاخره آمدند. سوار شدند و راه افتاد به سمت خانه تا بروند لباس بپوشند برای عروسی.به اتاق رفته بود تا آماده شود.دل توی دلش نبود تا فاخته راببیند.آخر سر وارد اتاق شد.با خنده به سمتش برگشت
-چطوره
چطور بود؟ .عالی بود .خیلی ساده و دخترا نه آرایش داشت.موهایش را باز گذاشته بود و پایینش را پیچیده بود.با آن پیراهن، فرشته کوچک خوشبختی اش کنار چشمانش می درخشید
-خیلی بهت می یاد
با ذوق پا تند کرد تا کفشهایش را بر دارد و بپوشد .اما ناگهان پهلویش را گرفت و با درد روی زمین نشست
سریع به سمتش رفت
-چی شد فاخته یهو
پهلویش را فشار داد
-یهو درد عجیبی تو بدنم پیچید
کنارش نشست،دستپاچه صورتش را نگاه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود
-رنگتم یهو پرید. ...بریم دکتر
همانجا که روی زانوهایش نشسته بود راحتر نشست و به چشمان نیما نگاه کرد
-نه بابا .. .خوبم ....یه لحظه گرفت و ول کرد
خوب نبود درد داشت
-خوب نیستی ....
پهلویش را ماساژ داد
-خوبم...طوری نیست
از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد
-بیا اینجا یه ذره دراز بکش
-من خوبم.....عروسی دیر میشه ....زشت میشه دیر بریم
حرصش در آمد، او نگران حال فاخته بود؛ فاخته دلش هوای عروسی داشت
-تو مهم تری یا عروسی....هر موقع دردت خوب شد میریم
پشت چشمی نازک کرد
-حالا چرا داد میزنی. ...خوشت می یاد هی دعوا کنی
کنارش نشست
-خب برای اینکه حرف خودتو می زنی
دیگر چیزی نگفت همانجا روی زمین دراز کشید.خواست سرش را روی زمین بگذارد دستی زیر سرش آمد.چشم در چشمان نیما دوخت.او حقیقتا نگرانش بود.چشمانش لحظه ای از او برداشته نمی شد.آرام سرش را روی پایش گذاشت.چقدر خوب بود... همیشه اینگونه باش،خاموش اما عاشق....به محبتش زیادی احتیاج داشت. نیما هم سرش را به دیوار تکیه داد
ادامه دارد...
❤@dastanvpand ❤️
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
...
روی صندلی نشست و گفت :
+مزاحم نباشم؟؟😊
با لبخند جواب دادم:
+نه قربونت برم من خانم جون😊 جونه دلم...😊
با خوشحالی و بغضی که از شادی منشاء میگرفت، جواب داد:
+خیلی خوشحالم حاله امیر بهتر شده، همه چیزهایی که باید برای جهیزیه تهیه میکردیم رو هم تهیه کردم...😊
سریع پریدم وسط صحبت خانم جون و گفتم:
+خانم جون حالا زوده واسه ی این حرفا، الان قصد کردیم بریم کربلا،😊😊
با جدیت و اخم جواب داد :
+وسطه حرف پریدن رو بهت یاد ندادما😕 بزار صحبتم تموم بشه، بعد نظرت رو اعلام بفرما خانم مهندس😊😊😊
اصول تربیتی خانم جون عالی بود، دوست داشتم این لحن برخوردش رو، با لحن ندامت گفتم؛
+چشم خانم جون، بفرمایید 😊😘
خانم جان ادامه داد و راجع به آینده، کاره امیر، چیدمان خانه و خیلی چیزهایی که باید به عنوان یک زن برای زندگی مشترک میدانستم رو بهم گوش زد کرد و سعی کرد مطالبش رو به ذهن بسپارم،😊
بعد از حدوداً یک ساعتی که صحبت کردیم، خانم جان از من سوال پرسید:
+کربلا میخوای بری، پاسپورتت رو بگرد پیدا کن پس، از پارسال یادم نیست کجا گذاشتمش...😕
با تعجب جواب دادم:
+یعنی پاسپورت خونس؟یا اینکه اصلا نمیدونی کجا هست؟😕😕😕
یکم فکر کرد و جواب داد:
