داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 67 کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچ
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 68
از رویش بلند شد و فریاد زد
-دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی
همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به حای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت.
بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد
-جناب پورداوودی
اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند
-چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی
زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند
-معشوق
کلافه بلندتر داد زد
-بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم
مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد
-این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد
با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد
-به سلامت
فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت
-ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم
دوباره داد نیما بلند شد
-نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری
داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد
-حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه
آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد
-نمی خوام بشنوم
-خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب
با دستش در را هل داد و کنار ایستاد
-بفرمایین
سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت
-تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد
عصبی شد
-از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره
با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد
-از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن
اینبار صدای ارسلان بلند شد
-پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه....
برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد
-ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ
دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد
-اما ارسلان
ارسلان بلند داد زد
-نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی
دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد
-به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره
حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 69
داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه روی زمین افتاد.آرام و با احتیاط خم شد اما بازهم گردنش درد گرفت .از درد صورتش جمع شد. همینکه فحشی نثار روح نیما کرد ،یک جفت کفش در آستانه در شرکت به چشمش خورد.اخمهایش در هم رفت.نگاهش را بالا داد تا روی صورت نیما نشست.یک نیما با چهره ای جدید.چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش هر کدام یکطرف می رفتند. آنقدر از او دلخور بود که سریع بلند شد و نگاهش را گرفت. تند تند بقیه وسایلش را برداشت و نامنظم داخل کیفش ریخت
-داری میری؟!
از صدای نیما جا خورد. صدایی برای نیما نمانده بود.حنجره اش پاره شده بود گویا. سعی کرد نسبت به حالش بی تفاوت باشد.فقط سری تکان داد و کشوی میز را باز کرد.
-رفتم دم خونه ات نبودی...
برگه ای برداشت و داخلش چیزی نوشت و روی میز کناری که میز نیما بود گذاشت. تکیه اش به چهارچوب در ورودی بود و زل زده بود به قیافه درب و داغان فرهود.
-یه کار بگو بکنم منو ببخشی
با تمسخر خندید
-بخشیدمت..هه.هه ... برو خیالت راحت
مکث کرد و دوباره به سمت مجسمه نیما نگاه کرد
-آهان راستی من از دلم نیومده بود انحلال اینجا رو بزنم...ک.فردا می افتم دنبال کاراش.. حساب کتابم نمی خوام ازت....حق رفاقتی خوب رو تنم نشست....سهم منم بده بابت پول خونه به شاکی.... حساب اصلی من و تو بمونه اما با خدا....واگذارت کردم به همون......از این حقم نمی گذرم... اونشب که بیهوش شدم و نفهمیدم چیا بهم گفتی...ولی هر نسبتی بهم دادی خودتی
زیر چشمی نگاهش کرد تا تاثیر حرفهایش را روی صورت غمگین نیما ببیند.فقط زل زده بود به برگه های روی دستش ...اشک چشمانش را که به زور نگه داشته بود را هم دید.دستی به صورت دردناک و کبودش زد.کلید شرکت را از جیبش دراورد و روی میز پرت کرد. دوباره با عصبانیت به نیما نگاه کرد
-اینم کلیدهای شرکت...تو اون برگه هم آدرس خونه مادربزرگم رو که فاخته پیشش هست رو نوشتم.انقدر احمق و بیشعوری که حتی دلم نمی خواد دلیل کارم رو برات توضیح بدم...هر جوری که دلت می خواد فکر کن.
به سمت کیفش رفت تا درش را ببند صدای به شدت گرفته نیما درآمد
-سرطان داره!!
