eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷آخر هفته تون شاد 🌱دراین پنج شنبه 🌷از خدا پنج چیز را برای 🌱تک تک تون خواستارم 🌷1 سایه خدا بر سرتون 🌱2 سلامتی بر وجودتون 🌷3 سرسبزی در خانه ها تون 🌱4 سرنوشت نیکو در عمرتون و 🌷5 گـل خنده رو لبتون 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
دیوانه ی عاقل در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد. مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند. بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت... پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند. وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند. یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟ او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند. بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟ گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت. پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد. اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید. از آن قضیه چند روزی گذشت‌... مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود. بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت: در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی. 👉 @Dastanvpand
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° و یاد علیه‌السلام مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. ✍منبع: 📗کتاب آخرین گفتارها 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ‌‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕 🌸💕 @Dastanvpand 💕 📚داستان واقعی و آموزنده بنام ‍ 🌸 قسمت اول یک داستان پند آموز واقعی امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید … 🌸🍃– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. . ۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … ! 🌸🍃علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟ صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد. 🌸🍃او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم . مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم. 🌸🍃برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم. علیرضا که آدم معتقدی است از این بابت خیلی ناراحت شد و گفت: داداش جان، تو و سیما نامحرم هستید و درست نیست که درمکانی خلوت با هم باشید ضمن این که من به تو قول داده ام تا جایی که ازدستم بر بیاید کمکت خواهم کرد . 🌸🍃البته این را هم بگویم من از منیره و خانواده اش رضایت چندانی ندارم چون آنها خانواده با حیایی نیستند و از نظر حجاب و اعتقادی همین الان هم با همسرم اختلاف پیدا کرده ام. پس تو می توانی با مشورت و تفکر منطقی ، همسر مناسب تری برای خودت پیدا کنی. آن روز با شرمندگی از علیرضا خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم اما متاسفانه قصه دیدار من و سیما با اصرار همسر برادرم به طور کاملا مخفیانه ادامه پیدا کرد. 🌸🍃 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕 🌸💕 @Dastanvpand 💕 📚داستان واقعی و آموزنده بنام ‍ 🌸 قسمت دوم اسیر هوس های پلید شدم: علیرضا که بعد از مرگ پدرم حکم سرپرست وبزرگتر خانواده ما را داشت با گذشت از سهم ارث و همچنین فروش خودروی سواری خود ،برایم مغازه آبرومندی دست و پا کرد و من با غرورو سربلندی جلوی دوستان و آشنایان مشغول کار شدم . با این که بیشتر اوقات درمحل کارم بودم کمتر فرصت می کردم به دیدن سیما بروم و منیره از این موضوع شاکی شده بود. همسر برادرم یک روزبه مغازه ام آمد و گفت: نقشه ای دارم که طبق آن تو و سیما هر روز می توانید همین جا همدیگر را ببینید. اوبا این بهانه که توی خانه حوصله اش سر می رود از برادرم خواست تا در مغازه ام مشغول کار شود و علیرضا هم قبول کرد . به این ترتیب بود که با منیره همکار شدم و خواهرش نیز هر روز به دیدن ما می آمد . حدود دو ماه گذشت و من متوجه شدم که علیرضا و منیره سر مسائل اعتقادی و نوع پوشش و حجاب ،دچار اختلافات جدی شده اند و با هم بگو مگو دارند. برادرم می گفت همسرش با پسر جوانی که از قبل به هم علاقمند بوده اند ارتباط پنهانی دارد و کار آنها در کمتر از چند ماه به قهر و جدایی عاطفی رسید . درمدتی که منیره به خانه پدرش رفته بود تنها رابط او و برادرم من بودم و متاسفانه این زن خیانت کاربا نگاهی شیطانی ، کم کم روی احساساتم پا گذاشت و با تعریف و تمجید هایی که از من می کرد می گفت: کاش به جای این که با علیرضا ازدواج کنم زن تو می شدم و … ! منیره با این حرف ها و بازی چشمانش مرا فریب داد و تا به خودم آمدم متوجه شدم اسیر هوس های پلیدم شده ام. یک سال گذشت و علیر ضا که حتی با پادرمیانی ریش سفید های فامیل هم راهی برای نجات زندگی اش پیدا نکرده بود به طور توافقی از همسرش جدا شد . او حتی برای پرداخت مهریه همسرش آپارتمان کوچکی که با هزار بدبختی خریده بود را به منیره داد و درست در روزهایی که برادرم نیاز به یک پشتوانه عاطفی و احساسی عمیق داشت من به عنوان کسی که جبران سال ها محبت و دوستی بی ریا و پدرانه علیرضا را همراه با از خودگذشتگی او برای راه اندازی مغازه ام ، مدیون این مرد بزرگ بودم فریب دو چشم شیطانی همسرش را خوردم و فریفته نگاهی شدم که نگاهم را برای همیشه به زمین دوخته است و رو ندارم سرم را بالا بیاورم. در این لحظه صدای هق هق گریه مرد جوان در فضای اتاق مرکز مشاوره پلیس خرسان رضوی پیچید و او چند دقیقه ای سرش را روی میزگذاشت و صورتش را بین دستانش پنهان کرد تا راحت تر بتواند عقده دلش را خالی کند. 🌸🍃ادامه دارد◀️◀️◀️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
🎥کلیپ زنده شدن کودک یک ساله کنارضریح امام حسین علیه السلام😱 ❌فوق العاده زیباست حتماببینید❌ بقرآن فیلمش درکانال موجود هست 🔴توصیه میکنیم حتما ببینید🔴👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 سنجاق شده در کانال
🌺🌿پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.🌺🌿 پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟🌺🌿 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلداداگی قسمت 37 باز هم قیافه اش پنجر شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت....
