eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌺🌸🌺🌹 پند اموز ✅ 🌴در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟🌴 🌴شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست🌴 🌴زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش🌴 🌴زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد🌴 🌴عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم 🌴 🌴عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،✅ 🌴عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،🌴 🌴عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا✅ 🌴عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا🌴 🌴عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله🌴 🌴عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ، 🌴 🌴عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد . 🌴 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ قرآن درمانی❤️ 🌸 درمان تاری ديد چشم : خواندن سوره انفطار 🌸 رفع آبريزش چشم: خواندن سوره عبس 🌸 درمان آب مرواريد: خواندن سوره بينه 🌸 درمان بيماری كبد: خواندن سوره قصص 🌸 رفع بی خوابی: خواندن سوره انبياء 🌸 به خواب نرفتن: خواندن سوره نبأ 🌸بندآمدن ادرار: خواندن سوره شرح 🌸عدم سقط جنين: خواندن سوره قلم 🌸 رفع درد گوش: خواندن سوره اعلی 🌸 رفع وسواس: خواندن سوره ياسين 🌸درمان يبوست: خواندن سوره دخان 🌸 درمان بواسير: خواندن سوره اعلی 🌸رفع درد مفاصل: خواندن سوره سجده 🌸 قطع شدن تب: خواندن سوره سجده 🌸 باردار شدن: خواندن سوره عمران 🌸رفع اضطراب و نگرانی : خواندن سوره انسان 🌸 بيداری به موقع از خواب : خواندن سوره كهف 🌸 زود سخن گفتن كودك: خواندن سوره اسراء 🌸 قطع خونريزی بدن: خواندن سوره لقمان 🌸بركت مغازه: خواندن سوره غافر 🌸 دوری حوادث بد از خانه: خواندن سوره مريم 🌸 ايمن شدن از قدرت زورمندان: خواندن سوره جاثيه 🌸 ايمن شدن از حوادث ناگوار: خواندن سوره مجادله 🌸 كفاره گناه: خواندن سوره كهف 🌸عاقبت به خير شدن: خواندن سوره مؤمنون 🌸 افزايش بركت خانه: خواندن سوره های مريم / واقعه 🌸توبه نصوح: خواندن سوره های تحريم / طلاق 🌸 كاهش گريه نوزاد: خواندن سوره های غاشيه / ابراهيم 🌸 ادای قرض: خواندن سوره های عاديات / تحريم 🌸 رفع درد دندان: خواندن سوره های قلم / غاشيه 🌸 رفع دل درد: خواندن سوره های توحيد / قصص 🌸 گرفتن از شير مادر: خواندن سوره های ابراهيم / بروج 🌸 رفع لرزه بدن: خواندن سوره های زلزله / قدر / شمس 🌸 درمان درد قلب: خواندن سوره های انسان / قريش / فصلت 🌸 رفع سردرد: خواندن سوره های سجده / فاطر / دخان 🌸 بيماری طحال: خواندن سوره های غافر / ممتحنه / قصص 🌸 آزادی زندانی: خواندن سوره های معراج / طور / حديد 🌸 ايمن از جن: خواندن سوره های ناس / محمد / جن 🌸 شاهد ظهور امام عصر (عج): خواندن سوره های اسراء / حديد / تغابن 🌸 زايمان راحت: خواندن سوره های عمران / ذاريات / انشقاق 🌸 افزايش شير مادر: خواندن سوره های حجر / ياسين / حجرات / ق 🌸 افزايش حافظه: خواندن سوره های ياسين / فتح / قلم / حشر 🌸 ايمن از چشم زخم: خواندن سوره های فلق / يوسف / ياسين / جن 🌸 خير و بركت دو عالم: خواندن سوره های فتح / حجرات / طور / نصر 🌸 رفع درد چشم: خواندن سوره های فصلت / الرحمن / منافقون / همزه 🌸 ايمن از دزد: خواندن سوره های شعراء / توبه / مريم / فتح 🌸 بيمه جان و ثروت و خانواده: خواندن سوره های نور / فتح / قدر / توحيد 🌸 كاهش بيماری كودك: خواندن سوره های احقاف / بلــد / فلق / ناس 🌸 ايمن از خطر در سفر: خواندن سوره های صف / علق / شوری / طور 🌸 رفع تشنج و صرع: خواندن سوره های ليل / تحريم / ق / غافر / زخرف 🌸 مورد احترام نزد مردم: خواندن سوره های زمر / احقاف / قمر / واقعه / شمس 🌸 نورانی شدن چهره: خواندن سوره های فجر / قيامت / كهف / شوری / ياسين 🌸 رفع تنگدستی: خواندن سوره های كهف / ياسين / واقعه / محمد / همزه 🌸 مرگ آسان: خواندن سوره های همزه / يوسف / صافات / ق / ذاريات 🌸 رفع فشار و عذاب قبر: خواندن سوره های نساء / احزاب / ياسين / قلم / تكاثر 🌸 محفوظ از بلا: خواندن سوره های انعام / فلق / حديد / حشر / توحيد 🌸رفع ترس: خواندن سوره های زلزله / حجرات / مريم / فتح / عاديات 🌸 برآورده شدن حاجات: خواندن سوره های حمد / نوح / كافرون / توحيد / انعام 🌸 درمان بيماری: خواندن سوره های فلق / منافقون / لقمان / حمد / محمد 🌸ثروت و روزی وافر: خواندن سوره های همزه / شمس / صافات / حمد / حجر 🌸بخشش گناهان: خواندن سوره های توحيد / فجر / حمد / غافر / كافرون🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ‌ ‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» ‌ ‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت دوم و رفتیم پیشش بهش سلام کردیم و اونم یه سلام کرد وقتی صداشو شنیدم تو دلم خالی شد😕 من دیگه حرف نزدم و همه رو گذاشته بودم عهده ارشیا و ارشیا گفت میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفت خواهش می کنم و... بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش النازه و دختر یکی از استادای همین دانشگاهه🎓 بعد ارشیا گفت راستش قصد من از این ملاقات این بود که این دوست ما حدود ۲ ماه میشه که عاشق شما شده و شب و روزش شده گریه حالا من از شما میخوام اگه اشکال نداره با هم بیشتر آشنا بشین بعد الناز گفت💁♀ مگه خودشون زبون ندارن که شما جای ایشون حرف میزنین و بلند شد و