+فکر میکنم، لابه لای وسایل خودت باشه، ولی بزار آقاجونت بیاد، داخل گاوصندوق رو هم ببین،احتمالا همونجا باشه😕😕
از اتاق خارج شد، روی تخت نشستم، فکرم باز درگیر شد، :
+حالا،پاسپورت رو کجای دلم بزارم؟
+سرگذشت داریم ماهاا😕
+حسین جان، جانه مادرتون یه کاری واسه ما بکنید آقا 😔
خیلی خسته بودم، به خواب احتیاج داشتم واقعا، سرم رو آروم روی بالشت گذاشتم، طبق عادت این شب ها، هِدسِت رو گذاشتم روی گوشم و مداحی حاج حسین سیب سرخی رو پخش کردم، (قدم قدم با یه علم، ان شاءالله اربعین میام سمت حرم)، بغضم گلوم رو فشار میداد، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم، مدارک معمولا جای مشخصی بودن، اما نبودن پاسپورت روحیه ام رو به هم میریخت، آروم آروم خوابم برد و اصلا توی حال خودم نبودم انگار....😢
*ساعت حدودا هفت غروب شده بود:
صدای زنگ موبایل به گوشم میرسید، با چشم های نیمه باز به صفحه موبایل نگاه کردم،اسم امیر افتاده بود، چشم هام رو بهم فشردم، و همونجوری که از جا بلند میشدم، جواب تلفن رو دادم:
+جانم امیر؟ خوبی؟
با صدای خوشحال بهم گفت:
+سلام فاطمه، به امیده خدا،دوتا جا پیدا کردم که بریم زیارت😊 خواب بودی؟
در حال خمیازه کردن و با صدای بم جواب دادم:
+آره خواب بودم ولی خوب شد زنگ زدی،حالم خیلی خوب شد بهم خبر دادی😊
یکم مکث کردم و با بغض گفتم :
+امیر؟ پاسپورتم معلوم نیست کجاست، باید بگردم پیدا کنم، دعا کن پیدا بشه فقط 😔😔
با انرژی خاصی بهم جواب داد:
+قربونت برم که از من بی تاب تر شدی😊 حسین اربابه نگران نباش، پیدا میشه😊😊 بگرد بهم خبر بده که فردا بیام و مدارک رو ازت بگیرم😊مواظب خانمم باش، فعلا یا علی 😘🌸
حرف های امیر ایندفعه انرژی مضاعف داد بهم، جواب دادم:
تو هم مواظب خودت باش، انشاءالله که پیدا میشه😊 علی یارت حاج آقا🌸😍
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم، تمام جاهایی که فکر میکردم پاسپورت باشه رو گشتم، اما نتیجه ای نگرفتم 😕
خیلی بهم ریخته بودم، به اتاق آقاجان رفتم، آقاجون روی صندلی چوبی خودش با میز تحریر کوچک کنار اتاق، مشغول رسیدگی به کارها و پرونده ها بود، اجازه خواستم و کناره میز نشستم، با ناراحتی پرسیدم :
+آقاجون، پاسپورت من، داخل گاو صندق شما نیست، تمام خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم 😢
عینکش رو، از چشمش درآورد و روی میز گذاشت، با لبخند بهم جواب داد :
+توی گاوصندوقه دیگه بابا،خودت پارسال بعد از اربعین گذاشتی که گم نشه،حواست پرت شده هاا😊😊😂
از جا پریدم و آقاجان رو بوسیدم،
گفتم :
+الهی قربونت بشه دخترت که خوشحالم کردی😊
با لبخند روی سرم دست کشید و سرم رو بوسید، گفت:
+خدانکنه،عروس خانم 😊آقاتون هم خوب شدن مبارک باشه، همیشه لب هاتون خندون باشه😊😊
از داخل کشوی سمت راست، کلید گاوصندوق رو بهم داد و ادامه داد :
+برو از توی گاوصندوق پاسپورتت رو بردار، هزینه سفرتون هم گذاشتم، بردار و هرچقدر دوس داشتین خوش بگذرونین😊
با خوشحالی بلند شدم و پاسپورتم رو برداشتم، اما اصلا نمیتونستم پولی که آقاجان گفته رو بردارم، مطمئن بودم که امیر قبول نمیکنه....😕
تا اینکه آقا جان با اخم و عصبانیت جواب داد :
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
.......