رمان قسمت 38 -نیما... -هوم -تا حالا عاشق بودی در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.... ولی حالا.. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید.. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و دیگر اثری از او نیست -نه نبودم ....ولی یه مرگم شده تازگیا....قلبم زیادی تند تند میزنه. ...داری با من چی کار می کنی... هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد -همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد -فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد. فاخته بلند شد و نشست -خوبم الان بریم دیگه حاج خانم نگران نگاهش کرد -راست میگی مادر. ...رودر بایستی نکنی لبخند زد اما رنگش پریده بود -نه واقعا خوبم...دروغ نمی گم نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت -منم حاضرم نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا....ساکت و دلربا. ....غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت -دوست ندارم برقصی...حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه...هوا هم سرده لباست نازکه. ..یه لباس گرمتر هم بردار باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی نمی داد؟ ؟؟.. نیما عوض شده بود ...نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ....چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود....اما در دلش فریاد کرد"من دوستت دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد -منو خوابوندی داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید. -فکر کردم خوابی -خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم -باشه بیدارت می کنم از این به بعد دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ... این اتاق ....حال و هوایش فرق داشت....عرق از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستانش را دو طرف صورت فاخته گذاشته بود.گوشه لبهایش از حرارت لبهای نیما سوخت.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست از خجالت سرش را پایین انداخت. آه..نیما آتش مهر را بر جانش می افکند.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد -جات....جات از این به بعد اینجاست ....لطفا..... می دونم بین ما باید خیلی چیزهای دیگه جریان داشته باشه اما دیگه اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر خیلی عادی در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد. ادامه دارد... ❤️ @Dastanvpand
رمان قسمت 39 صبح با بوسه ای بر پیشانی فاخته از اتاق خارج شد.غرق خواب بود.میشد، با فاخته هم میشد؛ اگر کمی این عذاب درونی اش کمتر میشد.وقتی وارد هال شد و میز صبحانه را دید نا خود گاه لبخند بر لبش آمد حس خوبی درونش غوغا می کرد....زنی بخاطر او از خواب صبحگاهی زده بود.چای و صبحانه برایش گذاشته بود.اینکه برای کسی اینقدر اهمیت دارد پر از غرور و خوشحالی میشد.به صدای پیامک گوشی اش ،پیام را باز کرد....از مهتاب...باز هم مهتاب....حال خوشش پرید...مهلت خواسته بود بازهم در آن خانه بنشیند. *** با خوشحالی و کلی حرف به مدرسه رفت.چقدر تعریف کردنی برای فروغ داشت.آنقدر خوشحال بود که بدون حرف هم فروغ فهمید این روزهایشان خیلی زیبا می گذرد.ساعت تعطیلی بود و از در مدرسه بیرون آمدند .برای لحظه ای فقط ایستاد و در ناباوری به نیمایی نگاه کرد که کنار ماشینش به انتظار او تکیه زده است. با لبخند دست فروغ را هم گرفت و به سمت نیما رفت.نیما هم تکیه اش را از ماشین برداشت و دست در جیب کاپشن او را تماشا می کرد.به نیما رسیدند.فروغ برای سلام پیش دستی کرد -سلام آقا نیما ...خوبین فاخته هم با خوشحالی سلام کرد -سلام....اینجا چی کار می کنی. ...راستی این دوستم فروغه رو به فروغ کرد -خوشبختم.....خب کارم زود تموم شد اومدم دنبالت. با فروغ خداحافظی کرد و نشست.ماشین را به حرکت در آورد -اومدم بریم یه جایی -کجا بدون جواب دادن راه افتاد. دیگر تحمل نداشت.از خوشحالی استفاده از موبایل که نیما برایش خریده بود سریع از ماشین پیاده شد و بدو سمت پله ها رفت .نیما دیگر صدایش در آمد -یواش فاخته.... صبر کن منم بیام پشت سرش بالا می رفت و به شادی اش می خندید.پشت در خانه رسیدند.پاکتی جلوی در خانه اش روی زمین بود فاخته دولاشد و پاکت را برداشت -اون چیه شانه اش را بالا انداخت -نمی دونم نوشته ای چیزی نداره در را باز کرد تا فاخته داخل برود یادش آمد کیفش را در ماشین گذاشته است -فاخته برو تو من برم کیفم رو از ماشین بیارم کیف را برداشت و دوباره بالا آمد .در زد اما در را باز نکرد.چند بار در زد و دید درا را باز نمی کند کلید انداخت و در را باز کرد -برای چی هر چی در می زنم در و باز نمی کنی وارد هال شد .فاخته را دید غمگین به چند عکس توی دستش نگاه می کرد. جلو رفت و یکی از عکسها را از دستش کشید.با چشمانی از حدقه در آمده به عکسهای در دستش نگاه می کرد...آخ ...مهتاب.....مهتاب لعنتی.....مهتاب بی همه چیز عکسها را روی مبل پرت کرد و با التماس به فاخته نگاه کرد که لحظه ای چشم از عکسها بر نمی داشت -فاخته قطره اشک درشتی از چشمانش غلطید و روی عکس نیما افتاد.بغض مثل گلوله ای بزرگ جلوی نفس را گرفته بود.با هزار بدبختی لب زد -خیلی خوشگله آرام جلوی پاهایش روی زمین زانو زد.عکسها را از دستش بیرون کشید و روی مبل پرتاب کرد.هر کدام از عکسها گوشه ای پخش شد اما نگاه فاخته هنوز هم همانجا ثابت ماند.انگار بدون عکس هم تصویر نیما را در آغوش آن زن زیبا می دید.همانطور نشسته بود و به عکس خیالی اش زل زده بود.دستان نیما روی مچ دستانش نشست،همان دستها که دیروز آتشش می زدند حالا داشت منجمد می کرد.همیشه با خود فکر می کرد نیما قبلا با دختری بوده باشد اما نه اینطوری.نه تا این حد نزدیکی.لبهایش لب هایی را لمس کرده باشد و کنار و در آغوشش قبلا با حضور زنی پر بوده باشه.نیما دیگر اشباع بود که قبول فاخته برایش سخت بود.تجربه های خوبی داشت که حالا می توانست از حضور فاخته راحت بگذرد .آه نیمای لعنتی ....حال که او را تا سر حد مرگ دوست داشت در جای جای تنش بوی زن دیگری به مشام می رسید ادامه دارد... ❤️ @Dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 40 ‍‍ -فاخته !!نگاهم نمی کنی؟! چشمانش را بالا آورد و در چشمهای نیما دوخت.او که او را اینگونه زیبا نگاه می کرد ببین در چشمان سبز آن زن چگونه نگاه می کرده است.حتما در خرمن طلایی موهای آن زن زندگی کرده است.رنگ و بویی نداشت فاخته در برابر او. عجب جنگ نابرابری -فاخته... اسم او را چطور صدا میزد.حتما بارها و بارها صدایش می زده تا در چشمانش نگاه کند.قطره اشک دیگری پایین افتاد....آه نیما چرا....چرا... -فاخته....اونجوری زل نزن یه جا ....آدم می ترسه....اون زن هیچ ربطی به زندگی ما نداره.....مال خیلی وقت پیشه ......مال زمان خریت منه.... خریت!!!...عجب خریت زیبایی.....یعنی تمام حماقتها اینقدر زیبا هستند.... حتما دیگر....چرا هی چشمه اشکش می جوشید. ..خب نیما از اول هم او را نمی خواست ... چیز جدیدی نیست دیگر دستانش را از دستهای نیما بیرون آورد و اشکش را پاک کرد. بازندگی آنقدرها هم اشک ریختن نداشت.او نیما را به خریت زیبای گذشته اش باخته بود.نه اینکه حالا آن زن زیبا رو باشد اما او در تمام دوران به او می باخت ....بد می باخت -مشکلی نیست. ..توضیح دادن نداره شانه اش را برای بی تفاوت نشان دادن بالا می انداخت، اما چهره اش با یادآوری زن در هم و اشکش سرازیر میشد.خواست بلند شود اما نیما مانع شد -چرا گریه می کنی.....اون زن اصلا اهمیتی برای من نداشت که بهت چیزی نگفتم..... دروغ شاخدار به آن بزرگی. اهمیت برای فاخته داشت.هر وقت او را نگاه می کرد زنی در میانشان رخنه می کرد.دوباره بلند شد و اشکش را پس زد. -گفتم که مهم نیست... خب تو از اولم منو نمی خواستی حالا دلیل شو فهمیدم و قانع شدم. نفس عمیقی از روی کلافگی کشید -چرت نگو فاخته.....کدوم دلیل ....کدوم نخواستن...چرا اینطوری می کنی دستانش را بالا آورد -باشه باشه....من که چیزی نگفتم از کنارش گذشت. نگاهش نکرد.در تیله های مشکی نیما دیگر عکس خودش را نمی دید.زنی زیبا و مو طلایی دائما جلوی چشمانش رژه می رفت.دوباره مچ دستانش اسیر دستان نیما شد اما با شدت دستش را درآورد -فقط می خوام برم تو اتاقم... با من کاری نداشته باش در اتاقش را بست و همان جا پشت در سر خورد و اشک ریخت. انتظارش را نداشت، از دیدن عکسهای نیما در کنار استخر با دختری نیمه برهنه .....اصلا از ذهنش پاک نمی شد.طرح لبخند نیما از یادش نمی رفت.کاش برای او هم یک بار از این لبخندها میزد. آن نیمای جدی و اخمو در کنار آن زن با آن لبخند دندان نما. اشکهایش را پاک کرد.می شد نادیده گرفت. چیزی نشده بود که . جز اینکه در امید واهی عشق نیما الکی داشت شنا می کرد؛ در حالیکه غرق شدنش حتمی بود. صدای در که آمد از گریه کردن ایستاد -فاخته . نکن اینجوری.... اون قضیه خیلی وقته تموم شده برای او تمام شده بود اما برای فاخته شروعی بد بود.حالا هر موقع به او نزدیک میشد چیزی در سرش نهیب می زد"با تو هر گز نمیشه" اینبار صدای در محکمتر بود. اه. حالا چرا اینقدر در میزد. چرا خودش را توجیه میکرد....او که طلبکار نبود از نیما. صدایی اسمش را از پشت در بلند صدا کرد. اهمیت نداد.خب چند روزی هم او خوش بود.پس حال چند ساعت پیش چی... وقتی دستش در دست گرمش فشرده شد....چقدر آدمها با بدنشان هم دروغ می گویند. دستهایشان دروغ می گوید... چشمها... زبانشان خیلی مکار است....مگر میشود دو بار عاشق بود در تکان خورد و فاخته کمی از جایش جلوتر رفت.داشت در را هل می داد تا وارد اتاق شود .داد زد -از پشت در برو کنار ببینم دستش را به دو طرف دیوار زد تا کمی مقاومت کند اما زورش به فاخته لاغر مردنی می چربید. ناچارا از پشت در بلند شد و روی تخت نشست. اخمهایش در هم بود.نگاهش را گرفت .دوباره آمد و جلوی پایش روی زمین نشست.....اه ....فاخته دوست نداشت نگاهش کند دستانش روی پای فاخته نشست. ... -فاخته بزرگش نکن.....ببخشید باید بهت می گفتم شاید اما......حتی نمی خوام تو ذهنم به یادش باشم..... مهتاب فقط جیب منو خالی کرد و بس.....فاخته نگاهت نمی کنم ... فقط کافیست برق چشمانت مرا بگیرد ...دیگر تمام است ؛ خواهم مرد....صورتش با زور دست نیما بالا آمد -فاخته به من نگاه کن اشک تمام صورتش را پوشانده بود.نیما را تار می دید.حسودی اش شده بود، نیما نمی فهمید. .نمی فهمید زنها دوست دارند تنها مالک قلب مرد مورد علاقه شان باشند اما.. آخ نیما....همه چیز خراب شده بود.او به رقیب فرضی اش باخته بود.دستی لای موهایش حرکت می کرد.چرا هی فاخته فاخته می کرد .. او که کر نبود اتفاقا چشم و گوشش باز شد.دیگر نمی شد بی قید کسی را دوست داشت ... ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌿🌸🌿🌿
‍📚 رمان قسمت ۴۱ ‍ -فاخته یه چیزی بگو ... من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی دوباره تکانش داد... مغزش هم داشت تکان می خورد -فاخته...فاخته...فاخته.....تو رو جان هر کس که دوست داری یه چیزی بگو چه می گفت....دیگر دوستت دارم چه معنی می داد...اصلا دیگر بوی گند می داد. چرا اینقدر پریشان بود -فاخته. . .فاخته..... دیگر ندید .دوست نداشت ببیند... چشمانش را روی چشمان هراسان نیما بست * از اتاق بیرون آمد. فرهود هم گوشی را از کنار گوشش برداشت -خاموشه خودش را روی مبل انداخت و چشمانش را بست -کثافت....مگه دستم بهش نرسه فرهود هم روی دسته همان مبلی که نیما دراز کشیده بود نشست -حالش چطوره چنگی در موهایش زد -خوبه....اونجوری که یه لحظه نفسش رفت ...اوف...خیلی ترسیدم....اگه از دستش می دادم -می دونم باز به اخلاق سگیت بر می خوره ولی باید بهش می گفتی خب.احمق بالاخره تو گذشته تو بوده این زن دیگه بلند شد و نشست.سرش را میان دستانش گرفت -فکر نمی کردم اینجوری بشه.گفتم گورشو گم می کنه دیگه..ببین فردا یه سر برو دم خونه من.... با سر تایید کرد -کار دیگه نداری -نه دمت گرم....اگه به مامان ایناا می گفتم یه بارم اونا سکته می زدن....حالا بیا و درستش کن روی شانه اش زد -قیافه خودتو ندیدی....داشتی پس می افتادی... می گم این دخترم حتمی دلش پیش تو هست که اینجوری به هم ریخت دلش پیش نیما بود ....خدا کند....خدا کند الان که از خواب بیدار شود باز هم همان دختر شاد و خوشحال از خرید موبایل باشد .گوشی تازه اش هنوز همانجا روی میز بود.چقدر راحت حالشان دگرگون شد. دلش فقط فاخته را می خواست، هنوز به او ابراز علاقه نکرده بود وجهه اش پیش این دختر خراب شد.حالا بیا و ثابت کن خبری از عشق نیست.عشق آن است که در تو می بینم چشمانش را مالید.فرهود بلند شد -برم دیگه -بمون خب....کجا خواب الو ...یه چیزیت میشه پوزخند زد -من تنها کسی ام که اگه بمیرم هیچ کس خبردار نمیشه اخم کرد -حالم به اندازه کافی گرفته هست .تو دیگه بدترش نکن...اه روی مبل کنارش نشست -می دونم الان میگی بهت ربطی نداره اما تو ام ضایعی دیگه....خب مسخره مگه نمی گی می خوای دختر رو.....د...خب دست شو بگیر بتمرگ زندگی تو بکن دیگه ...این چه وضعشه آخه ...مثل دو تا راهبه میان آنهمه دلمردگی از تشبیه فرهود خنده اش گرفت اما دوباره جدی شد -دارم سعی می کنم ...اما نمیشه...بهش نزدیک میشم احساس بدی بهم دست میده ... من حق ندارم اونو از دنیای دخترانه اش بیرون بکشم نفس عمیقی کشید -قبول دارم رفیق....کم سن و ساله قبول ....زود بوده ازدواج براش خیلی خب... اما می خوای چی کار کنی هان....بالا بری ،پایین بیای...اصلا شناسنامه تو آتیش بزن...چه فرقی می کنه....زنته....می خوای جوونمردی کنی طلاقش بدی خب دیگه بدتره که. ..میشه یه مطلقه کم سن و سال...به به...باب دندون گر گا دستانش را مشت کرد -ببند فرهود -من حقیقتو بهت گفتم....حالا پاشو برو دیگه مثل پسر ای پاکیزه اتاق خودت بخواب.....منم یه کم بخوابم -تو چرا لالایی بلد بودی خودت خوابت نبرد همانطور که ساعدش روی چشمانش بود و دراز کشیده بود گفت -وضعیت من با تو فرق می کرد...هزار بار...ما رو نزاشتن بهم برسیم اما تو ....زنت کنار ته نازت زیاده...به جای این حرفا برو بگیر بخواب.اون چراغم خاموش کن چراغ را خاموش کرد و به اتاق فاخته رفت.فرشته کوچکش آرام خوابیده بود.آبشار شبرنگ موهایش روی تخت ریخته بود و دلش را می برد. کنارش روی تخت نشست.پشتش به او بود اما در خواب هم غمگین بود.دست در میان گیسوان شبش کرد -اگر منو نبخشی...دنیا رو دیوونه میکنم. ...من بدون تو چه کار کنم دختر.... ادامه دارد... @dastanvpand