رفت که ارشیا گفت یه خداحافظی چیزی از انسان کم نمی کنه یهو برگشت خواست حرفی بزنه که نگفتو به راهش ادامه داد بعد ارشیا به من رو کردو گفت باید خودت دست به کار بشی و اینقد سمج بشی که درخواستت رو قبول کنه اگه واقعا دوسش داری نباید از هیچی بترسی رو منم همه جوره حساب کن این حرف ارشیا یه امید خاصی بهم داد از اون روز به بعد به مدت یه هفته با ارشیا تمرین 💁♂میکردم که چه جوری بهش بگم بعد رفتم سر کوچه شون حدود ۲ ساعت ایستادم تا اینکه از خونه اومد بیرون رفتم جلوشو گرفتم حرف دلمو بهش گفتم حالا بماند لرزش صدام و... و شمارمو بهش دادمو گفتم اگه درخواست منو قبول کردین بهم زنگ بزنید و از پیشش رفتم وقتی اومدم خونه مرتب دعا میکردم الناز درخواستمو قبول ♂کنه حدود ۲هفته گذشت از تماس خبری نبود کم کم داشتم نا امید میشدم تا اینکه یه شب حدود ساعت ۱ شب بود که گوشیم زنگ زد فک نمیکردم الناز باشه وقتی جواب دادم دیدم النازه خیلی خوشحال شدم گفتم ممنون که درخواستمو قبول کردی اما الناز چیز دیگه ای گفت اون گفت پرهام منم تو رو دوس دارم اما بهتره قید همدیگر رو بزنیم منم گفتم آخه چرا گفت یکی دیگه هم هست که منو دوست داره 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
ختم صلوات به نیت: ✅تعجیل در فرج منتقم آل الله ✅زیارت کربلای ارباب ✅شفای مریضان اسلام وبرآورده شدن حاجات 👈 سهم شما ۱۴صلوات✨ لطفا برای دیگران هم ارسال کنید🌸 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
هدایت شده از nininano
⛔️حرااااااج واقعی 😳 حراجی فقط ۱۵ تومن 😱😱😱 قیمت همه کانال ها و مغازه ها رو شکونده😒 مامان جون با سلیقه 💃💃💃 کلی لباس های خوشگل و شیک این‌جاست👇👇👇👇 #دخترانه #پسرانه http://eitaa.com/joinchat/1586626563C35749e6af4
🌸ﺩﻋــــــﺎﯼ ﺻﺒﺤـﮕــــــﺎﻫﯽ🌸 *ﺧﺪﺍﯾـــــﺎ* 🌹☘❤☘🌹 ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ، ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ *پرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ* ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ . *ﺧﺪﺍﯾﺎ* ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺮ آنچه ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﮐﻦ 🌹 🌹☘💞 *سلام صبح زیباتون بخیرو شادی*🌹☔❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام پدر: آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم، سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که: خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎‌ هيچكس از آينده خبر ندارد مردي كه امروز با عجله از تو ساعت پرسيد شايد يك ماه بعد به نام كوچكش او را صدا بزني شايد دختري كه امروز با او قدم ميزني و بستني ميخوري چند سال بعد خسته و كالسكه به دست از رو به‌رو به سمتت بيايد و تو سرت توي كيفت باشد و با تنه از كنارش رد شوي شايد او برگردد تو هم برگردي يك ثانيه به هم خيره شويد و يك سال خاطره زنده شود اصلا شايد هم او از خستگي برنگردد و به پسرش توي كالسكه خيره شود و اطمينان پيدا كند كه بيدار نشده باشد تو هم همچنان دنبال كاغذ حساب هایت توي كيف ات باشي امروز شايد علاقه ي عجيب و شديدي به موهاي بلوند داشته باشي و چند سال بعد موهاي مشكي ات را با دست از جلوي صورتت كنار بزني و ظرفي كه اب كشيدي را توي ابچكان بگذاري هيچكس از آينده خبر ندارد شايد امروز از اين كه ديگر نيست از اين كه رفته است توي تاريكي هق هق كني و دو سال بعد روي نيمكت‌هاي پارك ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه كني نزديك كه شد با خنده بگويي باز كه دير كردي شايد هم همچنان توي اطاقت باشي و فكر كني حست چقدر شبيه دو سال پيش همين موقع است فهميدي مي خواهم چي بگويم ؟ نه نمي خواهم بگويم همه ی دردها فراموش مي شود نمي خواهم بگويم حتما زمان، كسي كه امروز دوست داري را از يادت مي برد نمي خواهم بگويم كسي كه امروز كنار توست دو سال بعد مي رود خواستم بگويم تغيير شايد نام ديگر زندگي باشد خواستم بگويم بس كن، دست بردار از اين كه فكر كني همه چيز را بايد تو درست كني دست بردار از اين که فكر كني هميشه تو مدير زندگي ات هستي انقدر براي فردا، براي يك سال بعد ، براي اينده با فلاني، برنامه نريز و نخواه همه چيز همان طوري پيش برود كه مي خواهي خواستم بگويم خيلي چيزها دست تو نيست و اصلا اين چيز بدي نيست اينطوري مي تواني با خيال راحت تري چاي ات را كنار پنجره بنوشي و مطمئن باشي زندگي هم انقدرها دست و پا چلفتي نيست تو را مي برد آنجايي كه بايد خواستم بگويم انقدر مطمئن نباش به حس و حال امروزت كه هميشگي خواهد ماند خواستم بگويم شايد تغيير نام ديگر زندگي است، پس بهترين اهنگ و بهترين لباست را براي همين ثانيه از زندگي ات اماده كن چون هيچكس از آينده خبر ندارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🌷داستان کوتاه مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد، این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: « ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در فاصله دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.» آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود چهار متر است، بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:  « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ » و همسرش گفت: « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ »! 