تا اینکه آقاجان با اخم و عصبانیت جواب داد :
+فاطمه،؟چرا اینقدر لفت میدی؟ مشکلی هست بابا؟ 😠
به صفحات پاسپورتم نگاه میکردم و با لحنی مردد جواب دادم:
+آقا جان، پاسپورتم رو برداشتم، اما..
اما امیر قبول نمیکنه بخوام پول رو بردارم 😕😞
با کنایه جوابم رو داد :
+از کی تاحالا حرف بابات از امیر برات بی ارزش تر شده؟😏 یه حرفی میزنم بگو چشم 😕😒
سرم رو بلند کردم با جدیت گفتم:
+هیچکس برای من، مثله آقاجانم نمیشه، حرفه آقاجانمم برای من حجته،ولی چون اخلاق امیر رو هم میدونم نمیتونم پول رو قبول کنم😊
آقاجان از صندلی بلند شد و به سمته من اومدن،از داخل گاوصندوق مقداری پول برداشتن و درب گاوصندوق رو بستن، برگشتن و سره جاشون نشستن،همونجوری که پول رو روی میز میزاشتن جواب دادن :
+اشکال نداره، تو نگیر، میدم به خوده امیر، اینجوری توی رو در بایستی میوفته و قبول میکنه، حالا هم کار دارم، به امیر زنگ بزن بگو برای شام بیاد اینجا، درب رو هم پشت سرت ببند😊
بلند شدم و پیشانی آقاجان رو بوسیدم، گفتم ؛
+چشم،مرسی که خودت صحبت میکنی راجع به پول😊
از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به اتاق خودم برگشتم، روی میز تحریر،گوشی موبایلم رو دیدم که نوره صفحه اش روشنه،به طرف میز رفتم و گوشی رو نگاه کردم، چهار تماس بی پاسخ، همه تماس ها از طرف امیر بود، گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم دوباره که خوده امیر زنگ زد....😊
سریع و با خوشحالی جواب دادم:
+سلام، جونم آقا😊
+سلام،فاطمه کجایی جواب نمیدی؟ خوبی؟
با ذوق گفتم :
+شرمنده آقا گلی، داشتم دنبال پاسپورت میگشتم، امیر پیدا کردم پاسپورت رو،تو خوبی؟ بهتری؟
+منم خوبم خداروشکر، فاطمه مدارکی که برات پیامک کردم رو آماده کن،بیام دنبالشون بگیرم بیارم بدم سینا که بره برای ویزا😊
همونجوری که لز کنار پنجره به خیابان نگاه میکردم جواب دادم:
+امیر،آقاجان گفته شب حتماً بیای اینجا، شام نخوریا، خانم جون درست میکنه،مدارک رو هم با هم آماده میکنیم 😊
یکم مکث کرد جواب داد :
+باشه،پس تا یک ساعت دیگه میام خونه شما...فعلا یا علی😊🌸
از امیر خداحافظی کردم و روی تخت نشستم،به مهر هايی که چند بار قبل به کربلا رفتم و روی صفحات پاسپورتم بود نگاه میکردم، خوش حال بودم خیلی، اذان رو گفته بودن،بلند شدم و وضو گرفتم، نمازم رو که خواندم، از امام حسین تشکر کردم، با اشک گفتم :
+واقعا راسته که میگن حسین مادریه😢
