eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌷🌹 صبح های زیبا، معجزه نمیخواهد! گاهی با یک #سلام ساده، روزمان زیر و رو میشود. ساده ترین #سلام را در این صبح #صادق به شما #مهربانان هدیه میدهم. سلام روزتون پر انرژی 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃یکی از دوستان نقل می‌کرد. به مادرم گفتم برای من دختری برای ازدواج پیدا کند. دختری پیدا کرد قرار شد با خواهر و مادرم برای دیدنش خانه آنها برویم. 🌼🍃وقتی دختر چایی آورد دیدم علی‌رغم سفارش من به مادرم که گفته بودم خوش‌تیپ و زیبا باشد، نیست. 🌼🍃در اتاقی کمی صحبت کردیم. بیرون آمدم. مادر دختر از من عذرخواهی کرد. فهمیدم آن دختری که چایی آورده از شوهر اوست که مادرش فوت شده است. دختر اصلی را که دختر خودش بود و مادرم دیده بود به من نشان داد که واقعا بلند قد و زیبا بود و گفت: دختر ناتنی من اصرار کرد آمد، من می‌دانم او برای تو مناسب نیست. 4 سال هم از دختر من بزرگتر است. حق دادم نامادری بود و فکر دختر خودش بود. گفتم من آن دختر را پسند کردم. 🌼🍃مراسم خواستگاری انجام شد و ما ازدواج کردیم. همیشه با خودم می‌گفتم، خدایا من با توکل بر تو پا جلو گذاشتم وقتی آن دختر برای دیدن من آمد تو فرستادی و تو هرگز برای کسی که توکل به تو کرده است، حواله‌ای جز نیک نمی‌فرستی و او سرنوشت من بود. 🌼🍃بعد از یک‌سال از ازدواج من، خواهر همسرم هم ازدواج کرد. گاهی که زیبایی و ادب و قد و قواره او را می‌دیدم از دلم می‌گذشت، می‌توانستم با او هم ازدواج کنم... در این حال می‌گفتم، خدایا توکل بر تو کردم و تو صلاح من را بهتر از من میدانی. 🌼🍃بعد از 5 سال از این داستان، خواهر همسرم با وجود داشتن دو فرزند، مشیت الهی بر این شد با سرطان روده دست و پنجه نرم کند و بعد از این‌که شوهرش هر چه داشت فروخت و هزینه درمان او کرد، خوب نشد و از دنیا رفت و شوهرش ماند با دو یتیم و کلی بدهی ... 🌼🍃و این سرنوشت من بود اگر آن روز به رضای خدا راضی نشده بودم و خواهر بزرگ‌تر را نگرفته بودم. بعد از ده سال به درستی یقین کردم کسی که به خدا توکل کند هرگز ضرر نمی کند. @dastanvpand 🌸🍃🌺🍃🌸🍃
💕 داستان کوتاه روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید: «عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!» در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.» حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💎 در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ 🔹معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. 🔸داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! 🔹یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. 🔸استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. 🔻تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! 🔺درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را🙏 (این داستان واقعی است) @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍پدر همراه یک شیخ و بقیه همراهان براى شستن متوفى پسر جوانش حاضر شده بودند تا اینکه آن جوان را شسته و دفن کنند. آن شیخ که مسئول شستن متوفى بود دستور داد تا آنرا از لباسش مجرد کنند ولى عورتش را با پارچه اى بپوشانند تا اینکه شروع به شستنش کنند. هنگام برداشتن لباس مرده، توجه آنها به دستمالی افتاد که دست راست مرده را پیچانده بود ولى هنگامى که سراغ برداشتن آن دستمال رفتند پدر متوفى بر سر آنها داد و فریاد زد و شرط کرد که براى شستن پسرش هیچکس حق ندارد که آن دستمال را بردارد. 