👈 شاید مشکل از خود ماست 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت سوم اگه بفهمه تو به من پیشنهاد آشنایی دادی بیچارت😱 می کنه من تو رو دوس دارم پرهام نمیخوام آسیبی بهت برسه گفتم الناز ما همدیگر رو دوس داریم پس هیچ چیز جلو دارمون نیست گفت اشتباه می کنی بخدا اگه بفهمه تو رو میکشه با گریه داشت 😭این حرفا رو میزد که من گفتم الناز تو منو دوس داری که النازم گفت آره بخدا خیلی دوست دارم این حرفش خیلی به دلم نشست منم گفتم پس تا منو داری نباید از هیچی بترسی خلاصه اونشب راضیش کردم راضیش کردم که با هم بیشتر آشنا بشیم و اونشب یاد حرف ارشیا افتادم که گفت اگه واقعا عاشقی نباید برای رسیدن به معشوقت💑 از هیچی بترسی بعد منو الناز بهم قول دادیم که هیچوقت همدیگر رو تنها نذاریم و از هیچی نترسیم اسم اونی که الناز رو دوس داشت بابک بود حدود ۲ ماه از رابطه ی منو الناز میگذشت تو این ۲ ماه خیلی به هم وابسته شده بودیم اگه یه روز همدیگر رو نمی دیدیم گریه مون میگرفت یه روز با الناز داشتیم تو شهر قدم میزدیم خواستیم بریم اون سمت جاده که یه پراید جلومون رو گرفت که الناز گفت بدبخت شدیم بابکه الان بیچاره میشیم گفت نترس بذار بفهمم حرف حسابش چیه تو این موقع بود که ارشیا اومد تعجب کردم😳 گفتم ارشیا تو اینجا چیکار می کنی گفت فعلا با الناز فرار کنین برین من خودم جلوی اینا رو میگیرم گفتم ارشیا نامردیه من تنهات بذارم اما ارشیا گفت جون النازی ه دوسش داری برو نمیخوام آسیبی بهت برسه من نمیخواستم برم اما با اصرار ارشیا رفتم همش تو فکر ارشیا بودم که چی به سرش میاد النازم پیشم بود دلهره عجیی داشتم که یه دفه گوشیم زنگ زد شماره ارشیا بود فورا جواب دادم اما یه خانم حرف زد گفت ارشیا تو بیمارستانه دیگه نفهمیدم چی شد گوشیم از دستم افتاد 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
کوتاه ‌‌‌‌╭✹••••••••••••• "شاگرد" سال‌های آخر "دبیرستان" بود. از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند "جهانگرد" افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند. جلوتر که رفت، صدای غرولندشان "واضح‌تر" شد. "فرانسوی" بودند. نه خودشان "فارسی" بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند. "عباس،" زبان فرانسه را سال‌ها قبل از "پدر" یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. "دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند." عباس گفت: "چنین نقشه‌ای وجود ندارد." جهانگردها که می‌دیدند "کشور بزرگی" مثل ایران یک "نقشه راهنما" از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند. تا چند روز "طعم تلخ" طعنه‌های فرانسوی‌ها از "ذهنش" بیرون نرفت. عاقبت "تصمیم گرفت" یک نقشه از شهر تهیه کند. ‌‌‌‌╭✹•••••••••••••••••••💛 💙 ╯ "تمام دارایی‌اش" که ۲۷ ریال بیشتر نبود،‌ همه را "کاغذ و جوهر" خرید و دست به کار شد. همه این‌ها را "سرمایه" کارش کرد و "اولین نقشه توریستی شهر تهران" را به زبان فرانسه کشید. "سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دست‌ترین "نقاط ایران،" به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد. با "همت" بالای او "موسسه‌ای" که سنگ بنایش را در زیرزمین خانه‌اش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با "مراکز مهم جغرافیایی دنیا" رقابت می‌کرد. "اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد." برای "تامین هزینه‌های آن،" خانه‌ای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در "گرو بانک" گذاشته شد. مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند: "خانه‌ای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!" *او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود.* "راهش پر رهرو باد." ‌‌‌‌╭✹•••••••••••••••••••💛 💙 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و ســوم روسرے نیلے رنگے برداشتم،بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:حرص نخور پیر میشیا! فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن! پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ،عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بـے فڪر بود! اما سهیلے ساڪت بود،چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت! دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون. _هانیہ خوبے؟ میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم! همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم! چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم. _بریم؟ با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:بیا! عروسڪے ڪہ براے دختر امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ! همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم،مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:ڪیہ؟ _ماییم! در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم،مادرم چند تقہ بہ در زد،چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،سرم رو انداختم پایین،هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ! بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:سلام،ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین! وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:خوش اومدید! عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالا رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے! بـے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد،بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون،با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ،سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:خالہ هین هین ببین دخترمونو! نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:اسمش چیہ؟ عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:هستیِ عمہ! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے! با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و چــهــارم آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور! دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ! از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم. هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن! آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش! سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟ با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے! با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم،سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت،با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز! محڪم اما با تُن آروم گفت:درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید! متعجب نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم،درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم:عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم!خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم. چیزے نگفت،ادامہ دادم:همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید. با ڪنایہ اضافہ ڪردم:بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے! دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد،صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد! _خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟ با دلخورے گفتم:بفرمایید! _سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟! با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم! صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید! انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ! نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ! نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،با خودش چے فڪر مے ڪرد؟! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے وپــنــجـم (بــخــش اول) بهار با ناراحتے گفت:حالا جدے نمیاے؟ با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبـے شدم،با حرص گفتم:نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے... ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم. _بیا آب بخور حرص نخور! با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم:آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم! بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم:چرا اینطورے میڪنے؟ ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ! پوفے ڪردم:بے مزہ! یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:سلام استاد سهیلے! نفسم تو سینہ حبس شد! دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود! با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم! با خندہ نشست،چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت:واے هانیہ!قبض روح شدیا! حق بہ جانب گفتم:اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم! چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم! _نمیشہ ڪہ نیاے! بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم:خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار! بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ سریع بلند شد و گفت:هانیہ پاشو بریم! زل زدم بهش:چرا؟ دستم رو گرفت،بلند شدم،بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون،سهیلے و رسولے هم پشت سرش! همہ چیز رو حدس زدم،چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت:سریع برو بیرون! بنیامین پوزخندے زد و گفت:حسابم با تو جداست برادر! رسولے با تحڪم گفت:ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان! سهیلے همونطور ڪہ بازوے بنیامین رو گرفتہ بود گفت:ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟! بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت:خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام! بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم توے چشم هاش بدون ترس! چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد! سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت: شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست! رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت:استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ! معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت،رسولے رو بہ من گفت:خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد! با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس! چشم غرہ اے بهش رفتم. _برو بهار ڪلاست دیر نشہ! سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم! با تعجب نگاهش ڪردم،با خودش چند چند بود؟! خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت:منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید! منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے وپــنــجـم (بــخــش دوم) آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازے گرفتہ بود. ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم:مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟ چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم،مادرم جواب نداد! در رو بستم و بلند گفتم:مامان! جوابے نگرفتم،وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت میذاشت،اما خبرے از یادداشت نبود! حس بدے بهم دست داد،دلشورہ! سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود! نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم،داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار وارد شد! ڪمے آروم شدم،نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم:داداش چیزے شدہ؟ چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم. _شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم!چرا مامان نیست؟نگو نمیدونے! برگشت سمتم،دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد:مریم تصادف ڪردہ! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! گفتم:چیزیش شدہ!اتفاقے براے هستے افتادہ؟ سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:نہ هستے همراهش نبودہ! با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد:هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ! چشم هام رو بستم،سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود! مریم،مرگ،هستے،امین،علاقہ! همش توے سرم مے چرخید! احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم:بگو شوخے میڪنے! سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و شــشـم (بــخــش اول) مادرم آروم گریہ مے ڪرد،من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہ ے هستے،آروم اشڪ مے ریختم! مادر مریم،هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد! عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ،سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم:هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ! صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد! نالہ ڪرد:دخترم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود،احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون! صورت مریم اومد جلوے چشمم،دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم! نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،با چشم هام گفتم:قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے! بغضم شدت گرفت،دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے،طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ! با لحن آروم گفتم:خالہ جون هستے یادگار مریمہ،ترسیدہ،نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟ نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید،دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم! خالہ فاطمہ با گریہ گفت:هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ... نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم! عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم:عاطے تو حالت خوب نیست،مراقبشم،منم عمہ ے دومش! باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم،تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم! متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم! صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد،وارد حیاط شدم و در رو بستم،حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد،دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ از چشم هام روے صورتم سر خورد! با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش،چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست! آروم گفتم:توام از شلوغے خوشت نمیاد؟ چشم هاش رو باز ڪرد،دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد،انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم:گشنتہ؟ نمیتونستم قربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم،خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد،امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم! دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد:دخترمو بدہ! صداش آروم بود،غمگین،عصبے،خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش،بے حال نشستہ بود روے تخت،نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت،همون غم! سرد گفتم:گشنشہ میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم! دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد:خب هستے رو بدہ! بدون حرف رفتم سمتش و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت:دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد! حرفش عصبیم ڪرد،نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید! نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صداے خش دار ادامہ داد:ببین نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد:از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ! الان عزادار اون زنم!