ته لوتی گَریِ.. 😢مرسی که زندگیم رو نجات دادین، سایه شما و مادرتون روی سرم باشه آقاجون 😔
حدودا یک ساعت بعد امیر رسید و بعد از احوال پرسی،مشغول صحبت شدن با آقاجان...😊
آقاجان بعد از اینکه راجع به حاله امیر صحبت کرد با لبخند پرسید:
+راستی امیرجان شنیدم، میخواین برین کربلا؟ به سلامتی😊
با خوشحالی جواب داد:
+بله حاجی، انشاءالله اربعین با فاطمه خانم راهی میشیم با اجازه شما😊
آقاجان با جدیت گفت؛
+فاطمه نمیاد کربلا، يعنی من اجازه نمیدم،..😐😐
تعجب کرده بودیم، من اصلا توقع همچین حرفی رو از آقا جان نداشتم، چیزی نگفتم، فقط نگاه میکردم،😳😳
امیر با تعجب پرسید :
+حاجی میشه بپرسم چرا؟ من که قبلا باهاتون صحبت کردم که😕😕
بابا جواب دادن:
+الآن هم میتونید برید،ولی اگر شرطه من رو قبول کنید😊
من و امیر به اتفاق پرسیدیم؛
+چه شرطی؟🤔🤔
آقا جان روبه امیر جواب داد:
به شرطی میتونی فاطمه رو همراه خودت ببری که هزینه هتل و سفر با من باشه، در غیراین صورت فاطمه بی فاطمه 😊
توی دلم گفتم:
+آها، آقاجان برای اینکه امیر پول رو قبول کنه، دارن این شرط رو میزارن😂
ولی اصلا قیافه آقاجان نشان نمیداد که دارن شوخی میکنن 😕
امیر جواب داد:
+حاجی، هزینه سفر رو خودم میدم، هتل هم نرفتیم اشکالی نداره، یه جا پیدا میشه برای ما دیگه، یکی از همکلاسی های دانشگاه و خانمش هم همراه ما هستن، پس نمیشه با هزینه شما بریم هتل😊 ممنون از لطفتون، پس فاطمه بیاد؟
آقاجان یکم مکث کردوجواب داد
+همین که گفتم، هزینه هتل دوستاتون هم با من، براتون دوتا اتاق میگیرم، نگران نباش😊 حالا تصمیم با خودت یا فاطمه یا تنها دیگه... 😕
معلوم بود امیر سردرگم شده، یکم فکر کرد و به من نگاه کرد، من حرفی نداشتم بزنم، با چشم اشاره کردم که پول رو قبول کنه و سر تکان دادم،😊
امیر بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
+قبول، اما فقط هزینه هتل، بقیه هزینه ها با خودم 😊
آقاجان لبخند زد و پول رو به امیر داد،😊
چند دقیقه بعد، مشغول شام خوردن شدیم و بعد از شام امیر خداحافظی کرد و رفت✋
ماجراها گذشت تا اینکه زمان پرواز ما به نجف بود😊
قرار بود از نجف تا کربلا پیاده روی داشته باشیم تا برای اربعین کربلا باشیم
داخل فرودگاه هر چهار نفره ما یعنی، من و امیر، نرجس و سینا، خوش حال بودیم اولین سفره دو نفری برای سینا و امیر بود😊 سوار هواپیما شدیم و راهی نجف
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم_۲
......