دستش روی قفل کیف ثابت ماند و نگاه پر از حیرتش روی صورت نیما.آخر سر اشکش ریخت و با در ماندگی به صورت فرهود چشم دوخت.صدایی برایش نمانده بود
-فاخته رو میگم... سرطان داره
همانجا در چهارچوب در سر خورد و نشست. چشمانش را بست اما اشک راه خودش را روی صورتش میرفت .آهسته اما پر درد اشک می ریخت.فرهود آرام قدم برداشت و کنارش زانو زد
برگه ها از دستش کشیده شدند. چشمانش را باز کرد و قیافه کبود فرهود را دید.داشت برگه ها را می خواند.دیشب آنقدر فریاد زده بود گلویش درد می کرد.بزور به حرف آمد
-کلیه.....یکی از کلیه ها که کلا مرخصه. باید سریع برداشته بشه تا جای دیگر و هم درگیر نکرده.وضع اون یکی هم زیاد جالب نیست گویا
با ناباوری به نیمای مبهوت زل زد.انگار هنوز از شوک بیرون نیامده بود
-وای خدای من
بغضش ترکید
-قراره بمیره مگه نه.....من طاقت ندارم جلوی چشمام بمیره.
محکم موهایش را گرفت
-قراره جلوی چشمام پرپر بشه
دست در بازوی رفیقش انداخت.
-پاشو....پاشو بیا تو .....زشته دم در
پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند.به زور از جایش بلند شد
سنگینی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را با دستانش گرفت.سرش داشت منفجر میشد.دو باره به فرهود زل زد
-چه جوری برم پیشش. ....
دوباره اشکش چکید.دستی روی شانه اش قرار گرفت
-باید وقتی میری پیشش قوی باشی.اون تو رو با این حال ببینه زودتر هم نا امید میشه. اونروز ...من اتفاقی دیدمش.ایستاده بود کنار خیابون و مثل ابر بهار گریه می کرد. ازم خواست ببرمش یه جایی تا آروم بشه .دیدم حالش خرابه به خواستش احترام گذاشتم.بعدم که جواب بچه دار بودن مهتاب دیدم فکر کردم دلیلش همینه.....پس بهت نگفتم تا خودش تصمیم بگیره...ولی اونشب داشتم می یومدم بهت بگم.
ادامه دارد...
@dastanvpand
قسمت اول
🌺امتحان سخت 🌺
بیست سال داشتم که ازدواج کردم وشوهرم غریبه بود.بعداز ازدواج صاحب دو فرزند پسر ودختر شدم.شوهرم مردی بسیار متعصب بود.البته من ازاین نظر مشکلی نداشتم😊.شاید به این دلیل که مرحوم پدرم هم خیلی متعصب وسختگیر بود.ولی چیزی که همیشه آزارم میداد،عصبانیت شوهرم بود.با کوچکترین مشکل عصبانی میشد وداد وبیداد میکرد.گاهی هرچی جلو دستش بود پرت میکرد وبیشتر وقتها باید شیشه های شکسته رو جمع میکردم.هرچی با شوهرم صحبت میکردم بی فایده بود.ازش خواهش کردم دکتر بره.خیلی ناراحت شدوبهم گفت منظورت چیه؟میخوای بگی من دیونم.دیگه تحملش واقعا برام سخت شده بود.صبح با لبخند میرفت سرکار.ظهر که برمیگشت با عصبانیت.میدونستم این رفتارش ی روزی کار دستش میده.بالاخره تو محل کارش با یکی از ارباب رجوع بد جوری درگیر شد وطرف رضایت نداد وشوهرم بعلاوه دیه به یکسال حبس محکوم شد.هرروز صبح سرکار میرفتم.پسرم سه سال داشت ودخترم یک سال ونیم.صبح هردو رو مهد کودک میزاشتم.ظهر بعداز کار اونا رو از مهد به خونه می آوردم.از طرفی دانشجوی ترم آخر کارشناسی بودم وبا وجود همه مشکلات باید به سختی درس میخوندم.شوهرم هفته ای یکبار تماس میگرفت.ولی من نه وقتش رو داشتم برم زندان ملاقاتش .نه خودش اجازه میداد که برم.دریکی از روزها وقتی برگشتم خونه،متاسفانه دزد تمام قفلها رو شکسته بودوزندگیم رو زیرورو کرده بود.نمیدونم کی به شوهرم خبر داده بود.گفت دیگه تنها نمونید.به خواهر زادم سپردم از امشب بیاد واونجا بخوابه.گفتم نیازی نیست.نمیترسم.شوهرم قبول نکرد.