💭 شیخ مسئول درک کرد که یک رازى در آن دستمال نهفته هست ولى بهر حال براى شستن آن مرده بایست آن دستمال برداشته شود، پس در خفاء به همکارانش گفت که هنگام شستن آب زیادى را روى آن دستمال بریزید تا خودبخود از جایش کنده شود. پس او را شستند و آب زیادى را بر روى دست پیچیده شده ریختند و بمحض اینکه آن دستمال شل شد آنرا از جایش بر کند. پدر پس از اینکه دید آنها دستمال را برداشتند بر سر آنها پرخاش کرد و داد و فریاد کشید ولى پس از مدتى به گریه افتاد و به آنها گفت که حقیقت را براىیشان بازگو خواهد کرد تا درس عبرتى باشد براى دیگران. 💭 او گفت که دیشب هنگامى که پسرم وارد خانه شد، من و مادرش که در حال شام خوردن بودیم به او تعارف کردیم که همراه ما بیاید و شام میل کند ولى با عصبانیت جواب داد که من میروم توى اتاقم و به نوکر خانه بگویید که غذایم را توى اتاقم بیاورد. سپس رفت توى اتاقش و در را قفل کرد. نوکر غذایش را آماده کرد و رفت که غذا را نزد او ببرد ولى هر چه در میزد کسى در را باز نمیکرد. من و مادرش نگران شدیم و ما نیز هر چند در میزدیم او در را باز نمیکرد. بسیار نگران شدیم و فهمیدیم که حتما اتفاقى افتاده است، پس قفل در را شکستیم و وارد اتاقش شدیم، ولى منظره اى که دیدم مرا بسیار مبهوت کرد و اى کاش آنرا ندیده بودم ! 💭پسر در حال تماشاى تلویزیون و در حالى که ریموت(کنترل) تلویزیون در دست داشت از دنیا رفته بود، ولى مصیبت بدتر از آن این بود که او در حال تماشاى فیلم مبتذل جان خود را از دست داده بود. من رفتم که ریموت را از دستش بردارم ولى هر چه سعى کردم نتوانستم تا اینکه فهمیدم اصلا ممکن نیست. بنابراین تا آنجاییکه توانستم اطراف ریموت که خارج از کف دستش بود را بریدم ولى قسمتى از آن همانطور که الآن میبینید هنوز در دستش باقى است و نمیشود دستش را باز کرد و آنرا بیرون آورد. سپس آنها پسر را شستند و با همان ریموت آن را دفن کردند! 💥«اللهم و فقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب امورنا خیرا»؛ خداوندا! ما را به آنچه که خشنودی و دوستی تو در آن است موفق کن و سرانجام کارهای ما را خیرگردان. ‌‌@dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان کوتاه پند آموز👌 چنین نقل شده است که: عالم اندیشمندی بود که به شاگردانش عقاید می آموخت، "لااله الاالله" را یادشان می داد و آن را برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می‌نمود... روزی یکی از شاگردانش، طوطی‌ای برای او هدیه آورد، زیرا آن عالم پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. آن عالم همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می‌کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: "لااله الا اللّه" طوطی شب و روز "لااله الا الله" می گفت، اما یک روز شاگردان دیدند که عالم به شدّت گریه  می کند، وقتی از او علتش را پرسیدند گفت: طوطی به دست گربه‌ای کشته شد، گفتند برای این گریه می کنی؟! اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. آن عالم پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم، ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد... و با اینکه آن همه لااله الاالله گفته بود ، وقتی گربه به او حمله کرد، آن را فراموش کرد و فقط فریاد می زد، زیرا او تنها با زبانش ذکر را می‌گفت و قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود... سپس شیخ گفت می ترسم  ما هم مثل این طوطی باشیم، تمام عمر با زبانمان لااله الاالله گفته باشیم و وقتی که مرگمان فرا می رسد فراموشش کنیم و آن را ذکر نکنیم، زیرا قلوب ما هنوز حقیقت و کُنه معنای"لااله الاالله" را نفهمیده و نشناخته است...