همدمم،مادر بچہ م! زل زد بہ صورت هستے،چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم:دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟! رفتم بہ سمت در،همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟! نمیدونم چرا بـے اختیار اسمش رو بردم! چیزے نگفت،نگفت ڪدوم چرا؟!چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ! وارد خونہ شدم! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و شــشـم (بــخــش دوم) همونطور که با بهار از پله های دانشگاه پایین می رفتیم،نفسم رو بیرون دادم و گفتم:مرگ مریم هنوز باورم نشده،یه حس و حال گنگی دارم! بهار دستم رو گرفت و گفت:من که اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم،چه برسه به تو که دخترشم جلوی چشمته! رسیدیم نزدیک در دانشگاه،یکی از دخترهای کلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت:بیاید کمک! نفس نفس زنون به بیرون دانشگاه اشاره کرد و ادامه داد:استاد سهیلی! نگاهی به بهار انداختم و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن،همونطور که چادرم رو به دست گرفته بودم به دو طرف خیابون نگاه کردم،چندنفر سر خیابون حلقه زده بودن! با عجله دوییدیم به اون سمت،رو به جمعیت گفتم:برید کنار! دو تا از طلبه ها جمعیت رو کنار زدن،سهیلی نشسته بود روی زمین،از گوشه سرش خون می چکید،صورتش از درد جمع شده بود! سریع گفتم:به آمبولانس زنگ بزنید! کسی گفت:تو راهه! یکی از طلبه ها خواست کمک کنه بلند بشه که سریع گفت:نکن،فکرکنم پام شکسته! بهار با عصبانیت گفت:بابا یکی ماشین بیاره آمبولانس حالاحالاها نمیرسه! سهیلی لبش رو به دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دوره امداد گذرونده بودم بلند گفتم:کسی چیزی نداره پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم کردن،نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو به روی سهیلی! همونطور که نگاهش می کردم گفتم:کدوم پاتونه؟ چشم هاش رو نیمه باز کرد و آروم لب زد:چپ! سریع چادرم رو محکم بستم به پاش! با صدای خفیف گفت:مراقب خودت باش! از فعل مفرد استفاده کرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صدای آژیر آمبولانس اومد،چندنفری که درمورد ماجرا صحبت می کردن صداشون به گوشم می رسید:یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بنده خدا داشت می رفت طرف دانشگاه،بدون توجه مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم:بنیامین! حالا متوجه حرفش شدم! سریع سهیلی رو بردن بیمارستان،بهار بازوم رو گرفت:هانی منو که نفرین نکردی؟! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟! با خنده گفت:آخه هرکی که اذیتت کرده داره میره زیر خاک! محکم بغلم کرد:شوخی میکنما،ناراحت نشی! ازش جدا شدم،بدون توجه به حرفش گفتم:حتما کار بنیامینه فکرکنم تا ابد باید شرمنده و مدیون سهیلی باشم! بهار به شوخی گونه م رو کشید:فیلم زیاد می بینیا حالا بذار مشخص بشه،چادرتم که نصیب برادر سهیلی شد! زل زدم به مسیری که آمبولانس ازش گذشته بود. _بهار،امیرحسین چیزیش نشه! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹امیرالمومنین علی علیه السلام: 💢آن كس كه در عيب خود بنگرد از عيبجويي ديگران باز ماند 💢و كسي كه به روزي خدا خشنود باشد بر آنچه از دست رود، اندوهگين نباشد 💢و كسي كه شمشير ستم بركشد با آن كشته خواهد شد 💢و آن كس كه در كارها خود را به رنج انداخت خود را هلاك ساخت 💢و هركس خود را در گردابهاي بلا افكند غرق خواهد شد 💢و هر كس كه به جاهاي بدنام قدم گذاشت متهم گرديد. 💢و كسي كه سخن زياد مي گويد زياد هم اشتباه دارد 💢و هر كس كه بسيار اشتباه كرد، شرم و حياء او اندك است 💢و آنكه شرم او اندك، پرهيزكاري او نيز اندك خواهد بود، 💢و كسي كه پرهيزكاري او اندك است دلش مرده و آنكه دلش مرده باشد در آتش جهنم سقوط خواهد كرد. 💢و آن كس كه زشتيهاي مردم را بنگرد، و آن را زشت بشمارد سپس همان زشتيها را مرتكب شود، پس او احمق واقعي است. 💢قناعت مالي است كه پايان نيابد 💢و آن كس كه فراوان به ياد مرگ باشد در دنيا به اندك چيزي خشنود است 💢و هركس بداند كه گفتار او نيز از اعمال او به حساب آيد جز به ضرورت سخن نگويد. 📚 نهج البلاغه، حکمت 349 👇👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت چهارم فورا رفتم یه ماشین گرفتم با الناز رفتیم بیمارستان🏥 وقتی رسیدیم بیمارستان از پرستار حالشو پرسیدم گفت منتظر باشین الان دکترش میاد ۱۰ دقیقه که گذشت دکترش اومد وقتی ازش پرسیدم گفت چاقو هایی که خورده زیاد عمیق نیست فقط از ناحیه شکم یه چاقو🔪 خورده که اگه ۵سانت عمیق تر بود الان زنده نبود خدا بهش رحم کرده ولی در کل جای نگرانی نیست وقتی دکتر این حرفا رو زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریه با خودم گفتم ارشیا برای من چاقو خورده و تا مرز مرگ رفته چطور من نامرد تنهاش گذاشتم داشتم خودمو نفرین میکردم و الناز داشت آرومم میکرد و گفتم دیدی الناز چی شد چه بلایی سر داداشم اومد الناز گفت پرهام راستش من فکر نمیکردم ارشیا اینقد تو رو دوس داشته باشه و حاضر بشه برات جونشو بده بهش گفتم الناز قبل از اینکه حرف دلمو به تو بزنم