ادامه دارد
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸قسمت دوم 🌸
امتحان سخت
علی خواهر زاده شوهرم بیست وپنج سال داشت.جوانی بسیار جذاب وخوش تیپ.درعین حال مجرد.اولین شبی که اومد.کمی خجالت میکشید.تشک وپتو رو براش تو پذیرایی بردم.پرسید میخوای بخوابی؟گفتم آره.صبح زود باید بیدار شم.شما بشین تلویزیون تماشا کن.چندشب بعد علی با کلی خوراکی اومد وازمن خواست فیلمی رو که آورده با هم تماشا کنیم.مثل هرشب گفتم خستم.فیلم ایرانی بود.کمی نگاه کردم ونتونستم تا آخر فیلم رو ببینم.خیلی خسته بودم.پرسید کی بیکاری؟کی میتونی بیدار بمونی؟خندم گرفت.گفتم فقط پنج شنبه.چون روز بعد سرکار نمیرم.گفت پس من پنج شنبه ی فیلم با حال میارم.پنج شنبه بچه هام هردو خوابیدن.علی فیلم خارجی گذاشت زیر نویس عربی داشت.از من خواهش کرد براش ترجمه کنم.ولی هرچه فیلم جلوتر میرفت صحنه های فیلم بدتر میشد.اصلا راحت نبودم.وقتی توی فیلم همدیگر وبغل کردن ولب گرفتن،علی نگاهی به من کرد وتغییر حالش رو خیلی خوب متوجه شدم.سریع رفتم تو آشپزخونه وبه بهانه شستن ظرف خودم رو مشغول کردم.اومد دنبالم .چرا رفتی؟فیلم به این قشنگی.گفتم خودت ببین.شنبه امتحان دارم باید برم درس بخونم.شب به خیرگفتم ورفتم تواتاق کنار بچه هام درس میخوندم ونمیدونم کی خوابم گرفته بود.صبح که بیدارشدم متوجه چیز عجیبی شدم.
ارسالی اعضا کانال
ادامه دارد
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌿🌿
*حادثه ای عجیب و غریب در قبرستان اهواز*
یک روز بعد از دفن مرحوم و رفتن مردم، کمی بر سر مزار کنار پسر مرحوم جهت دلداري ایستادم كه ناگهان صدای اذان شنیدیم. به اطراف نگاه کردیم ولي خبری از صدای اذان نبود. از درون قبر صدای اذان می آمد ،،، پسر گوشش را روي قبر گذاشت و گفت صدای اذان از داخل قبر پدرم است،،،،،
جهت صحت گفتار ، چند نفر که کمی دورتر بودند را صدا زدم، و آنها هم تایید کردند که صدای اذان از درون قبر است،،
*حادثه ای ما فوق خیال*
حاضران همه شروع کردند به اذان گفتن و مردم دورمان جمع شدند.
حاضرین تبریک میگفتند که این مرحوم پیش خدا مقامی عالی و والا دارد
که ملائک رحمان با اذان از او استقبال کرده اند،* بنابر این با خشوع گریه میکردیم.