خوش حالی وصف ناپذیری بود، بعد از حدودا دو ساعت و ده دقیقه رسیدیم نجف، سر از پا نمیشناختم، نرجس خیلی خوش حال بود، گوشی موبایلش رو سمت من گرفت و گفت:
+فاطی،این عکسه یادته؟ توی اینستاگرام باهم لایک کردیم، منم گفتم،کاش ماهم از این عکسا بگیریم؟😊
با خوشحالی جواب دادم:
+وااااای نرجس، این عکسه، آره، چه دوره ای بودااا😂 یادت باشه ماهم بگیریم از این عکسا 😊😊
امیر مجبور بود هر چند ساعت دارو مصرف کنه که حالش بد نشه، آخر دکتر با شرط و اصراره ما اجازه دادن که سفر بره امیر 😊😊
خاطرات خوشی بود، زیارت، سفره دو تایی، نجف،😊
از زیارت امام علی که برگشتیم، داخل هتل که آقاجان از قبل رزو کرده بودن، قرار شد که شب ها من و نرجس داخل یه اتاق باشیم، ولی بقیه روز کنار همسرها داخل اتاق های خودمون باشیم،
معمولاً دو روزی که نجف بودیم، بیشتر زیارت بودیم و چهارتایی کنار هم😊
*روزه دوم زیارت:
دم دمای غروب بود که از حرم به سمت هتل اومدیم،من و امیر داخل اتاق خودمون، مشغول صحبت بودیم و بعد از حرف زدن،امیر به خاطر خستگی خواست که یک ساعتی بخوابه...😊
من هم روی تخت کناری دراز کشیده بودم، داشتم بعضی عکس های سفر رو برای خانم جون و مادره امیر میفرستادم و بگم که نایب الزیاره هستم و حالِ امیر خوبه 😊😊
همه چیز عالی بود تا اینکه متوجه اتفاق غیر منتظره ای شدم، احساس دلواپسی همراه با نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود... 😢😢
فورا از جا بلند شدم و روی نشستم، سرم رو امیر گردوندم، ضربان قلبم تند شد،امیر رو میدیم که....
.......
#ادامه_دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
امیر رو میدیدم که صورتش خیس شده از عرق و رنگِ صورتش پریده، ترسیدم 😔😔
بت خودم گفتم:
+یا خدا، اینجا حاله امیر بد بشه چه خاکی بر سرم کنم؟😢😢
سریع کنار تختش نشستم، با دست شروع کردم به تکان دادنه امیر و صدا میزدم،:
+امیر،؟ امیر جان؟ آقایی؟😢
استرس جواب ندادن امیر هم به وجودم اضافه شد که ناگهان، امیر چشم باز کرد،
نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد، من که رو که کنارش دید، دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت؛
+فاطمه داشتم خواب میدیدم آره؟
با دست دیگرم روی پیشانیش دست کشیدم و جواب دادم :
+آره قربونت برم، خواب میدیدی، الآن بیدار شدی 😊😊
نفسش کم کم داشت برمیگشت سره جاش، از گوشه چشمش اشک سرازیر میشد، همونجور که به سقف نگاه میکرد و دستم و میفشرد گفت:
+فاطمه، خواب دیدم توی حرم امام حسین نشستم، فلانی و فلانی هم اومدن کناره من نشستن، ولی خوشگل تر از وقتی که شهید شدن، یکیشون بهم گفت:
+امیر خیلی خوب موقعه ای اومدیا، چند دقیقه دیگه خانم میان حرم😢😢
آب دهانش رو قورت داد و به چشمان من خیره شد ادامه داد:
+فاطمه، تو خواب تمام وجودم استرس بود، فاطمه باورت میشه، دیدم چند دقیقه بعد، همه دست به سینه ایستادن و سرهاشون پایین بود. از دور یک خانم با قده خمیده سمت حرم میومدن، از کنار هرکس رد میشدن، نوره قشنگی پخش می شد، من همونجوری مبهوت نشسته بودم، خانم از کنارم رد شد،چادرشون رو روی سرم کشیدن، یه صدایی پیچید توی گوشم، الحمدالله خوب شدی، داشتم ادامه خوابم رو میدیدم که بیدارم کردی 😢😢😢😢