ارشیا گفت😊 میتونی همه جوره رو من حساب کنی اما فک نمیکردم اشیا اینقد به حرفش عمل کنه داشتیم حرف میزدیم که پرستار 👩⚕اومد گفت بیمارتون به هوش اومده میتونین برین ملاقاتش با سرعت رفتم تو تاقش وقتی ارشیا رو دیدم که رو تخت بیمارستان و این همه چاقو خورده زدم زیر گریه ارشیا گفت چرا گریه می کنی گفتم ارشیا تو چرا خودتو به خاطر من تو خطر میندازی که ارشیا گفت این چه حرفیه منو تو داداشیم من نمیخوام آسیبی بهت برسه تو این لحظه بود که الناز اومد تو ارشیا وقتی النازو دید گفت شما دو تا چقد بهم میاین که اینبار ارشیا زد زیر گریه😭 گفتم چرا گریه می کنی گفت پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت پنجم پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی😔 بهم بگو اون لحظه تو چطور پیدات شد ارشیا گفت داستانش طولانیه میخوایین همین الان بهتون بگم که با اصرار منو الناز قبول کرد که ماجرا رو بگه ارشیا گفت روزی که تو گفتی پسری به اسم بابک شده رقیب من با خودم گفتم محاله این بابک 🙍♂تا الان از این رابطه بی خبر باشه و هر لحظه ممکنه که بهت آسیب برسونه رفتم پیش علی(یکی از بچه های بومی کلاسمون) وقتی مشخصات بابک رو بهش دادم اون گفت بابک رو میشناسه و دوست پسرخالشه و یه پسرشرخر با خودم گفتم پس با بد کسی در افتادیم به علی گفتم که منو با پسر خالش اشنا کنه که اگه یه موقع خواست به تو اسیب برسونه قبلش با خبر بشم خلاصه من با رضا💁♂ پسر خاله علی اشنا شدم کم کم رابطمون صمیمی شد که یه روز رضا اومد یه روز رضا اومداز اربطه تو الناز برام گفت و گفت بابک میخواد چیکار کنه اون روز گفت بابک منتظره که الناز با تو بره بیرون و تو رو جلوی الناز تا میخوری کتک بزنه😱 فورا بلند شدم اومدم خونه دیدم خونه ای وقتی ازت پرسیدم کجا میر گفتی میخوام با الناز برم بیرون فورا فهمیدم چه بلایی میخواد سرت بیاد وقتی رفتی بیرون تعقیبت میکردم و لحظه ای که ماشین بابک جلوت ترمز کرد فهمیدم میخواد دعوا بشه از اومدم پیشت و خواستم بری چون واقعا نمیخواسم اسیبی به تو اونم جلوی الناز بهت برسه گفتم اگه من بمیرم بهتر از اینه که رابطه تو با الناز بهم بخوره و وقتی شما دوتا فرار کردین بابک اومد گفت 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 🌹 دوباره قسمت من شد مسافرت باشم در این زیارت مخصوصه زائرت باشم دوباره رزق عزای"حسین"و دست شما بناست قبل محرم مجاورت باشم کنار پنجره فولاد ، حاجتم این است: نظر کنی که حبیب مظاهرت باشم اگر چه غرق گناهم ولی مدد کن تا... همیشه نوکر تحت اوامرت باشم ورق ورق ، دو سه تا بیت ناقص الوزن و... سیاه مشق نوشتم که شاعرت باشم 🌹شاعر : آقای پوریا باقریان🌹 🌹 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 ✨داستان واقعی درسی بزرگ از یک کودک به گزارش آکاایران سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد. 💉🌡 ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت. پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید : آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟ 💉🌡 برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد. در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد، سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید، 💉🌡 نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟ پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.🌹❤️ 👇👇 ♥http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️ دانستنیهـــــــاے مهــــــــدویت☁️ ☁️🌞☁️ 🍁➰داستان زیبای ازدواج امام حسن عسکری(ع) با شاهزاده روم ➰🍁 🔶🔸اصل داستان از این قرار است که شخصی به نام «محمد بن بحر الشیبانی» نقل می‌کند: در سال 286 وارد کربلا شدم و قبر امام حسین(ع) را زیارت کردم و بعد هم به زیارت امام موسی بن جعفر(ع) رفتم. در آنجا حال معنوی بسیارخوشی داشتم وگریه می‌کردم. وقتی اشک‌های خود را پاک کردم، دیدم یک پیرمرد بسیار مسن و قامت‌خمیده‌ای دارد با کسی صحبت می‌کند. از بیانات او فهمیدم که انسان صاحب‌دلی است. 🔷🔹 نزد او رفتم و گفتم: من به دنبال شخص وارسته‌ای بودم که بتوانم از او علوم و معارف عمیق را دریافت کنم. 🔷🔹 شما می‌توانید این معارف را به من بدهید؟ آن پیرمرد می‌گوید: من از کجا به تو اطمینان پیدا کنم؟ او می‌گوید: من با خودم روایاتی- از اهل‌بیت(ع)- دارم. بعد هم روایات را به او نشان می‌دهد و آن پیرمرد به او اطمینان پیدا می‌کند. 🔶🔸آن پیرمرد داستانی از زندگی خودش را نقل می‌کند که در ارتباط با امام حسن عسکری(ع) بوده است. 🔷🔹داستان از این قرار بود که او مدت‌ها خدمت امام هادی(ع) می‌رسیده است. وامام هادی(ع)به ایشان احکامی را آموزش می‌دادند؛ از جمله، احکام خرید و فروش غلام و کنیز. و لذا او در این موضوع، خیلی وارد شده بود. 🔷🔹او می‌گوید: یک‌بار پاسی از شب گذشته بود که امام هادی(ع) مرا صدا زد. رفتم دیدم که فرزندشان امام حسن عسکری(ع) نیز حضور دارند و حضرت حکیمه خاتون(س) هم در پشت پرده، حاضر هستند. 🔷🔹حضرت به من فرمود: می‌خواهم یک مأموریتِ بسیار مهم و خطیر به تو بدهم. آیا حاضری این مأموریت را انجام دهی؟ گفتم: بله آقای من. حضرت به من فرمود: به بغداد برو. در آنجا با کشتی، یک ‌گروه از کنیزان را می‌آورند. وقتی آنها را آوردند، ابتدا جلو نمی‌روی. یک کنیزی در بین آنها هست که حجاب کاملی دارد، از پشت پردۀ نازکی که روی صورتش انداخته است، نگاه می‌کند. او حاضر نمی‌شود کسی او را بخرد. تو جلو می‌روی و نامۀ مرا ✉️به آن کنیز می‌دهی و او را با این مبلغی که در کیسه به تو می‌دهم، می‌خری و می‌آوری.