من از اینکه قدر این مومن را خوب ندانسته بودم احساس شرمساری میکردم. حاضرین در حال و هوای خاصی بودند *که ناگهان دو حفار قبر* در حالت دوان دوان سر رسیدن و شروع به خاک بردای از قبر نمودند و اصلاً به اعتراض ما گوش نمی دادند،
ما همه منتظر بودیم که بعد از خاکبرداری نور از حفره ی میت خارج شود. قلبهایمان در طپش و طپیدن شدید بود که گور کن دستش را در لحد ((حفرهء دفن)) میت کرد و گوشی موبایلش را که از جیبش افتاده بود بیرون آورد....،
همه حاضرین با خجالت به هم نگاه میکردیم. بنده در حالی که در دل به ریش خودم و به سادگي مردم میخندیدم قبرستان را ترک کردم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🌸قسمت دوم 🌸 امتحان سخت علی خواهر زاده شوهرم بیست وپنج سال داشت.جوانی بسیار جذاب وخوش تیپ.درعین حال
🌺امتحان سخت🌺
قسمت سوم
موهای خیلی بلندی داشتم که شوهرم هرگز اجازه نمیدادکوتاه کنم.چون زندان بود،دیگه دل ودماغ نداشتم موها رو باز بزارم وبه خودم برسم.با همون موهای بافته میخوابیدم.ولی اون روز کش موهام هردو کنارم بود.همش با خودم فکر میکردم ولی یادم نمیومد.ی جورایی مطمئن بودم با موهای بافته خوابیدم.شب بعد علی با دوتا فیلم اومد.هرچی اصرار کرد نگاه کنم گفتم وقت ندارم.امتحانم خیلی سخته باید بخونم.من تواتاقم بودم وعلی مشغول تماشای فیلم.وقتی بلند شدم برم آب بخورم.متوجه شدم علی فیلم سوپر میبینه.یک لحظه من متاهل با دیدن اون صحنه منقلب شدم.سریع بدون اینکه علی متوجه بشه برگشتم تو اتاقم.موهامو محکم بافتم وبا کش مو محکم گره دادم.نمیدونم چرا ولی حس بدی داشتم.اون شب برعکس شبهای قبل خوابم نمیگرفت.حدودا ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدم علی تواتاق اومد.چشمامو بستم.اونم پاورچین پاورچین به سمت من اومد.عجب پس شب قبل هم کار خودش بوده.موهای من اینقدر بلند بود که از پایین کش مو رو باز کرد وبافت موهارو هم باز کرد.سریع پاشدم.علی فقط نگام میکرد.پا شدم رو سری رو سرکردم ورفتم بیرون.لامپ رو روشن کردم.گفتم علی اونجا چیکار داشتی؟چرا اومدی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟حواست هست؟گفت من ...من ...شما رو خیلی دوست دارم.نمیتونم از فکرت بیرون بیام.تورو خدا اجازه بده ببوسمت.بغلت کنم.کی میخواد بفهمه؟دایی که اینجا نیست.بچه ها هم که خوابن.گفتم از خونه من برو بیرون.التماس کرد.تو اون لحظه شاید سخت ترین امتحان زندگیمو تجربه میکردم.شش ماه میشد شوهرم کنارم نبود.حالاعلی با اون تیپ وهیکل .اونم بعداز دیدن صحنه های سکسی بهم پیشنهاد میداد.گفتم علی شما هیچ فرقی با برادرم نداری.لطفا تمامش کن.علی از خونه بیرون زد وتا صبح نخوابیدم.شب بعد تنها بودم که زنگ خونه رو زدن .درکمال تعجب علی بود.گفتم دیگه اجازه نمیدم اینجا بخوابی.خواهش میکنم دیگه نیا.علی رفت وخواهر شوهرم تماس گرفت.ناراحت بود.پرسید چرا به علی گفتی نیا.گفتم خواهرم اینجاست.دیگه نخواستم مزاحم علی بشم.خواهرم دوشب موندوشب سوم دوباره علی در خونه رو زد.کلافه شده بودم.این موضوعی نبود که به راحتی بتونم با کسی در میون بزارم.پای یک عمر آبرو درمیون بود.از طرفی با شناختی که از شوهرم داشتم اگه کوچکترین چیزی میشنید خون به پا میشد
ادامه دارد.
ارسالی اعضا کانال
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌿
🌺امتحان سخت🌺
تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم.
پایان
ارسالی اعضا کانال
@dastanvpand