eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : میخواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... . حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... . . بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... . . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... . حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... . . آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : یا ابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . . روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... . سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... . . حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده . . دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . . از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... . روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... . روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... . آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ... . آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... . و زمان از حرکت ایستاد ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... . . حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... . . وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... . با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... . . غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... . هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... . جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... . برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : بالاخره مرخص شدم هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... . . چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... . منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... . . کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ... . . حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ... . . حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ... . . از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ... . 🔵پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ... التماس دعای مخصوص ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 رکسانا فقط داشت میخندید -رکسانا خانم شوخی تون گرفته؟! رکسانا- نه بخدا هامون خان!آقا مانی چیزای با نمک میگن و من هم خندم میگیره!ولی حقیقت رو بهتون گفتم! شما یه عمه دارید -آخه این عمه چطوری یه مرتبه به وجود اومده؟ مانی- به نظر من این سوال یه سوال بی تربیتی یه!اولا عمه یا هر انسان دیگه یه مرتبه به وجود نمیاد!حالا می خوات عمه باشه یا هر کس دیگه! در ثانی تو مرده گنده هنوز نمیدونی عمه چه جوری به وجود میاد؟! -تو میدونی چه جوری یه مرتبه پیداش شده؟! مانی- من نمیدونم چه جوری یه مرتبه پیداش شده ولی میدونم که چه جوری به وجود اومده! -اه...!بذار ببینم موضوع چیه!رکسانا خانم میشه بیشتر توضیح بدین؟! رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم! -خوب پیغام چیه؟ رکسانا- عمه تون گفتن، یعنی ببخشید من فقط اون پیغام رو تکرار میکنم!عمه تون اگر شما دوتا برادر زاده غیرت دارین به داده عمه تون برسین! برگشتم طرف مانی که ساکت شده بود و داشت به رکسانا نگاه میکرد و گفتم: -تو چی میگی؟ همون جور که داشت به رکسانا نگاه میکرد گفت: -میدونم که رکسانا خانوم دروغ نمیگه! ولی داستان خیلی عجیبه! -رکسانا خانم شما چه نسبتی با عمه ی من یا ما دارین؟ مانی- نکنه یمرتب بگی که تقریبا خواهر منی که اصلا حوصلشو ندارم! رکسانا که میخندید گفت: -نه من خواهر هیچ کدوم از شماها نیستم!من دانشجو هستم.عمه خانوم لطف کردن یه اتاق تو خونشون به من دادن. مانی- ببخشید رکسانا خانم عمه خانم ما چند تا از این لطفا کردن؟ یعنی چند تا مثل شماها اونجا اتاق دارن؟ رکسانا- ما سه نفریم. مانی- پس عمه م پانسیون وا کردن! رکسانا- ایشون پولی از ما نمیگیران! مانی- اون وقت میگان من به کی رفتم!خوب به عمه م رفتم دیگه!من هم هیچ وقت از دختر خانوما پول نمیگیرم! یه نگاه به رکسانا کردم و گفتم: -حالا ما یعنی باید چیکار کنیم؟ رکسانا- ببخشید اما من فقط پیغام ایشون رو به شما دادم.دیگه خودتون میدونین! بر گشتم به مانی نگاه کردم که گفت: -رکسانا خانوم به عمه مون پیغام بدین که از این هندونهها زیر بغل ما جا نمیگیرد ولی حتما بهش سر میزنیم! رکسانا- چرا الان نمیایین؟من دارم میرم اونجا!خوب شما م با من بیاین!اون پیرزن رو خوشحال میکنین!خیلی افسردس!زن واقعا خوب و مهربونیه!خواهش میکنم بیایید! تو چشماش نگاه کردم.هم چین صادقانه حرف میزد که به دلم میشست! -مانی یه زنگ بزن بابا انا! یه بهونهای براشون بیار! مانی- خونه عمه مون کجاست؟ رکسانا- گیشا. از جام بلند شدم و گفتم: -بریم رکسانا خانوم. رکسانا- میایین؟ -عمه پیغام رسانه خوبی رو انتخاب کرده!آره همین الان با هم دیگه میریم هر چند که هنوز فکر میکنم یا اشتباه شده یه اینکه مسالهٔ دیگهای تو کاره!در هر صورت ما عمه نداریم اما چون موضوع برای خودمون هم جالب شده باهاتون میاییم. سه تایی بلند شدیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. مانی یه تلفن به خونه زد و برنامه رو جور کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف گیشا. تقریبا نیم ساعت بعد تو گیشا بودیم و رکسانا یه کوچه رو بهمون نشون داد که رفتیم توش و جلو یه خونه دو طبقه واستادیم. خونه نسبتا قدیمی بود. سه تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف حونه و رکسانا زنگ زد و در وا شد و رفتیم تو.خونه شمالی بود. از حیاطش که کوچیک اما با صفا بود رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که در راهرو وا شد و دو تا دختر دیگه اومدن بیرون و سلام کردن. تا مانی چشمش بهشون افتاد با یه حالت غمگین گفت: - سلام عمه های خوبم! الهی پیش مرگتون بشم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ماها رو بهم رسوند! دلم براتون یه ذره شده بود! تو رو خدا بذارین بعد از این همه سال دوری بغلتون کنم! شماها بوی بابامو می دین! « اینو و گفت و رفت طرف شون که دو تایی زدن زیر خنده و رکسانا گفت: » - مانی خان اینا دوستای من هستن! عمه خانوم ایشون هستن! « از همونجا پشت شیشه ی یکی از اتاقا رو نشون داد. من و مان دو تایی برگشتیم طرف اون ور! یه خانم پیر پشت شیشه ی قدی یه اتاق واستاده بود و به یه عصا تکیه داده بود و داشت به ما نگاه می کرد! هر دو ساکت شدیم و به اون خانم نگاه کردیم! موضوع انگار جدی جدی بود! صورت اون خانم شباهت زیادی به عموم، پدر مانی داشت! هر دومون جا خورده بودیم! شاید حدود سی ثانیه تو همون حالت بودیم که یه مرتبه مانی برگشت طره همون دو تا دختر و گفت: - شما اشتباه نمی کنین؟! من فکر کنم شما دو تا عمه مائین! به سن و سال اون خانم نمی خوره که عمه ما باشه! حالا دیگه خودتونو لوس نکنین و بیاین جلو و برادر زاده تونو بغل کنین! « دخترا دوباره زدن زیر خنده و رکسانا اومد جلو و گفت: » - معرفی می کنم، مریم و سارا، دوستای من! « مانی با دلخوری با دو تایی شون دست داد و گفت:» ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 - ولی من هنوز احساس می کنم که یه اشتباهی رخ داده! می گم آ رکسانا خانم! من وقتی بچه بودم از مامانم یه مرتبه شنیدم که یه خاله ای داشتم که وقتی بیست و یکی دو سالش بوده گم شده! ممکنه مثلا یکی از این دو تا دختر خانم خاله ی گم شده ی من باشن؟ « رکسانا که می خندید گفت:» - فکر نکنم مانی خان! احتمالا خاله گم شده شما الان باید حدودا پنجاه سالشون باشه! مانی - نه اصلا اینطور نیس! خاله من بیست و یه سالش بوده که گم شده! الانم برای من همون بیست و یه سال درسته! « همونجور که به حرفهای مانی گوش می دادم، چشمم به اون خانم پیر بود. اونم داشت منو نگاه می کرد! صورتش خیلی برام آشنا بود! اما نمی دونستم کجا دیدمش! تو همین موقع رکسانا ا.مد جلو من و گفت:» - هامون خان نمی فرمائین تو؟ یه نگاه بهش کردم و رفتم طرف راهرو، دو تا دخترا رفتن کنار و من رفتم تو ساختمون و از راهرو گذشتم و رسیدم جلو یه در که یه مرتبه همون خانم پیر در رو وا کرد و یه لبخند زد و گفت:» - تو هامونی؟ « سرم رو تکون دادم که گفت:» - شکل پدرتی! « فقط نگاهش کردم که مانی رسید پشت سرم و تا اون خانم رو دید یواش در گوشم گفت:» - عمه مونبازیکن بیس باله! چه چوبی دستشه! « اون خانم شنید و خندیدو گفت:» - تو هم مانی هستی! درست مثل پدرت! مانی - سلام عمه جون! یه دونه از این دختر عمه هارو بده که کار داریم و باید بریم! بعدا سر فرصت می آئیم واسه دیدار و ماچ و بوسه ! « با آرنج زدم تو پهلوش! اون خانم شروع کرد به خندیدن و از جلو در رفت کنار و گفت: - بیائین تو، هر چند خیلی دیره اما بازم خوبه! مانی - عمه خانم اگه دیره می خواین ما الان بریم فردا بیائیم؟ اصلا شما خسته این، تشریف ببرین تو اتاقتون استراحت کنین، منم با این دختر خانما، ته و توی قضیه رو در می آرم و نتیجه رو فردا به اطلاع شما می رسونم! چطوره؟ عمه خانم - بیا برو تو پدر سوخته ی بی حیا! مانی - اِ.... ! عمه خانم نرسیده شوخی؟ « آروم رفتم تو و مانی م دنبالم اومد و رکسانا و مریم و سارا م اومدن و رکسانا رفت جلو و در مهمونخونه رو وا کرد و همه رفتیم تو و نشستیم و خودش رفت بیرون و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی برگشت. تو این یه دقیقه، من یه لحظه به مریم و سارا و یه لحظه به اون خانم نگاه می کردم. رکسانا با سینی چایی اومد جلومون و تعارف کرد و به مریم یه اشاره کرد که اونم بلند شد و رفت بیرون و کمی بعد با سبد میوه و زیر دستی برگشت و سبد میوه رو گرفت جلو من و گفت:» - بفرمائین هامون خان. - ممنون میل ندارم. مریم - اگه سخت تونه خودم براتون پوست بکنم!؟ « یه نگاه بهش کردم که خنده از رو لبش رفت و کمی خودشو جمع و جور کرد که مانی آروم بهش گفت:» - هاپو عصبانی! « یه مرتبه اون خانم و دخترا زدن زیر خنده! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که آروم گفت:» - چته عین برج زهر مار! خدا یه عمه بهمون داده با سه تا تقریبا دختر عمه! دیگه چی می خوای؟! « پاکت سیگار رو درآوردم و به اون خانم گفتم:» - اجازه هست اینجا سیگار بکشم؟ عمه خانم - سیگار چیز خوبی نیس آ! - پس می رم بیرون می کشم. « تا اومدم بلند بشم که گفت:» - نگفتم اینجا سیگار نکش! گفتم چیز خوبی نیس! حالا یه دونه م به من بده! چه بهشم زود بر می خوره! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 72 -بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بلند شد و به دستشویی رفت