😔 👈آیا ما "خدا" را با قلبها و دلهایمان آموخته ایم.....؟؟! @dastanvpand 🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨ ✅داستان تربیتی واقعی ✍معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. 💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. @dastanvpand 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕 داستان کوتاه کرمان چرا کرمان شد! افسانه هفتواد نزدیک شهر کرمان قلعه‌ای است معروف به قلعه هفت دختران و می‌گویند در زمان اردشیر بابکان شخصی در آنجا بوده که هفت دختر داشته و کار آنان چرخ‌ریسی بوده. روزی یکی از آن دختران به شهر می‌رود که پشم بخرد در بین راه درخت سیبی می‌بیند که باد سیبهای آنرا به زمین انداخته بود. یکی از سیبها را بر می‌دارد و در جیبش می‌گذارد وقتی‌که بر می‌گردد و مشغول دوک‌ ریسی بوده آن سیب در ماسوره چرخش می‌افتد. از آنروز به بعد حاصل کار او روز بروز بیشتر و بهتر می‌شود و از فروش آن در زندگی آنها گشایش بزرگی بهم می‌رسد. بعد ملتفت می‌شود که کِرمی در ماسوره چرخ او پیوسته بزرگ می‌شده، می‌فهمد که از دولت سر آن کِرم بوده که به این دارائی و فراوانی رسیده‌اند، پس از آن کِرم را در صندوقی می‌گذارد و به ناز و نعمت او را می‌پروراند تا جایی که پدر دختر از زیادی مال و دولت به خیال یاغیگری می‌افتد و قلعه‌ای می‌سازد که هنوز آثار آن باقی است بنام قلعه دختر. اردشیر بابکان برای سرکوبی او از پارس بطرف قلعه دختر قشون می‌کشد و جنگ سختی در می‌گیرد. ولی اردشیر در همه جنگها شکست می‌خورد و سبب شکست آن بوده که صندوق کِرم را پدر دختر جلو لشکر دشمن می‌آورده و از برکت آن بر دشمن چیره می‌شده است. تا اینکه اردشیر نیرنگی به فکرش می‌رسد، مقداری شراب با خودش بر می‌دارد و به لباس چوپان نزدیک قلعه می‌رود و نی می‌زند و به پاسبانان قلعه شراب می‌دهد و در ضمن از آنها مکان صندوقی که در آن کِرم گذاشته شده می‌پرسد. همینکه مست می‌شوند و بخواب می‌روند، اردشیر سر صندوق می‌رود و با شمشیرش کرم را می‌کشد و روز بعد قلعه را فتح می‌کند و به مناسبت آن کرم شهری که در آنجا بنا می‌شود کرمان نامیدند‌. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
4.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنقدر پخش کنین ☝️تا به دست کسایی برسه که باید میرسید ولی نرسیده 😔😔😔😔 #پدر_کوه_درد😔 #مادر_سلطان_غم 😔 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
همه یاد میگیرند زندگی کنند "اما یاد نمی گیرند" "که زیبا زندگی کنند" زندگی کردن یک "عادته" اما زیبا زندگی کردن یک "فضیلت " @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸
😳داستان عجیب !!! پسر ۸ ساله ام با دختران جوان چه کار می کند؟ ۲۳ ام مهرماه زنی ۳۲ ساله با حالتی نگران به یکی از مراکز پلیس مراجعه کرد و میگفت که پسر ۸ ساله اش هر روز بعد از مدرسه با دختری جوان و زیبا به خانه می آید و پس از وارد شدن به خانه با آن دختر به اتاق خوابش میرود و میگوید که با این دختر تازه دوست شده پسرم بعد از نیم ساعت تنها از اتاق خواب بیرون می آید در حالی که اثری از آن دختر نیس... با شنیدن اظهارات این زن جوان با رضایت پدر و مادر این پسر ۸ ساله دوربینی در اتاق خواب او نصب شد تا واقعیت ثبت شود . روز اول پسر با دختری جوان و زیبا وارد اتاق خوابش شد و همه چیز کاملا عادی بود تا اینکه در ساعت ۲:۱۵ دقیقه.. ادامه داستان را باز کنید ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳 👇👇👇👇👇👇👇👇 ✅ادامه داستان بازشود👉
پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود: ۱-اولین کلمه « اندیشیدن» است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه ی آنها بسازی. ۲- دومین کلمه « باور داشتن» است؛ یعنی وقتی همه ی آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن. ۳- سومین کلمه « در سر داشتن رویا» است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش. و چهارمین و آخرین کلمه« شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی. آن پیرمرد کسی جز « والت دیسنی» (بنیانگذار شرکت بزرگ و موفق دیسنی لند) نبود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