💰 🔶🔸پیرمرد می‌گوید: من طبق آدرس و مشخصاتی که حضرت دادند، به بغداد رفتم. دیدم یک کشتی آمد⛴ و در آن عده‌ای از کنیزان را آورده‌اند که نتیجۀ یکی از درگیری‌های مسلمانان با رومیان در سرحدات بود. ⚔ 👌همان‌طور که امام هادی(ع) فرموده بود دیگران آمدند و کنیزان را خریدند ولی این خانم با ابراز نارحتی، اجازه نمی‌دادکسی او رابخرد. آن خانم می‌گفت: باید یک کسی که قلبم به دین و ایمانش آرام می‌شود، بیاید و مرا بخرد تا من حاضر شوم با او همراه شوم.💓 👳پیرمرد می‌گوید: وقتی کار به اینجا رسید، من نامۀ ✉️امام هادی(ع) را به کسی که فروشندۀ برده‌ها بود، دادم و گفتم این نامه را به آن خانم(کنیز) بده. آن خانم وقتی نامه را دید، صدای گریه‌اش بلند شد و نامه را روی چشمان خود قرار داد و بعد گفت: من با این کسی که نامه را آورده است، همراهی خواهم کرد. من هم مبلغ را به فروشنده دادم و ایشان را آوردم.😊 💐حضرت نرگس خاتون در راه، داستان خودش را برای آن پیرمرد بازگو می‌کند و می‌فرماید: من ازنوادگان شمعون، وصیّ حضرت عیسی(ع) هستم. و از بستگان پادشاه روم هستم. 13 ساله بودم که پادشاه روم می‌خواست مرا به ازدواج برادرزادۀ خودش درآورد. صحن و سرای مجللی را ترتیب داده بودند و آزین بسته بودند که این مراسم ازدواج برگزار شود.🎉🎊 📘 وقتی می‌خواستند اذکار مربوط به عقد را از کتاب‌های مقدس خودشان بخوانند، ناگهان تمام صلیب‌ها و تزئینات فروریخت و لذا آنها گفتند که این ازدواج نحوست دارد و نباید صورت بگیرد.❌ 👑 بالاخره آن پادشاه نیز این وضعیت را به فال بد می‌گیرد و ازدواج به‌هم می‌خورد. من یک‌شب، حضرت عیسی(ع) و جدّ خودم حضرت شمعون را در خواب دیدم و شخصی را دیدم که نزد حضرت عیسی(ع) آمد و عیسی(ع) تمام‌قامت بلند شد و به ایشان احترام گذاشت و من متوجه شدم آن شخص بزرگوار، حضرت محمد(ص) است. پیامبر اکرم(ص) در آن جلسه به عیسی(ع) می‌فرماید: می‌خواهم از نوۀ شمعون وصیّ شما برای نوۀ وصیّ خودم خواستگاری کنم. و من در آن جلسه حضرت امام حسن عسکری(ع)را دیدم و در همان عالم رؤیا، شیفتۀ ایشان شدم.💞 📖ماجرای اسارت حضرت نرگس خاتون هم این‌طور بود که در جریان یک نبرد بین مسلمانان و رومیان، ایشان جزء همراهان پادشاه بودند و بعد از اینکه لشکر روم شکست می‌خورد، ایشان که با لباس مبدّل در جمع کنیزان قرار گرفته بود، به اسارت در می‌آید و به همراه سایر کنیزان با یک کشتی به سمت بغداد فرستاده می‌شود. آن پیرمرد هم که از طرف امام هادی(ع) مأمور شده بود حضرت نرگس خاتون را به منزل امام هادی(ع) می‌برد و حضرت حکیمه خاتون(خواهر امام هادی(ع)) اولین کسی بود که ایشان را در آغوش کشید. ☁️🌞☁️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat
کاش بدانیم ... محبت کردن ازغرورنمی کاهد!!!!! شخصیت می سازد...!!!! ♥♥ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از خدا پرسیدم:✨ اگر در سرنوشت ماهمه چیز را از قبل نوشته ای✨ آرزوکردن چه سوددارد؟؟ خداوند خندیدو فرمود:✨ شاید در سر نوشتت نوشته باشم، هر چی آرزو کرد #شبتون_خدایی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🍃🌸🌸 🔆 🔶 براي ٨٠ هزار حسنه و نيز بخشيده شدن ٨٠ هزار گناه 👇 🔸 « شروع روز با : بسم الله الرحمن الرحيم » 🔶 براي آسان شدن كارها و باعزت و قويترين مردم شدن 👇 🔸 « شروع روز با : توكل به خدا » 🔶 براي اينكه شيطان هر كاري كند نتواند به گناه بيندازد 👇 🔸 « شروع روز با : خواندن ١١ مرتبه سوره قل هو الله احد » 🔶 براي بخشيده شدن گناهان و از بين رفتن ٧٠ بلا در روز 👇 🔸 « شروع روز با : صدقه دادن » 🌸🌸🍃🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺مادرم مدرک پزشکی ندارد ولی دستهایش کاری میکنند که هزار قرص و دوا نمیکند... 🌼شماره نظام مهندسی ندارد ولی از منِ ویرانه با حرف هایش یک آدم نو می سازد... 🌺نقاش نیست ولی با یک کلام لبخندی روی لبهایم میکشد که هزار نقاش از پسش بر نمی آیند... 🌼ندیده ام توی استدیو ضبط صدا وقت بگذراند،ولی آهنگِ صدایش از هر موسیقی گوش نواز تر است... 🌺مادرم سر آشپز و رستوران دار نیست ولی عطرِ و طعم غذاهایش هوش از سر میپراند... 🌼بهشت را زیر پایش ندیدم ولی شک ندارم بهشت زیر پایش نیست... 🌺بهشت نعمتِ وجودش است... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅رازهای خوشبختی 🌺 اگر می خواهی خوشبخت باشی، دیگران را خوشبخت کن. 🌸 قدر کسانی را که دارید و می بینید، بدانید. 🌺 قبل از اینکه طلب بخشش کنید، ببخشید. 🌸 کینه کس را به دل نگیرید. 🌺 ذهنتان را پاک کنید، افکارتان را تنظیم کنید. 🌸 آنچه که اهمیت دارد، رویدادها نیست، بلکه برداشت شما درباره آن اتفاق است. 🌺 همیشه انتظار بهترین ها را داشته باشید، ولی برای بدترین هم آماده باشید. 🌸 باید پر از روحیه تعجب باشید، روحیه‌ای که به بچه‌ها تعلق دارد. 🌺 بدن خود را سالم و قوی نگه دارید. 🌸 لازم نیست که همیشه برنده باشید. «افرادی که هدفشان بردن است، تمام مدت می برند و می برند، و در پایان شادی شان در زندگی کمتر و کمتر می شود.» 🌺 دوستان واقعی مانند گنج هستند. 🌸 خودتان را همانطور که هستید، قبول کنید، بدون هیچ شرطی. 🌺 خودتان را باور کنید،باور کنید و موفق شوید. 🌸 همیشه خوبی های دیگران را ببینید. 🌺 نباید از چیزی بترسید، ترس فلج تان می کند. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662