‍ ‍📚 رمان قسمت 73 ‍ صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند. -کی بهت گفت بیای اینجا قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد -فهمیدی؟! مگه نه!! جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند. -برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!! دسته موها را روی چادر انداخت -تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد -برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود. در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد -برو...برو بیرون...نمی خوام گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد -فاخته نکن زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید -نمی خوام ببینمت.....گمشو....گمشو اشکش در آمد -فاخته -فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو گمشو مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود -قربونت برم گریه نکن نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هو لش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد -چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی اشکش دوباره ریخت -فاخته ...جان نیما آروم باش داد زد -هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم. محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید -اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی یا بغض و اشک نالید -برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد -یهو جامو کثیف کنم چی.... -فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم کمی سرش را کج کرد -هی زشت و لاغر و اسکلت میشم بغض داشت خفه اش میکرد -من همه جو ره می خوامت. ..برام مهم نیست -همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمی تونم برات بکنم گلویش باز هم متورم و پردرد شد -فقط می خوام پیشم باشی بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد -باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی -من همه جوره نوکرتم -من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت74 ‍ -تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه مریضی ازت بگذرم...تو اصلا مثل گوشت و خون بدنم شدی...نیستی انگار یه تیکه از وجود مه کنده شده....نفس می کشم با تو...دردو بلات به جونم.... باز هم صدایش لرزید.در آغوشش مچاله شد -نیما -جان نیما -من دلم برات تنگ میشه...از الان به همه زنا حسودی میشه....هر کی که بیاد و تو قلب تو بشینه موهای پریشانی را نوازش کرد -هیچ کس قرار نیست وارد قلب من بشه.خودش صاحب داره.... بیشتر مچاله شد و هق زد. -نیما...من می ترسم..من خیلی می ترسم..از عمل..اصلا از اتاق عمل محکمتر در آغوشش گرفت -هیشش!!از هیچی نترس من کنار تم عشقم..... دیگر چیزی نگفت و فقط آرام اشک ریخت.آنقدر در همان حال ماند تا خوابش برد.صدای نفسهای ارامش را که شنید آهسته بلندش کرد و روی تخت گذاشت.در خواب هم اشک میریخت.پتو را رویش کشید .چادر پر از موهای فاخته را تا کرد و با خود به حیاط برد.خواست از پله ها پایین برود فرهود را دید که از در حیاط داخل می آمد. چشم از فرهود گرفت و به چادر در دستش نگاه کرد.فاخته خود نیمی از زندگی اش را بریده بود.دوباره سر بلند کرد و فرهود را نگاه کرد.اشکی از چشمانش ریخت.دست فرهود روی شا نه هایش نشست -بیا بریم یه چایی گرم بخور شاید صدات باز بشه -صدا می خوام چی کار -نزار اینجوری ببینتت.بیا بریم بدون هیچ مخالفتی مثل کودکی که دنبال آرامش است دنبالش راه افتاد. بایک کش مو، موهای نامرتبش را پشت سرش بست و به سمت نیما برگشت.داشت زیپ ساک دستی کوچکش را می کشید.سرش را بلند کرد و به فاخته لبخند زد.صورتش دروغگوی خوبی نبود.وقتی غم داشت لبخند اصلا به او نمی آمد.موهایش بلندتر شده بود.هر کدام انگار از ان یکی قهر بود.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر موهایش را دوست دارد.در ذهنش دختری مجسم کرد با مو هایی با فر درشت مثل پدرش.وای که چقدر زیبا میشد.اما دوباره غمگین شد.دستی روی گونه اش نشست .نیمای غمگینش بود -چیه خانوم...به چی فکر می کنی.. چرا مانتوت رو نمی پوشی -خیلی زشت شدم مگه نه؟ لبخند زد -فقط موهات حیف شد...وگرنه خوشگل خوشگله دیگه دلواپس بود.دست خودش نبود از فرداهای لعنتی می ترسید.روی تخت نشست و دستانش را در هم پیچاند -هنوزم دیر نشده نیما.. می تونی تنها بری او هم نشست و تن فاخته را سمت خودش برگرداند -کلی با هم حرف زدیم...من ولت نمی کنم دوباره همان قطره های اشک لعنتی -پس میشه بریم خونه خودمون....تنها بریم...من آمادگی دیدن آقا جون و مامان جون رو ندارم دستان سردش را در دستانش گرفت.بوسه کوچکی سر انگشتانش کاشت -عزیزم ..فاخته. ..من واقعا دلم نمی خواد بریم تو اون خونه.در ثانی من خونه رو تحویل دادم قشنگم. فقط میریم وسائل و لباسهامون رو بر می داریم.بقیه اسباب رو می دم به سمساری...پولش هم که میره تو جیب طلبکار....من الان دوست ندارم تنها باشیم....وجود مادرم خودش برات امنیت و قوت قلب میشه. ....منکه خودم اینجوریم ...وقتی می بینمش آروم میشم....الان اونجا برای ما بهتره...در ضمن ما از همون اولم قرار شد بریم همونجا دیگه چشمان نگرانش را به مردمکهای مشکی عشقش دوخت.چقدر چشمانش قرمز بود.صدایش هم از ته چاه در می آمد -نیما تا آمد جواب دهد سریع تر جواب داد -فقط نگو جان نیما -جان نیما لبهایش از بغض کج شد -من کی باید عمل بشم.اصلا چطوری هست دستانش صورت عروسکش را قاب گرفت -فقط باید آرامشتو حفظ کنی.من با دکترت صحبت کردم.دکتر خوب و به نامی هم هست.قبلش دوباره ازمایش می دیم تا جدیدترین وضعیتت مشخص بشه...بعد از اونم هر موقع که دکترت بگه -بهار بیجونی بود امسال. دوستش ندارم.. شالی روی سرش انداخته شد بوسه ای روی پیشانی اش زد -برای من تو باشی همه جی قشنگه.بریم عزیزم کاش می توانست مثل نیما آرام باشد اما نمی شد.مثل ندیده ها دائم چشمانش روی صورت نیما بود.محکم خود را در آغوش گرم و امن نیما انداخت.دستانش را دور گردنش حلقه کرد -چه خوب که هستی... خیلی دوست دارم نیما در میان حصار دستانش گیر کرد -منم دوست دارم عزیزم. ادامه دارد... @Dastanvpand
‍ شبتون شکـ🌙ـلاتے ‍📚 رمان قسمت 75 ‍ از آغوشش جدا شد و بلند شد. تصمیم گرفت با بیماری اش مثل یک همسایه کنار بیاید. سخت بود اما ناممکن نه! نیما ساک را برداشت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا اول فاخته بیرون برود.همینکه بیرون رفتند در اتاق بغلی هم باز شد و فاخته با دیدن چهره کبود فرهود دهانش باز ماند.دستش را روی دهانش گذاشت -وای آقا فرهود ...خدا بد نده ....چه اتفاقی افتاده فرهود سلامی کرد و به نیما نگاه کرد -دست محبت یه دوسته...زیادی نوازشی کرده بعد آرام به بازوی نیما زد. فاخته هم به سمت نیما برگشت .باز فرهود صحبت کرد -برم به مامان گوهر خبر بدم دارین میرین همینکه داخل اتاق شد فاخته با اخم نیما را صدا زد -نیما....صورت فرهود کار توئه با لبخند نگاهش کرد -یه سو تفاهم بود ....هه...رفع شد تا خواست حرف دیگری بزند فرهود در اتاق را باز کرد -بفرمایین دست در دست هم داخل رفتند.بابت مهمانداری این چند روز از مادر بزرگ فرهود کلی تشکر کردند.دیگر کاری آنجا نداشتند...باید به خانه به دیدن چشمهای منتظر می رفتند.از طرز برخوردشان می ترسید. . الان در هر صورت وضع فرق می کرد...می ترسید مادر جان و حاج آقا دیگر او را مثل قبل نخواهند.برای پسرشان دائم دلسوزی کنند در راه حرفهای معمول زدند و دیگر از اتفاق ناخوشایند بحثی نبود.تصمیم گرفتند امشب را به خانه مادر بروند و فردا بعد از دکتر سراغ وسایلها یشان باشند.هر چه به خانه نزدیکتر میشدند دلشوره اش بیشتر می شد.به نیمای غرق در فکر نگاه کرد که داشت لبهایش را می جوید.به داخل کوچه پیچیدند و ماشین را داخل حیاط بردند.آرام پیاده شد و دور تا دور حیاط چشم گرداند.دستی شانه هایش را در بر گرفت. -این حیاط چند روز دیگه دیدنی میشه. لبخند تلخی به دل خوش نیما زد.حال دل او که بهاری نبود.دستانش که گرم شد فهمید باز هم دست نیما دستش را گرفته است.سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد.در به رویشان باز شد.صورت نورانی حاج خانوم با آن لبخند شیرین روی لبهایش غم را به دلش دواند.دستانش که برای آغوش گرفتنش باز شده بود غصه دلش را بیشتر کرد.مثل کودکی خود را در آغوشش افکند و گریست. چند دقیقه ای در همان حال بی هیچ حرفی ماندند و بار دل را سبک کردند.حاج خانم او را از آغوشش کند و چشمان اشکبارش را بوسید -خوش اومدین....امروز بهترین روزه مگه نه علی حاج آقا هم که اشک را در پشت عینکش قائم کرده بود سری تکان داد -نور و چراغ خونمون کامل شد حالا که شما دو تا هم اومدین نیما کفشهایش را درآورد -فقط واسه خاطر توست ها...من صد سالم می یومدم و می رفتم از این حرفها نمی زدن به من مادرش روی بازویش زد -خوبه !خوبه! خودتو لوس نکن....پس کو وسیله هاتون -فردا مامان.امروز خسته بودم. رفتند و روی مبل نشستند.حق با نیما بود.بودنش در آن جمع و گوش دادن به نوای نماز حاج آقا روحیه اش را بهتر می کرد.نازنین و بچه ها مهمانی بودند.دوباره دستی روی دستش نشست -خوبی...چرا ساکتی برگشت و نگاهش کرد -خوبه ....منظورم آرامش این خونه ست...حق با تو بود پدر و مادرت فوق العاده ان نیما سرش را نزدیک گوش فاخته برد -اما من بابا مو یه وقتی خیلی اذیت کردم.من پسر خوبی نبودم -خب تو یه دوره طبیعیه!پدرت دلش بزرگه...پسرشی با شنیدن صدایی هر دو برگشتند -شماها تمام زندگی من هستین بابا جان.... نیما سرش را پایین انداخت.بزرگ بود و خیلی راحت از حرفهایی که زمانی به او زده بود گذشته بود.صدای مادرش بلند شد که فاخته را صدا میکرد.فاخته هم سریع بلند شد و رفت.پدر جانمازش را جمع کرد و کنار نیما نشست. چهره پدر خسته اش را از نظر گذراند. نوید خیلی به او شباهت داشت.اما نیما موها و چشم و ابرویش به مادرش رفته بود. همینطور نازنین که شباهت زیادی به مادرش داشت. در فکر و خیالات خودش بود که پدرش او را به خود آورد -شماره شاکی خونه رو بده خودم پیگیر کار باشم با این حرف آنچنان جا خورد که قدرت کلامش از بین رفت -شم..شما می دونین مگه از زیر عینک نگاهی به پسرش انداخت.دستان پیرش را روی دستان جوان پسرش گذاشت. ادامه دارد... @Dastanvpand
...❗️ لبنان به عروس خاورمیانه معروفه ، انواع و اقسام فساد هم توش هست ، امام موسی صدر که خیلی تو مردم محبوب بود یه روز کاملا ناگهانی وارد یک شد ، همه مشغول میگساری بودند ، یدفه همه تا او را دیدند دست و پای خودشون و گم کردند اما در میان تعجب ، سید رفت پشت میز میکده نشست و به خدمتکار گفت برای من هم خوب بیاورید ، سکوتی به آنجا حاکم شد اما او شوخی نمیکرد و جدی گفت پس چرا وایسادی ؟ خدمتکار رفت با حالت شرمندگی یه پیاله آورد گذاشت جلوی سید ، همه با تعجب بهش نگاه میکردن که چی میشه که ظرف و برداشت و در میان بهت و تعجب همه .. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 🛑♠ ♠🛑
شب با تمام تیره گی اش یکرنگ است چه ساده آرامش می بخشد چه خوب می شد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ و آرام بخش شبتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