راستش من اصلا زبانم بند آمده بود، نمیدانستم چی باید بگم، حرف غیره منتظره ای بود، امیر چیزی نمیگفت، فقط آروم اشک میریخت، دست من هم که توی دستاش بود آرامش داشت برای حالش، سرم رو پایین بردم و پیشانیش رو بوسیدم جواب دادم :
+فدای شوهر خفنم بشم که خواب حضرت زهرا دیده، برای کسی تعریف نکن. خانم به ما روی کرم نشون دادن😢
پاشو اگر حال داری بریم حرم اونجا تشکر کن😊
با سینا و نرجس راهی حرم شدیم، امیر تو حال خودش نبود، ولی برای اینکه فضای جمع خراب نشه، حرف میزد و شوخی میکرد، داخل حرم شدیم و امیر دله سیری گریه کرد، حالش آروم شد کمکم، من هم خیلی خوشحال بودم و بیشتر از قبل به خانم فاطمه زهرا(س) و اصل توکل ایمان پیدا کردم، از حرم که برگشتیم و وداع کردیم، کم کم آماده میشدیم که فردا صبح زود به مسیر پیاده روی بریم،...😊😊
*صبح روزه بعد:
داخل مسیر خیلی خوش میگذشت، موکب های مختلف، آدم های مختلف، هرکس با هر سنی که داشت به عشق امام حسین (ع) خودش رو قاطی زوار میکرد و پیاده به سمت کربلا راه افتاده بود، خاطرات خیلی شیرینی بود، از تذکر دادن به امیر که غیراز آب بسته بندی شده ومعدنی از آب دیگر استفاده نکنه بگیر تا گم شدنِ سینا داخل موکب ها برای خوردن میوه و چای در برو.. 😂😂
من و نرجس هم بیشتر اوقات یا ذکر میگفتیم یا با دوربین مشغول عکاسی از زوار و بجه های کوچیک بودیم، بعد از تقریباً دو روز و نصفی که توی راه بودیم، به شهر کربلا رسیدیم، خیابان های اطراف حرم پر از زائر بود، این همه عاشق اومده بودن ارض ارادت به آقا...😊
امیر بعد از رسیدن به کربلا، انرژی مضاعفی داشت، جنب و جوش بیشتری، انگار هر ستون که قدم زده بود تا برسه به کربلا، خداروشکر میکرد که پنجاه متر نزدیک تر شده به عشقش😊
سینا از من آدرس هتل رو خواست،تا به راننده تاکسی بده تا مارو به سمت هتل ببره، از داخل کوله پشتی که روی دوش امیر بود آدرس و کاغذ پرینت رزو هتل رو در آوردم و به سینا دادم، سینا عربی خوب صحبت میکرد، بعد از چند دقیقه تاکسی گرفت و ما هم به سمت هتل رفتیم، بعد از استراحت توی هتلی که خیلی نزدیکه حرم بود، برای زیارت راهی شدیم، بیشتر مسیر باهم بودیم، ولی نزدیکیای حرم، از هم جدا شدیم و من و نرجس باهم رفتیم، قرارمون هم این بود که بعذاز زیارت برگردیم هتل😊
خلاصه چند روزی که کربلا بودیم، حاله همه خوب بود و حاله امیر مضاعف تر از همه بود، 😊
تاریخ برگشت رسیده بود، باید برمیگشتیم تهران، خیلی وداع سخت بود، ولی امیر خیلی خوش حال بود، معلوم بود چیزی که میخواسته رو از آقا کرفته, به فرودگاه رفتیم و بعد از سوار شدن من و سینا جاهای خودمون رو عوض کردیم، من پ نرجس میخواستیم به عکس هايی که گرفتیم نگاه کنیم، امیر و سینا هم مشغول حرفای خودشون شدن،😊😊
به تهران رسیدیم، همه چیز سریع اتفاق افتاد، به خانه ها برگشتیم، با قراره اینکه فردا دوباره همدیگر رو ببینیم، خانوادهها هم استقبال قشنگی از ما کردن😊
اتفاقات پشت سره هم افتادن و کارها خود به خود جور میشدن، اصلا نمیشه خاطرات اون روزها رو وصف کرد، اینقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز که، خاطره ای به ذهن نمیرسید😊😊😊😊
ولی شیرینیِ خاصی داشت،...😊
*دو ماه بعد:
خانواده ها تصمیم گرفتن که......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال