(چقدر تفاوت..!!!) #زیبا
🔻سه بیمار جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند، دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده، به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد و در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد...
آنها داشتند در این باره صحبت میکردند که میخواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند...
🔸نفر اول میگفت: من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه میکنم، حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام، اما حالا که متوجه شدهام بیش از چند روز از عمرم باقی نمانده است میخواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذّت از دنیا کنم، میخواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم، چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام، کارهایی را انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی را بخورم که تا به حال نخوردهام...
🔸نفر دوم میگفت: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده و از اطرافیانم غافل شده بودم، #اولین کاری که میکنم این است که میروم سراغ پدر و مادرم، و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز باقی مانده را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم، در این چند روز میخواهم به تمام دوستان و فامیلهایم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم، در این چند روز باقی مانده میخواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعة کرده و نیمی دیگر از آن را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند...
🔸نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظهای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز نا امید نشدهام، و امیدم را از زندگی از دست ندادهام، من میخواهم سالهای سال، عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم، اولین کاری که من انجام خواهم داد این است که دکترم را عوض میکنم، میخواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم...
من میخواهم زنده بمانم و #زنده_هم_میمانم...👌👏
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
قسمت یازدهم 🌺سلام عشق آسمانی🌺 اولین جایی که رفتم،قبرستان بود.اما خبری ازمجیدنبود.نگاهی به انگشترت
قسمت دوازدهم
🌺سلام عشق آسمانی🌺
اون شب بعداز کلی بحث با مامان ومحسن ومهتاب به خاطر احمد،عموعلی وعموحسین هم ناراحت بودن ازاینکه به خانواده واعظی جواب رد داده بودم.
به خاطر فشار روحی زیاد، تصمیم گرفتم تا آخر ترم اصفهان بمونم وبه خونه برنگردم .
یک ماه بعد، مهتاب تماس گرفت .یاسی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
چرا ؟چی شده؟
احمد عقد کرد.البته خانواده احمد خیلی مخالف این وصلت بودن ولی ظاهرا احمدتصمیم خودش رو گرفته.
اون روز مهتاب ومامان ازپشت گوشی تلفن هم، سرزنشم می کردن.شایدهم حق داشتن. ازته دل نگران احمد بودم.احمدخیلی مغرور بود.با شناختی که تو این مدت ازاحمد داشتم ،میدونستم ازروی لج ولجبازی با من، زن گرفته.درست دوهفته بعداز عقد، ازدواج کرد.حمید ومحسن ومهتاب به جشن عروسی احمد رفتند.مهتاب گفت یاسی ؛باورت نمیشه.احمد حتی یک لبخند رو لباش نبود.ولی عروس رو باید میدیدی .چقدر خوشحال بود ومدام میرقصید.حیف احمد که این دختر رو گرفت.خواهرای احمد هیچ کدام نه ذوقی نه شوقی.خدا خودش به احمد رحم کنه با این انتخاب غلطش.باید میدیدی خانواده احمد خیلی مذهبی ومحجبه بودن ولی خانواده دختر درست نقطه مقابل اینها.
دوماه بعداز ازدواج ،دادگاهی داشتن واحمد قصد داشته خانمش رو طلاق بده که متوجه میشه بارداره.
ازشدت عصبانیت به حمید زنگ میزنه .میگه به یاسی بگو باعث وبانی تمام بدبختیهام تویی.
خیلی ناراحت شدم.گوش کن حمید،احمد ازروی غرور وبه خاطر لجبازی با من ازدواج کرد . من اونو خوب میشناسم .اگر واقعا خواهان من بود،صبر میکرد.لطف کن همینو بهش بگو که دیگه دنبال مقصر نگرده.
اون روز به حمید گفتم دیگه ازاین به بعدنمیخوام چیزی درمورد احمد بشنوم.آخه خیلی مخالف رفتنم به دانشگاه بود.درواقع به دانشگاه بدبین بود.میگفت دنیا رو به پات میریزم ولی دانشگاه نرو
.اون میخواست آرزویی که سالهای سال داشتم وهمه هدف زندگیم شده بود، رو کنار بزارم.ولی من نمیتونستم.هروقت نماز میخوندم، همیشه برا سلامتی احمد دعا میکردم . دوست نداشتم کوچکترین ناراحتی تو زندگیش داشته باشه
ترم آخردانشگاه بودم.درست چهارسال از آخرین باری که مجید رو دیده بودم، میگذشت.ولی حتی برای یک لحظه هم نتونستم فراموشش کنم.هرچندقسمم داده بود که اگه برنگشت، برم دنبال سرنوشتم.اما نتونستم .
آخرین روز یکی ازاساتید ،صدام کرد.خانم خجسته، حقیقتش یکی ازبچه های کلاس،آقای محمدی رو میگم، میشناسی که؟
بله استاد
.ایشون هم مثل خودتون دانشجویی نمونه هستن.ازمن خواستن نظرشمارو بپرسم.اگه اجازه بدید با خانواده مزاحم بشن
.
استاد،شمالطف دارید.ایشون هم خیلی برامن محترم هستن ولی من قصد ازدواج ندارم.
اون روز بدجوری دلم گرفته شد.بهترین خواستگارها رو یکی بعدازدیگری رد میکردم.اصلا برنامه ای برای آیندم نداشتم .هربار که خواستگار برام میومد ،ناخودآگاه چهره معصوم مجید جلو چشمام ظاهر میشدو جواب رد میدادم.
امتحانات پایان ترم هم تمام شد.دیگه باید ،برای همیشه به خونه برمیگشتم.اون روز درحینی که وسایلم رو جمع میکردم ،بدجوری تو فکر بودم.اگه برمیگشتم ،دیگه این بار هیچ بهانه ای برای رد کردن خواستگارا نداشتم.چون عموهام اتمام حجت کردن که به محض تمام شدن درس ودانشگاهت، باید ازدواج کنی.
حالا بیست ودوسال داشتم وتو طایفه بابام، تنها کسی بودم که تا این سن مجرد مونده بودم.هرچند برا من مهم نبود ولی برای خانواده پدرم بخصوص عموهام خیلی مهم بود.میدونستم دیگه توان مقابله با عموهام رو ندارم.
با صدای هنگامه به خودم اومدم.هنگامه تواین چهارسال صمیمی ترین دوستم بود. متاهل بودوشوهرش نظامی . روزهایی که ماموریت میرفت .خونه هنگامه میرفتم وباهم درس میخوندیم.
یاسی امشب تنهام.بیا بریم خونه خودم.کمکت میکنم وسایلت رو بزار توماشین.بلیط برا کی گرفتی؟
هنوز نگرفتم.
بهتر.چه عجله ایه.برگردی تو اون جهنم.من که اصلا تحمل گرمای اونجا رو ندارم.
اون شب خونه هنگامه بودم .راستی یادم رفت بگم همه بچه ها رو دعوت کردم برا ناهار.فردا میریم به باغ یکی ازاقوام .خوشحال شدم که آخرین روز کنار دوستان وهمکلاسیهام هستم .اونم بدون دغدغه درس وفقط به قصد تفریح .همه با اتوبوس به باغ رفتیم
.هنگامه فامیل عمورحمان سرایدار اونجا بود.باغ خیلی بزرگی بود.بچه ها همه سربه سرهم میزاشتن وازخاطرات این چهارسال وازاساتید میگفتن وکلی میخندیدیم.کمی بعد ،چندتا از بچه ها به سمت استخر رفتن وشنا میکردن. عده ای ازدخترا وپسرا قلیان میکشیدن.اما من هیچ علاقه ای به دود وقلیان نداشتم.کمی قدم زدم وروی تخت چوبی نشستم.
عمو رحمان با سبدی پرازمیوه اومد.تشکر کردم.به محض دیدن من،مات ومبهوت فقط نگاه میکرد.برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.چی شده عمو؟
جل الخالق.دخترم شما قبلا اینجا اومدی؟
نه عمو. اولین باره.درواقع آخرین بار هم هست.
شما خیلی شبیه ..چی بگم ؟بیا دنبالممیخوام چیزی نشونت بدم.
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌺🌿🌺
قسمت سیزدهم
🌺سلام عشق آسمانی🌺
توی باغ یه کلبه بودعمو رحمان قفل در باز کرد و عکسی رو بهم نشون داد .اصلا باورم نمیشد کاملا شبیه من بود انگار خود من بودم
-سریع پارچه رو روی تابلو انداخت وگفت زود باش برگردیم . اگه آقا بفهمه کسی تو این کلبه اومده، بدجوری عصبانی میشه.خیلی رو این تابلو حساسه. اسمت چی بود دخترم؟
یاسی .یاسی خانم به کسی نگی ،برام درد سر میشه.
باشه عمو .خیالت راحت.
بعدازظهر همه منتظراتوبوس بودیم.ولی خیلی تاخیری داشت.بچه ها هرکدام گوشه ای استراحت میکردن اماتمام فکرمن پیش اون تابلو بود.
توی باغ قدم میزدم که یک لحظه متوجه شدم خبری از بچه ها نیست.احساس کردم گم شدم.به هرسمت نگاه میکردم،فقط درخت بود. نه خبری از کلبه بود نه ازبچه ها.بد جوری ترسیدم.
با صدای عمو رحمان به خودم اومدم.
یاسی خانم....یاسی کجایی؟
اینجام عمو.نفس زنان اومد.دختر منو نصف عمر کردی.اتوبوس اومده.بچه هامنتظر شما هستن.زود باش دخترم.
صدایی ازپشت سرم اومد.اون هیج جا نمیره.
ولی آقا ،اتوبوس منتظره.
همین که گفتم.برو ردیفش کن.چشم آقا.
این صدا خیلی آشنا بود.برگشتم وبه محض دیدنش پاهام سست شدودیگه قدرت حرکت نداشتم.زبونم بند اومده بود.مات ومبهوت فقط به اون چشمان جادوییش نگاه میکردم.خدایا من دارم خواب میبینم؟
باورم نمیشه تو.تو اینجا چیکار میکنی یاسی؟
من که بدون هیچ حرفی هنوز توشوک بودم ،فقط اشک هام پایین میومد.ی چیزی بگو یاسی.اینجا چیکار میکنی؟
یهو داد زدم وهرچی تواین چهارسال تودلم جمع شده بود،...توبگو؛ توکه گذاشتی ورفتی بگو؛ اینجا چیکار میکنی؟یاسی مرد.چهارسال پیش یاسی رو کشتی.لامذهب؛ با مشت به سینه مجید میکوبیدم.گریه میکردم وداد میزدم.
مجید بی هیچ حرفی فقط بغضش رو فرو میبرد.به عقب رفتم ومجید به طرفم میومد .جلو تر نیا.عمورحمان کجایی بیا منو ببر .خودت رو خسته نکن.کسی صداتو نمیشنوه.خودم میرم.بدون اینکه مسیر رو بدونم، راه افتادم .فقط میخواستم ازاونجا دوربشم.
چندقدم که رفتم، مجید دنبالم اومدوجلومو گرفت .هنوزهم لجبازی.اصلا عوض نشدی.
یاسی اجازه بده همه چیز رو برات میگم بریم اون ساختمون.اینجاتاریکه و هوا داره سرد میشه
همراه مجید به ساختمان بزرگی رفتم که چندین اتاق داشت.درب یکی ازاتاقها قفل بود.یکی دیگه پرازتابلوهای نقاشی بود.حال وپذیرایی بزرگ ودو اتاق خواب داشت. احوال مادرش رو گرفتم.سرش رو پایین انداخت.
چیزی شده مجید؟
مادرم دوسال پیش همراه شمیم وشوهرش توجاده چالوس تصادف کردن.متاسفانه شب خوابش میگیره وماشین تو دره میفته. تویک لحظه همه روازدست دادم.
خدای من نمیدونستم.چقدردردناک.خدارحمتشون کنه.
یاسی نمیدونی چی کشیدم؟ قصه من فقط پراز درد ورنجه بگذریم. نگاهی به ساعت کرد:ای وای شام یادم رفت.
عمورحمان رو صدا زد.شام آماده شده؟
بله آقا.
ممنونم عمو رحمان برا من نیاری.به اندازه کافی حرص خوردم.میل ندارم.فقط اگه زحمتی نیست برام چای بیار .ترجیح میدم برم بیرون. روی همون تخت بشینم .
مجید با لبخندگفت پاشو بریم بیرون ،ولی اونجا یکی دوساعت دیگه خیلی سرد میشه.روی تخت نشستیم.سکوتی عجیب بین من ومجید بود.باورم نمیشد بعداز این همه سال اون هم درست توآخرین لحظه، مجید رو دیدم.یاد حرف مرحوم مادربزرگم افتادم ،تا خدا نخواد برگی ازدرختی نمیفته.خواست خدا بوده وبس که مجید رواینجاببینم.توی دلم خدا رو هزار مرتبه شکر میکردم با وجودی که چیزی از مجید نمیدونستم که ازدواج کرده یا نه ؟ولی به هرحال ازبلاتکلیفی رها میشدم .هنوز تو شوک بودم.
عمو رحمان با سینی چای اومد.ممنونم عمو.
مجیدازعمو خواست دوتا پتو بیاره.خیلی سرد شده بود ولی آسمان مهتابی بودومن غرق تماشای ستارگان.با صدای مجیدبه خودم اومدم.
ازخودت بگو یاسی.سرش رو پایین انداخت وکمی صداش رو پایین آورد.میگم نامزد کردی؟
برگشتم نگاش کردم.نامزد....بگو چطور دلت اومد مجید؟روزی هزار بار مردم وزنده شدم.حق من این نبود مجید.میخوای بدونی ؟آره نامزد کردم. به زودی هم ازدواج میکنم
.به چشام نگاه کن یاسی.داری دروغ میگی.تو هنوز انگشتر من تو انگشتت هست.
توخیلی خودخواهی مجید. دل پری داشتم.بی اختیاردوباره اشک هام پایین اومدوگریه کردم
.یاسی تورو خدا گریه نکن .نخواستم ناراحتت کنم.
من ومجید خیلی حرفها براگفتن داشتیم .تمام شب رو صحبت کردیم .کم کم هوا روشن شدو برای خواندن نماز صبح به داخل ساختمان رفتیم.بعداز نماز نمیدونم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم ساعت نه صبح بود.رفتم توی آشپزخونه.صبحانه آماده روی میز بود ولی خبری ازمجید نبود.یکی یکی تواتاقها رو نگاه میکردم.با صدای سرفه مجید ،سمت اتاقش رفتم.بدجوری سرفه میکرد وقتی نزدیک شدم،اشاره کرد داخل نرم.نمیتونستم توی اون حال ببینمش.حالش که کمی بهترشد سراغم اومد.وقتی منو درحال گریه دید،
چی شده یاسی؟چرا گریه میکنی؟طاقت ندارم اینجوری ببینمت.
کنارم نشست.یادته آخرین باری که سرفه کردم گفتی فکرکنم سرما خوردی؟ همون م
قسمت چهاردهم
🌺سلام عشق آسمانی🌺
-گاهی هم بیمارستان بستری میشم .مجید تعریف میکردومن آروم وبیصدا اشک میریختم.خوب مجید همین؟من که قانع نمیشم مجید.این همه جانباز شیمیایی توکشورهست.شما هم یکی مثل اونا.یاسی !آخه نمیدونی چقدر دوستت دارم .خدا رو شاهد میگیرم نمیخواستم کنارم عذاب بکشی.همین الان که سرفه می کردم داشتی گریه میکردی.یاسی من تو رو خیلی خوب میشناسم.خیلی عاطفی هستی.نمیخوام کنارمن عذاب بکشی.
بس کن دیگه مجید.این چه دوست داشتنیه؟نمیدونی چی کشیدم تو این چندسال ؟خودت میدونی خانواده من چقدر سنتی فکر میکنن.هیچ وقت نمی تونی بفهمی تواین چهارسال چه زجری کشیدم .هربار که خواستگار میومد،تمام تنم میلرزید.چهارساله با عموهام درگیرم.تو از زندگی کوفتی من چی میدونی؟گریه کردم وازشدت ناراحتی ازمجید خداحافظی گرفتم.
کجا میری یاسی؟الان که دیگه خوابگاه هم نداری؟میرم خونه هنگامه.خوب تا کی میمونی؟وسایلم رو بردارم .میرم اهواز.نه یاسی نرو.طاقت مریضی منو داری؟عصبانی شدم.توکشورخیلی ها شرایطشون ازشما بدتره ولی مثل شما احمقانه فکر نمیکنن ودارن زندگی میکنن.مجیدخندید:پس باید با پدربزرگ ومادربزرگم ودایی هام تماس بگیرم ازمشهد بیان.عموهام یکیشون تهرانه ویکیش اصفهان.
مجید منو تا خونه هنگامه رسوندبه محض دیدنم،شروع کرد.دیروز چی شد؟چرا موندی ؟نگرانت شدم.همه چیز رو برا هنگامه تعریف کردم .تا صبح نزاشت بخوابم.اینقدر احساساتی شده بود که گریه میکرد.صبح از هنگامه خداحافظی کردم وبه اهواز رفتم.وقتی رسیدم خونه،دل تو دلم نبود.مجیدتماس گرفت.یاسی آخرهفته مزاحم میشیم.هیچ کس باورنمیکرد،این بار بله رو بگم .با کلی ذوق وشوق خونه رو کمک مامان گردگیری کردم.محسن کلی سربه سرم گذاشت .حالا این شاخ شمشاد کیه میخواد باجناق من بشه ؟ محسن ساکت میشد،حمید شروع میکرد.روز پنج شنبه عمو علی وعموحسین اومدن .خواستن مطمئن بشن ی وقت کم وکسری برا مهمونا نباشه.خوب یاسی جون الهی شکر.واقعا به این یکی بله میگی؟عمو شما هم؟عمو خندید.شب مجیدوفامیلش با دسته گل وشیرینی اومدن.مجیدحسابی تیپ زده بود.همه مشتاق بودن دامادرو ببینن.مجیدبا کت وشلوار خیلی تودل برو شده بود.مهتاب ونگارازپشت پرده یواشکی مجید رو نگاه کردن ماشاءالله .خیلی خوش تیپ وجذابه .یاسی خیلی به هم میایین .ولی ما رسم پذیرایی عروس ازداماد رو نداشتیم.مردها تو ی اتاق بودن وزنها تو اتاقی جدا.عموی بزرگ مجیدکه بازاری بود با عموعلی که اونم بازاری بود ،حسابی گرم گرفته بود.حمید کنارمجید نشسته بودوگرم صحبت بودن.مادربزرگ وزن دایی مجید یک لحظه هم چشم ازمن برنمیداشتن .وقتی صدای صلوات رو شنیدن ،مادربزرگش اومدومنو بوسیدوتبریک گفت.ی انگشتر خیلی قیمتی وزیبا هم توانگشتم گذاشت وگریه کرد.دخترم مجیدم رو به تو میسپارم.
@dastanvpand
🌸🌿🌿🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨همیشہ گفتن دعا درحق
🕊✨دیگری زودتر مستجاب میشہ
⚪️✨گاهی بی هیچ
🕊✨دلیلی خوشحال هستیم
⚪️✨و حالِ خوبی داریم
🕊✨آرومیم و به زندگی
⚪️✨امیدوار ..
🕊✨یقین بدونین
⚪️✨کسی براتون دعا کرده ..
⚪️✨شبتون بهترین😍✋
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌷🌹
صبح های زیبا، معجزه نمیخواهد!
گاهی با یک #سلام ساده،
روزمان زیر و رو میشود.
ساده ترین #سلام را در این صبح #صادق به شما #مهربانان هدیه میدهم.
سلام روزتون پر انرژی
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستانک
🌼🍃یکی از دوستان نقل میکرد. به مادرم گفتم برای من دختری برای ازدواج پیدا کند. دختری پیدا کرد قرار شد با خواهر و مادرم برای دیدنش خانه آنها برویم.
🌼🍃وقتی دختر چایی آورد دیدم علیرغم سفارش من به مادرم که گفته بودم خوشتیپ و زیبا باشد، نیست.
🌼🍃در اتاقی کمی صحبت کردیم. بیرون آمدم. مادر دختر از من عذرخواهی کرد. فهمیدم آن دختری که چایی آورده از شوهر اوست که مادرش فوت شده است. دختر اصلی را که دختر خودش بود و مادرم دیده بود به من نشان داد که واقعا بلند قد و زیبا بود و گفت: دختر ناتنی من اصرار کرد آمد، من میدانم او برای تو مناسب نیست. 4 سال هم از دختر من بزرگتر است. حق دادم نامادری بود و فکر دختر خودش بود. گفتم من آن دختر را پسند کردم.
🌼🍃مراسم خواستگاری انجام شد و ما ازدواج کردیم.
همیشه با خودم میگفتم، خدایا من با توکل بر تو پا جلو گذاشتم وقتی آن دختر برای دیدن من آمد تو فرستادی و تو هرگز برای کسی که توکل به تو کرده است، حوالهای جز نیک نمیفرستی و او سرنوشت من بود.
🌼🍃بعد از یکسال از ازدواج من، خواهر همسرم هم ازدواج کرد.
گاهی که زیبایی و ادب و قد و قواره او را میدیدم از دلم میگذشت، میتوانستم با او هم ازدواج کنم... در این حال میگفتم، خدایا توکل بر تو کردم و تو صلاح من را بهتر از من میدانی.
🌼🍃بعد از 5 سال از این داستان، خواهر همسرم با وجود داشتن دو فرزند، مشیت الهی بر این شد با سرطان روده دست و پنجه نرم کند و بعد از اینکه شوهرش هر چه داشت فروخت و هزینه درمان او کرد، خوب نشد و از دنیا رفت و شوهرش ماند با دو یتیم و کلی بدهی ...
🌼🍃و این سرنوشت من بود اگر آن روز به رضای خدا راضی نشده بودم و خواهر بزرگتر را نگرفته بودم. بعد از ده سال به درستی یقین کردم کسی که به خدا توکل کند هرگز ضرر نمی کند.
@dastanvpand
🌸🍃🌺🍃🌸🍃
💕 داستان کوتاه
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در
حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم
شما تمام روز درباره عیسی مسیح و
اینکه وی در همه مشکلات زندگی به
یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید،
اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💎 در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔹معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔸داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
🔹یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔸استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔻تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!
🔺درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را🙏
(این داستان واقعی است)
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
✍پدر همراه یک شیخ و بقیه همراهان براى شستن متوفى پسر جوانش حاضر شده بودند تا اینکه آن جوان را شسته و دفن کنند. آن شیخ که مسئول شستن متوفى بود دستور داد تا آنرا از لباسش مجرد کنند ولى عورتش را با پارچه اى بپوشانند تا اینکه شروع به شستنش کنند. هنگام برداشتن لباس مرده، توجه آنها به دستمالی افتاد که دست راست مرده را پیچانده بود ولى هنگامى که سراغ برداشتن آن دستمال رفتند پدر متوفى بر سر آنها داد و فریاد زد و شرط کرد که براى شستن پسرش هیچکس حق ندارد که آن دستمال را بردارد.
💭 شیخ مسئول درک کرد که یک رازى در آن دستمال نهفته هست ولى بهر حال براى شستن آن مرده بایست آن دستمال برداشته شود، پس در خفاء به همکارانش گفت که هنگام شستن آب زیادى را روى آن دستمال بریزید تا خودبخود از جایش کنده شود. پس او را شستند و آب زیادى را بر روى دست پیچیده شده ریختند و بمحض اینکه آن دستمال شل شد آنرا از جایش بر کند. پدر پس از اینکه دید آنها دستمال را برداشتند بر سر آنها پرخاش کرد و داد و فریاد کشید ولى پس از مدتى به گریه افتاد و به آنها گفت که حقیقت را براىیشان بازگو خواهد کرد تا درس عبرتى باشد براى دیگران.
💭 او گفت که دیشب هنگامى که پسرم وارد خانه شد، من و مادرش که در حال شام خوردن بودیم به او تعارف کردیم که همراه ما بیاید و شام میل کند ولى با عصبانیت جواب داد که من میروم توى اتاقم و به نوکر خانه بگویید که غذایم را توى اتاقم بیاورد. سپس رفت توى اتاقش و در را قفل کرد. نوکر غذایش را آماده کرد و رفت که غذا را نزد او ببرد ولى هر چه در میزد کسى در را باز نمیکرد. من و مادرش نگران شدیم و ما نیز هر چند در میزدیم او در را باز نمیکرد. بسیار نگران شدیم و فهمیدیم که حتما اتفاقى افتاده است، پس قفل در را شکستیم و وارد اتاقش شدیم، ولى منظره اى که دیدم مرا بسیار مبهوت کرد و اى کاش آنرا ندیده بودم !
💭پسر در حال تماشاى تلویزیون و در حالى که ریموت(کنترل) تلویزیون در دست داشت از دنیا رفته بود، ولى مصیبت بدتر از آن این بود که او در حال تماشاى فیلم مبتذل جان خود را از دست داده بود. من رفتم که ریموت را از دستش بردارم ولى هر چه سعى کردم نتوانستم تا اینکه فهمیدم اصلا ممکن نیست. بنابراین تا آنجاییکه توانستم اطراف ریموت که خارج از کف دستش بود را بریدم ولى قسمتى از آن همانطور که الآن میبینید هنوز در دستش باقى است و نمیشود دستش را باز کرد و آنرا بیرون آورد. سپس آنها پسر را شستند و با همان ریموت آن را دفن کردند!
💥«اللهم و فقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب امورنا خیرا»؛ خداوندا! ما را به آنچه که خشنودی و دوستی تو در آن است موفق کن و سرانجام کارهای ما را خیرگردان.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان کوتاه پند آموز👌
چنین نقل شده است که:
عالم اندیشمندی بود که به شاگردانش عقاید می آموخت، "لااله الاالله" را یادشان می داد و آن را برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان مینمود...
روزی یکی از شاگردانش، طوطیای برای او هدیه آورد، زیرا آن عالم پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. آن عالم همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر میکرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: "لااله الا اللّه"
طوطی شب و روز "لااله الا الله" می گفت،
اما یک روز شاگردان دیدند که عالم به شدّت گریه می کند، وقتی از او علتش را پرسیدند گفت: طوطی به دست گربهای کشته شد، گفتند برای این گریه می کنی؟! اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
آن عالم پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم، ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد...
و با اینکه آن همه لااله الاالله گفته بود ، وقتی گربه به او حمله کرد، آن را فراموش کرد و فقط فریاد می زد، زیرا او تنها با زبانش ذکر را میگفت و قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود...
سپس شیخ گفت می ترسم ما هم مثل این طوطی باشیم، تمام عمر با زبانمان لااله الاالله گفته باشیم و وقتی که مرگمان فرا می رسد فراموشش کنیم و آن را ذکر نکنیم، زیرا قلوب ما هنوز حقیقت و کُنه معنای"لااله الاالله" را نفهمیده و نشناخته است...😔
👈آیا ما "خدا" را با قلبها و دلهایمان آموخته ایم.....؟؟!
@dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨
✅داستان تربیتی واقعی
✍معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
@dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🌸🍃